همه چی که نباید با حساب و کتابای دو دوتا چارتای این روزگار و این طبیعت ، جور دربیاد...
کاش می شد برخی از حس ها رو به زبون آورد...
حس تنهایی رو شن های ساحل که با انگشت سبابه پا هی دلتنگی هاتو بنویسی ... هی آب دریا پاکش کنه...
حس ساعتها بی قراری در دل دریا ، تو عمق آب ، بین موجها... هی از شنا کردن خسته بشی ، خودتو ول کنی و بسپاری به موجهای آروم... و موجها هم نامردی کنن و به جای اینکه ببرنت به ساحل ، هی به سمت داخل دریا بکشن تو رو...
حس عجیبیه ... وقتی خسته ای ، وقتی دل تنگی ، وقتی سراپات رو غم و غصه گرفته ، وسط دریا... داد زدن تو دریای بیکرانی که هیچ کی جز موجها صداتو نشنوه... فریاد زدن رو دومن موجها ، ناله زدن رو  سینه ی موجهایی که فقط دارن بهت می خندن ...
چقدر این دریا صبوره ... ظاهرش از جنس آبه ولی دلش سنگ صبوره مهربونیه که نه از شنیدن فریادهات و نه شنیدن دلتنگی هات ، اصلا خم به ابرو نمیاره...
چه حس قشنگیه... از بس رو موجها فریاد زدی دلتنگی ها و غصه هاتو ، حنجره ات ، یاری نکنه و صدات بند بیاد و دیگه نتونی داد بزنی ، اونوقت ، فقط  ناله درونه ... فقط آه ... و سکوتی بین لالایی خوندن موجها...
و این سکوت زیبا بعد از ساعتها ، با صدای خشن ، یه قایق موتوری ، می شکنه...
مامورای ساحلی ، و تذکر و دعوا و توپ و تشر... و در جوابشون هیچی نداری که بگی...
فقط التماس ... اجازه بدین خودم این مسیر رو شنا کنم و برگردم به ساحل...
و وقتی با تنی خسته و روحی شکسته تر از قبل ، به ساحل برگردی ، فقط واسه یه نگاه دوست داشتنی ، دلت تنگ شده باشه... 
و شاید صدای زمزمه های دلت ، با صدای موجها همراه بشه... اونم رو شنای ساحل... اونم زیر بارش نور! ... اونم تو خلوت ترین کناره دریایی که هیچ کس نتونه تنهایی تو ببینه...
و به خیال خودت ... هیچ کس ، دلتنگی هاتو ندید...