سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

من اکنون احساس می کنم ،

بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ،

تنها مانده ام ...

و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.

و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.

و خود را می نگرم...

و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ،

این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است .

و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر

که تو این جا چه می کنی ؟

امروز به خودم گفتم :

من احساس می کنم ،

که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.

همین و همین ...

 




شاید تلخ ترین صحنه های روزگارمان ، دل بستن هایی باشند که دل کندن از آنها سخت است...

این خاصیت دنیاست ...

سفره ی زیبایی ها و دلنشینی هایش را همیشه روبرویمان پهن می کند ، می آراید ، بلند بلند صدایمان می کند و می نشاندمان بر سر این سفره و دستان دلمان را می برد به سمت شیرین ترین و دلربا ترین لقمه هایش...

و نمک گیرمان می کند...!!!

دل بستن به زیبایی ها و دوست داشتنی های این دنیا ، به همین سادگی اتفاق می افتد...

و این دلبستگی ، یعنی زمین گیر شدن... یعنی در گل دنیا ماندن ، یعنی پایبند به همه ی آن چیزهایی که نمی خواهی پای رفتنت را لنگ کنند...

آخر برای آمدن نیامده ایم ، که لنگری پیدا کنیم محکم و همیشگی ...

و این دلبستگی ها ، و این تعلق خاطر های کاذب و این چشم نواز هایی که روز به روز بیشتر و بیشتر می شوند و چنان سدی محکم ، مسیر رفتنمان را می بندند...

دل بریدن ، چه سخت می شود ، وقتی همه ی وجودمان ، نمک گیر این دلبستگی های دنیاست...

دل بریدن چه تلخ می شود وقتی کام وجودمان ، هر روز از در آغوش کشیدن این دلبستگی های دلربا شیرین و شیرین تر می شود...!!!

باید دل برید... از همه آنچه می خواهد بالهایمان را ببندد... از همه آنچه می خواهد ، پای رفتنمان را در گل نگه دارد ...

زمین برای ماندن نیست ...

زمین مسیری است برای رفتن...





همه چی که نباید با حساب و کتابای دو دوتا چارتای این روزگار و این طبیعت ، جور دربیاد...
کاش می شد برخی از حس ها رو به زبون آورد...
حس تنهایی رو شن های ساحل که با انگشت سبابه پا هی دلتنگی هاتو بنویسی ... هی آب دریا پاکش کنه...
حس ساعتها بی قراری در دل دریا ، تو عمق آب ، بین موجها... هی از شنا کردن خسته بشی ، خودتو ول کنی و بسپاری به موجهای آروم... و موجها هم نامردی کنن و به جای اینکه ببرنت به ساحل ، هی به سمت داخل دریا بکشن تو رو...
حس عجیبیه ... وقتی خسته ای ، وقتی دل تنگی ، وقتی سراپات رو غم و غصه گرفته ، وسط دریا... داد زدن تو دریای بیکرانی که هیچ کی جز موجها صداتو نشنوه... فریاد زدن رو دومن موجها ، ناله زدن رو  سینه ی موجهایی که فقط دارن بهت می خندن ...
چقدر این دریا صبوره ... ظاهرش از جنس آبه ولی دلش سنگ صبوره مهربونیه که نه از شنیدن فریادهات و نه شنیدن دلتنگی هات ، اصلا خم به ابرو نمیاره...
چه حس قشنگیه... از بس رو موجها فریاد زدی دلتنگی ها و غصه هاتو ، حنجره ات ، یاری نکنه و صدات بند بیاد و دیگه نتونی داد بزنی ، اونوقت ، فقط  ناله درونه ... فقط آه ... و سکوتی بین لالایی خوندن موجها...
و این سکوت زیبا بعد از ساعتها ، با صدای خشن ، یه قایق موتوری ، می شکنه...
مامورای ساحلی ، و تذکر و دعوا و توپ و تشر... و در جوابشون هیچی نداری که بگی...
فقط التماس ... اجازه بدین خودم این مسیر رو شنا کنم و برگردم به ساحل...
و وقتی با تنی خسته و روحی شکسته تر از قبل ، به ساحل برگردی ، فقط واسه یه نگاه دوست داشتنی ، دلت تنگ شده باشه... 
و شاید صدای زمزمه های دلت ، با صدای موجها همراه بشه... اونم رو شنای ساحل... اونم زیر بارش نور! ... اونم تو خلوت ترین کناره دریایی که هیچ کس نتونه تنهایی تو ببینه...
و به خیال خودت ... هیچ کس ، دلتنگی هاتو ندید...

 




همیشه شادیها یک جور نیست...
گاهی سرد ، گاهی تلخ و شاید گاهی همراه با اشک باشند...
خبرهای خوش که شاید سالهای سال منتظرش بودی ، گاهی با اشک ، گاهی با آه ، گاهی با لبخندی بغض آلود ، به تو تقدیم می شود...
گاهی وقتها ، چشم انتظاری ، خودش یک دردی می شود مزمن ... دردی تلخ ، دردی می شود که مسیر حرکتت را کند تر می کند...

در عوض بعضی وقتها، انتظار و چشم انتظاری می شود ، امید ، می شود یک محرک قوی برای ادامه مسیر ، آن وقت است که شیرین است و دلچسب  و آرامش دهنده ...

همه اینها بستگی دارد به اینکه ، نگاهت ، نیتت ، هدفت ، اراده ات ، تو این انتظار کشیدن ، تو این چشم انتظاری برچه مبنایی باشد... قالب انتظارت مهم است ...

همه سالهای زندگی یک طرف و لحظه ی به سر رسیدن یک چشم انتظاری قدیمی حالا تلخ یا شیرین ، یک طرف...

گیرم ، این چشم انتظاری تو هر یک از دو قالب بالا که باشد  به سر بیاید ...

آن وقت است که :

حالا مانده ای ، با این همه داشته و نداشته هایت چه کنی!!؟؟
حالا مانده ای ، آنچه که سالها  چشم انتظارش بوده ای و الان قرار است داشته باشی ، را چه کنی ...!!؟؟
حالا مانده ای ، وقتی هوای رفتن داری ، می توانی برای آنچه می خواهد پایبند ماندنت کند ، قدری بیشتر بمانی !!؟؟
و شاید همه اینها ، توهمی بیش نباشد...
و شاید بهانه ای برای نگه داشتنت ...
در میان چشم انتظاری ها ، مهمترین مقوله ، نگاه من و توست ...


چشمان من و تو ...

این روزها اعتماد کردن هم سخت شده ...
وقتی زیبا ترین چشمان عالم ، با نگاه مهربانش می تواند دروغ بگوید!!! وقتی تو هم می توانی به چشمان زیبای مهربانی نگاه کنی و دروغ بگویی !!! وقتی همه چشمها ، در پشت نگاه مهربان و زیبایشان ، دورغ هم دارند ...!!! آنوقت اعتماد می شود : آنچه یافت می نشود آنم آرزوست...
اگر اعتماد کنم و چشم انتظار بمانم ، شاید کسی بیشتر تلاش کند ! برای چشم انتظار ماندنم ...





این روزها ، آفتاب هم ، چشم براه مانده است...

برای رسیدنی که آبی بیکران دریاها و پهنه ی زلال دشتها و سایه های در هم جنگل ها هم آغوش به سمت روزنه ی این آفتاب باز کرده اند...

باید قدری ، کنار بایستند ، حجم مبهم مهتاب...!!!

باید قدری ، مدارا کند ، ترنم بی نوای ستاره ای تاریک در دل شبهای سرد...!!!

باید کمی ، دست برد ، در دلنوشته های پروانه ای خسته ، که بالهایش را تنها برای گرم شدن ، در کنار شعله ی بی رمق شمعی نیمه جان ، می نشاند...!!!

سودای درد دارد ، آن زخم کهنه ی روزگاران سپید...و آیین دیرین جوانمردی را باید از برگ برگ همین کتابی مرور کرد ، که شاید گوشه هایی از صفحات بی سطرش را جداکرده اند و به عنوان مرهمی بر این زخم ها نهاده اند...!!!

باید واقعیت را دید ... و بر شمرد ، همه نفس های به شماره افتاده بهار را...

شب هنگام که فرا می رسد ، دوباره شب پره ها ، دوباره ، روزنه های تاریک ، دوباره ، جغد های شوم و بی حیاء ...

دوباره نور کم سوی ستاره ای که ، رنجور از پر های پر طپش شب پره هاست و دوباره ، روزنه ای که نمی خواهد همراهی کند ، نمی تواند ، راز داری کند و نخواهد توانست ، پا به پای سو سوی آن ستاره ی رنجور ، قد علم کند...!!!

و جغد هایی که شوم بودن ، به تمسخر ی سرد به معامله می گذارند ، سر بازار بی رونق ، غبار گرفته ی  آن آشیانه ی متروک ...!!!

و دست آخر ... این قلب نرم و بی رمق شمعی است که ذره ذره  آب می شود و بر پهنه ای گونه های رنجور آن ستاره بی رمق ، گل حسرت می نشاند...!!!

چهار شمع سوزان

امشب دوباره باز دلم شمع راه توست...

 




برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی است

اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامت رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم

چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحمل سکوتش طولانی ست
چقدر ...




وقتی ، نسیم رویایی شیرین ، دائم رو پهنه ی دشت ، قلبت می وزه...
وقتی ، شبای آسمون دلت ، به سوسوی کم سوی ستاره ای مبهم ، دل خوش می کنه ...
وقتی آه کشیدنت ، برای خودت هم مفهومی پیدا نمی کنه...
همه ی اون رویایهای دوست داشتنی رو باید پشت کوله بار خستگی هات ، زیر خروارها غصه هات ، کنار نیشخند های حسرت زده ات ، دفن کنی...
مگه می تونی به این سادگی تاپ تاپ قلبتو نشنیده بگیری...
مگه می تونی نفسهای به شماره افتاده ات رو ندیده بگیری...
مگه می شه ، پا بذاری رو همه ی مسیر های رفته ای که برات حسی قشنگ آفریدن...
دل به این سادگی ها هم غصه هاشو فراموش نمی کنه...
آتیشی که به این دشت افتاده به این سادگی خاموش شدنی نیست...
و هر دستی ، آتیش خودشو از روی این دشت برمی داره...
و هر آه سردی ، آتیشی که خودش به این دل انداخته رو خاموش می کنه...
و هر اشکی ، ابهام حسرتی که رو سینه نشونده رو پاک می کنه...
باید بی خیال همه ی غصه ها بشم و دلو بزنم به مسیر زخمی روزگار...


والله المستعان علی ما تصفون...




وقتی نسیمی از کوی دلدار بوزد ...
وقتی ترنم ، دلنواز دلداده ای سراپای وجودت را آفتابی کند ...
وقتی ابرهای کینه و بغض کمی کنار تر رود ...
وقتی دلهره های نداشتن ساده ترین خواسته دل ، کمی با دلداریهای پاک و زلالش تسکین یابد...
وقتی آشنا ترین یادها ، برایت نغمه بودن سر کنند...
آهنگ دلنوازی به گوش می رسد... از دور نه ، از همین نزدیکی ها...
آهنگی که کوک می کند ، ساز بودنی سرد را ...

سینه ای مالامال از اندوه و چشمی غصه دار و لبهای زخمی که باید به ظاهر شاد و مسرور نشان دهی و همه اش را یکجا تقدیم همه داشته هایت کنی ...
غصه ای که باید پنهان کنی پشت هزاران لبخند و درد هجرانی که باید محوش کنی در ورای هزارن نگاه نافذ پر کرشمه ...
شاید سالهایی را باید با این قصه خو کنی...
شاید اگر این نفس لعنتی ، بماند ، زمین گیرت کند ، باید سالهای سال درد بودن  را در پهنه همه شادیها و زیبایی هایت حس کنی...
و ای کاش ...
رسم دنیا چیز دیگری بود...
و رسم رفتن آسانتر...
وقتی آرزوی رفتن ، و نبودن برای  قلبت شیرین ترین هاست...
و هر شب باید به رفتن اندیشید، و باید تمرین رفتن کرد...
چشمان خسته  را  باید بست  ، به نبودن اندیشید ... به ثانیه هایی که در آغوش تاریکی ها آرام می گیری...

خدایا می دانی که ... قبرم را دوست دارم ...اما نه آن قبری که با سنگهای زیبا و چشم نواز آذینش کنند...
و نه آن قبری که با آن لباس سفید نخی و با بدنی سالم و با آب و صابون غسل شده ،  در آن آرام گیرم...

خدایا ، یعنی می شود  ، در گمنامی و در خاکی گرم و در راهی که رضای تو  در آن مسیر است ، جانم را بستانی و در همان گمنامی ، مدفون شوم ...؟؟؟

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک ، بعزتک و جلالک یا ارحم الراحمین...

 

عکس و تصویر - اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک




 

عیناک

 عیناک کعرافة محترفة

لیس لدی من مفر

اذا أغمض عینی

ستقرأ حروف کلماتی من وجناتی الملتهبة

آه من عینیک

تقتلنی

وهذا الظمأ القاتل یرتفع

حیناً بعد حین


ترجمه:

چشمان تو

فالگیر حرفه ایست

ومن  از او گریزگاهی  ندارم

حتی وقتی چشم روی هم می گذارم

حروف کلماتم را از چهره ی ملتهبم می خواند

آه از چشمان تو

مرا می کشند

واین تشنگی

لحظه به لحظه

فزونی می یابد


 

صوتک

صوتک، یخلع أقنعتی

من وجه الکلمات

والکلمات أیها الإمبراطور

کسرب سنونو یرجع من المنفی

إهطل صوتک

علی صحرائی...

ترجمه :

صدای تو...

صدای تو... نقاب را برمی کند

از چهره ی کلماتم .

وکلمات

ای امپراطور..

مانند... دسته های پرستوئی ست

که از تبعید بر می گردند

صدایت را

ببار

بر صحرایم ...


 

...
کل ما أردت قوله تلاشى فی النقاط
انس کل ما کان
وانطلق غداة غد الموت
...
تأنى

...
همه حرفهایی که خواستم بگویم
همان نقطه هاست.
همه چیز رافراموش کن
 واز روز اول بعداز مرگ آغاز کن.
صبر کن ...

 

المسافه

 

بینی و بینک

بحرٌ عمیق

 

عیناک زورقان ،

یغازلان الامواج

 

یداک ساحلان

یعانقان الامواج

 

قلبک نبض

یبعثر الحیاه....

 

اسمح لی

اغوص...و اسبح

فوق امواجک

لتنتحر ما بیننا المسافات

اسمح لی...


 

فاصله

 بین من .. و تو
دریائیست ژرف

.. چشم هایت

دو قایق اند
که امواج را به معاشقه نشسته اند.

.. دستهایت
دو ساحلی

که امواج را به آغوش گرفته اند.

.. قلبت
ضربانیست که ....

 زندگی را از زیر و رو می کند.....

به من اجازه بده
که در تو غرق شوم

بر امواجت ..قرار گیرم
تا
همه فاصله های بین ما
خود کشی کنند.
به من اجازه بده ...








از فردا بیشتر مراقب باش..

تقاص اشک های امشب من سنگین تر از تمام روزهایی است که عاشقانه گریه کردم!!!


اشک ها قطره نیستند بلکه کلماتى هستند که مى افتند...
فقط بخاطر اینکه پیدا نمی کنند کسى را که معنى این کلمات را بفهمد …

چتری بگیر...

حتی خیالی...

خیس دلتنگی ات شده ام...








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]