سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

قسم به دل! که هنوز سیب سرخ وجودم در دستان تو به مرز رسیدن نمی رسد.

قسم به جان! که هنوز بند بند نای جان من بسته به قطره قطره ی اشک ها یی است که همواره بجای باران وداع پشت سر من مسافر بی توشه، ریخته ایی.

قسم به غم! که هنوز شادترین لحظات بودنم در ترنم لبخند های پر طراوت تو متولد می شوند.

قسم به عشق! که هنوز قلب قلم به دست من جز نام زیبای تو بر روی خویش، هیچ حک نمی کند.

قسم به گل! که هنوز این چشمان چشم انتظار من تنها و تنها برای دیدن روی تو پرپر می زنند.

قسم به راه! که هنوز بوی زلف تو، مرا از بیراهه ها می رهاند و به سمت شاه راه مستقیم می کشاند.

قسم به آه! که هنوز نفس های سرد من بوسه زنان از زیر زمزمه های داغ و آتشین ذکر تو عبور می کنند.

قسم به تو! که هنوز من توام و تو، تمام من...




این متن رو یکی از دوستان در لحظه سال تحویل برام ایمیل کرده بود:

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد

سال نو مبارک...

متن های زیبا برای تبریک سال نو




هَـمیشه بـآید کَسـی باشد  

کـــہ مــَعنی سه نقطه‌هاے انتهاے جمله‌هایَتـــ را بفهمد  ...

هَـمیشه بـآید کسـی باشد  

تا بُغض‌هایتــ را قبل از لرزیدن چـآنه‌ات بفهمد  ...

بـآید کسی باشد 

کـــہ وقتی صدایَتــ لرزید بفهمد ...

کـــہ اگر سکوتـــ کردے، بفهمد...  

کسی بـآشد  

کـــہ اگر بهانه‌گیـر شدے بفهمد...  

کسی بـآشد  

کـــہ اگر بهـآنه آوردے برای رفتـن و نبودن 

بفهمد کـــہ درد دارے ...

کـــہ زندگی درد دارد ...

بفهمد کـــہ دلت برای چیزهاے کوچکش تنگــ نشده استــ...  

بفهمد کـــہ دِلتــ براے قَدمــ زدن زیرِ باران...  

براے رفتن تنگ شده است...

همیشه...  

 

 




گردونه ی هزار لای روزگار

و چرخ پر از التهاب زمان...

هر لحظه ای به بلندای یک عبور

                               دستان پر غرور

                                             در لابلای هیاهوی آسمان

        و در آن سوی ابرها

                        قدم می زند امید

                                     و در آغوش قطره ای

                                                    می خواند تا به صبح...

پرنده های شب ، آسمان را ترک خواهند کرد و آسمان باز هم تنها خواهد شد.

آسمانی که سالهاست چشم انتظار پرنده ای با چشمان قرمز رنگ بوده است .

و اکنون در حسرت بال و پر زیبای آن کبوتر زیبا ، اشک می ریزد...

متحرک ( آسمان )




همیشه احساس دیگری داشتم...

و  آسمان را قوی تر از این می شناختم...

عجیب تاب و توان خود را از دست داده است !

و آنهم در هجر فراق کبوترانی خسته !

آسمان هم از زمان می نالد!

آسمان هم از دلتنگی می گوید  و آسمان هم از تنهایی می سراید...

لحظاتی را باید با آسمانم بگذرانم...

باید دلداریش دهم !

باید شبی را همدمش باشم!

و باید سرم را روی شانه های لرزانش بگذارم  و باید زیر بارش اشکهایش تا صبح گاهان ، ترنم  مهربانی سر دهم ...

http://ahange-del.persianblog.ir/



چه زود فراموش می شود سایه ای که از آفتاب هم فراری است .

انگار سالهاست که در کنار این سایه مرده ام.

کاش یکبار هم که شده در گوشهای خسته این سایه زمزمه می کردم که :

هنوز ذهن زخمی ام یاد تو را نشانه می رود...

وجودم در نفس سرد باغ خشکیده است.

و بغض گلویم ، زخم می زند آخرین نفس هایم را

یادت می آید :

تا حرف می زدی

چشمانم خیس می شد!

یادت می آید در کنار آن سایه که می ایستادی به تو می گفتم :

گویی غمی در صدایت نهفته است!...

و باز هم مرور بی صدای یک شب مه گرفته

و حرف هایی تلخ

که از اعماق تنهایی همراه با ناله ای بیرون می آید

و نغمه ای که فریاد نمی زد : دستی را بگیر... به بودن تو نیاز دارم...

در حالی که دستان دیگری به آسمان بلند است و پایان ماندن را طلب می کرد...!

 

http://www.khavaranshop.com/   خرید پستی از خاوران شاپ




 

در کوچه های تنگ و تاریک خیال بینوایانی سترگ 

 و در آن سو سوی نور شمع فقر و ایمانی قوی 

سایه های سرد تنهامانده اند

و در آن شبهای آرام و غلیظ

قطره از شبنم امید روی برگ ها مانده است

یا نه

اصلا خوب بود این روشنایی های  خوب

یا نه

اصلا شب چراغی بود یا یک دریا طپش

وصف دریا

وصف یک موجی که خواهد برد ما را تا عبور یاد ها

 

 




حرفهای  تکراری :

احساس عجیبی دارم .

نمیتوانم احساسم را به زبان بیاورم .

همانند انسانی که مرگ و ملکوت الموت را پشت خانه خود می بیند که انتظار بیرون رفتنش را می کشد.

آری این بدان معنا نیست که از مرگ هراسی داشته باشم .خیر ... مرگ را تنها داروی شفا بخش الام ودردهایم میدانم.

ولی احساس سرد و مبهمی مرا فرا گرفته ورهایم نمی کند وچونان خنجرهای آتشین نیش بر روحم فرو میبرند .

سوزانم...

؛حیران و بی قرارم...

؛احساس سردی می کنم

می خواهم گریه کنم ، ولی بغضی سنگین تمام وجودم رامی فشارد .

چشمهایم برای یک قطره اشک ریختن تمنا می کند...

وسینه ام برای سوختن تمام کوچه های تاریکش راآماده می سازد.

وشاید هق هق آرام وبی سرو صدای گریه است که چون مرهمی بر تمام زخمهای دلم مهر سکوت میگذارد ؟!

چرا ؟ چرا ؟...

و شاید وجودم می سوزد ؟!

سردی و انجماد و یاس و تنهایی تمام هستی ام را فرا گرفته است.

گامهای بودنم در زنجیر و حصار... تاب پیمودن ندارد .

میخواهم فریاد برآورم و بنالم ...  

خوشا بحال تو ای دیده که این چنین عقده هایت را با اشک ریختن خالی میکنی و خوشا به حال گونه های سرد که گرمای محبت آمیز اشکها را بر خود میخراماند .

و خوشا به حال لب وشانه هایی که لرزان لرزان آمدن گریه را به استقبال نشسته اند .

ودیگر از بودن خسته شدم ؟ !

خسته شدم ،از همه چیز و همه کس بیزارم...

دیگر نمی خواهم به دیدن به گوش دادن به حس کردن ادامه دهم ... می خواهم بروم.

می خواهم امشب را تا صبح ناله بزنم و از خدا طلب رفتن کنم.

خدایا...

خدایا ،بودن برایم بس است .

خدایا، ماندن برایم بس است.

خدایا،سوختن برایم بس است.

خدایا میخواهم قفس تن را بشکنم وبسویت بیایم.

واگر می شد تا صبح اشک می ریختم تا اشک چشمم تمام شود وخون گریه می کردم.

ای خدا ...

التماس میکنم وخواهش میکنم مرا به سوی خود بخوان.

خدایا...

میدانم لیاقت آمدن ندارم.

میدانم لیاقت خوب شدن ندارم.

میدانم لیاقت با تو حرف زدن ندارم .

میدانم که آتش دوزخت را برایم مهیا نموده ای.

میدانم که بوی بهشت تو را هم نخواهم شنید ...

میدانم که رو سیاه ترین بنده هایت هستم ...

میدانم آلوده و شیطا نی هستم ...

میدانم...

میدانم...

میدانم...

میدانم...

ولی ،خدایا لطفی کن ومرا صدا بزن...مرا به سوی خودت ببر ...

اگر مرا به جهنمت هم میبری ،مرا ببر...

میخواهم از این دنیا خلاص شوم ...

میخواهم از سوختن در اینجا خلاص شوم...

آنجا هر چه خواستی مرا بسوزان...

 

 




در واپسین لحظات این شب تلخ و عبوس

از قاب پنجره ای که ماه کم کم در آن رنگ می بازد

به گرگ و میش آسمان می نگرم

تمام شب پلکهای قهر آلودم

از هم دوری گزیدند

و من نیلوفرانه به گرد خاطراتی سرد

پیچ و تاب می زدم

اینک سپیده در انتظار دمیدن است

وچشمان خسته ای 

در انتظار لحظه ای خاموشی

و خاطراتی که در زیر پرده ی رنگ باخته ی شب پنهان می شود

در اندیشه ی شبی دیگر...

 




واینک این منم حیران وسرگردان

در این بیغوله ی دنیا

میان این همه چون و چراهایی

که همچون گردبادی سرکش و مهلک

به هر سو می کشاند پیکر فرسوده ی من را

نمی دانم که فردایم چه خواهد شد

نمی خواهم بدانم

لیک می خواهم

که چون نیلوفر آبی بیابم آفتابم را

رهایی یابم از هر بندی و دستی

و بنشینم کنار چشمه ی ادراک

بنوشم از زلال آبی ایمان

شوم لبریز از حس شکوفایی

به دست آرم سکوتم را

و دریابم خدایم را

و دریابم خودم را من

الهی رهنمایم باش...

بودنم را دلیل بر بی وفایی و فراموشی  نگذارید

در خود گم شدم و در پی پیدا کردن من  من هستم

از راهی میگذشتم بی هدف و خواب الود

فانوسی کوچک چراغ راهم بود

با نوری اندک

  ناگاه فانوسم  را گرد باد

اندیشه از دستم ربود

گیج و منگ

از خوابی طولانی بیدار شدم

ودیگر به دنبال فانوس برای روشنی راه نیستم

 چلچراغی بایدم .

مسیر طولانی و سخت و بیراهه بسیار

وتنها یاد او وشتیاق وصالش

مرا به وجد میاورد

برای ادامه مسیر

الهی راهنمایم باش...








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]