سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

وقتی ابر و باد و مه و خورشید و فلک می شود سد راهت ...

وقتی دنیا دست در دست زمان و زمین می سپارد که بشود زنجیری برای قفلهای دربهای آهنین مسیر عبورت ...

وقتی دلدادگی می شود رویا...

وقتی دلسپردگی هم می شود خیال...

منتظر هیچ دستی نباش که اشکهایت را از گونه هایت پاک کند... مگر خودت دست نداری ؟!

و منتظر هیچ شانه ای نباش که وقتی هق هق گریه ات شنیدنی می شود ، پذیرای صورت خیس و چشمان ابری ات باشد... مگر خودت زانوی غم نداری که بغل بگیری...!؟

عکس های متحرک عاشقانه و احساسی گل




 

در برزخی از افکار و اوهام ، غوطه می خورد ، ساقه های عقل و احساس ، تا رنگ باختن سبزینه های برگ برگ اقاقیهای روییده بر سرچشمه های مهر و عطوفت را به حسرت بنگرد...

برزخی به رنگ شبهایی  از جنس یک آفتاب ولی از پهنای دورنگی مهتاب و محاق هلالی که غروب هم برایش دستی تکان نداد ...

برزخی به دامنه سرخ شفق گاهی ، به  اضطراب گونه های رنگ پریده و به حیرت چشمانی که خط سیاهی اش بر دامنه ی دشتهای حسرتی پرامید ، امتدادی دارد نه به سادگی جریان یک آب راهه ی باریک ، که به اوج به صحنه کشاندن ستاره ای از دل پر ابر اسمانی مغرور ...

و در حجم آن همه پاره های ابرهای خاکستری  و در امتداد جاده ای مبهم و تلخ و در انبوهی از نفس های پر استرس و در قامتی به بلندای لذت پیوند مهر و ماه ، باید از سردی آه گذشت ، به جریان نفس های بی رمق اعتماد کرد و حس پیوند مهر و ماه را به تماشا نشست که آخر الامر ، خدا یار بی کسان است و بس...

و آن هلال قامت خمیده ی غنوده در محاق  که به نشانه تعظیم بر پهنه ی آرام آفتاب خوش می آرامد و گلبرگ های پر لطافت اقاقیهای روییده بر سر چشمه های مهر و عطوفت را به آغوش می کشاند و بوسه باران می کند...

و شبی به رنگ دورنگی ، آن  روی سکه ی برزخ دلتنگی ! که همراه شده با پایکوبی سبزینه های برگهای اقاقی های روییده بر سرچشمه های مهر و عطوفت ، به رسم مهربانی و تواضع و به یمن فصل دوباره رویش ، فصلی که غبار چهل آسمان دلتنگی را با خود به همراه دارد ...

و تا خود صبحگاهان ، باران می بارد از پس ابرهای ابهام و اوهام ، دشتهای دلتنگی ، خیس می شود از حجم آه ...

و قامتی که خمیده می شود  در زیر بار سنگین ، نصیحتهای مشفقانه ی آن دو هم خانه ی قدیمی ، که در اتاق زیر شیروانی ، بر روی تخته سنگی به وسعت جهل و لجاجت ، کاسه چه کنم چه کنم به کف نهاده و مدام انگشت حیرت می گزند...

و اما صبحگاهان ، گرچه نیامدنش ، آرزوی لحظه های آن شب ابری باشد ، ولی می آید تا دامنه ی آفتاب را به دشتهای پر حسرت بگستراند و شعاع غرورش ، حقیقتی را اب کند ...

و شبی دیگر ، اینبار به رنگ افتاب و به رنگ  زلال یک رنگی ، این روی سکه ی آن برزخ دلتنگی ! که مهتابش متواضعانه ، چادر نماز بر رخ کشیده و سر سجاده عشق ، به قنوت ایستاده و طره گیسوان مهر را جاده ای ساخته برای گامهای بی رمق ان هلال قامت خمیده...

فرشی از ستاره برایش گشوده و از لابلای چادر نماز افکنده بر رخ مهربانش ، شعاع عشقی به وسعت آسمان و زمین را برای آن هلال غنوده در افق وهم و ندامت ، هدیه می دهد...

و در پهنای فلق گونه ی  عشق و عطوفت و مهربانی و به یمن فصل دوباره رویش ، فصلی که برگ برگ  دفتر قطور لحظه هایش آغشته به عشق است و مدهوش به عطر زیبای همراهی و همگامی ، آب و آفتاب و مهتاب و آسمان و زمین انگار می خواهند به لرزه در آورند ، جراحت قلب آن هلال غنوده بر قامت تاریکی را...

و چه زیباست ، همت آفتاب و همراهی مهتاب در جاده ای پر از ستاره های مهربانی و عشق...

 




لیلی، پروانه خدا

و دیگر ، سکوت را هم فریاد نمی زنم...

نمی دانم ، باید گریبان چاک کنم در این مصیبت عظمی ، یا سینه بدرانم ، یا قالب تهی کنم...

و آن مامنی که همیشه آرزویش را داشتم که در آن بیارامم ، اکنون باید بر دوش بکشم ...

و خوابی که بخشی از آن وارونه تعبیر شد...

قرار بود ، من  بربالای دستان  پر ادعا نظاره کنم ، اما...

روزگار ، نامرد تر از آن است که به خواب هم رحم کند ، چه برسد به دل بی طاقت و رنجور من ...

انگار ، همه هستی ام ، همه آرزوهای دور و درازم  ، همه وجودم ، همه صبر و طاقتم ، همه بود و نبودم ، را باید بر دوش بکشم ...

عجب زجری شود این روزهای بی تو بودن...

دیگر ، چیزی برای از دست دادن نمانده است ...

یک صحرا حیرت و درد و یک دنیا خاموشی و سردی چشمانی که دیگر به رویم باز نخواهد شد...

و باز هم تک درخت آفتاب زده ای که سایه های نیمه تمامش را برای انتظار به گامهای بی رمقم ، هدیه می دهد...

 








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]