سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

این فرهنگ لغت یکمی با بقیه فرق میکنه !یعنی برداشتی که از کلمه میشه یه جورایی متفاوته در ادامه با بعضی از این کلمات آشنا میشویم.

کادو : برادر دوم

 

کاسه : برادر سوم

 

کافور : برادر چهارم

 

کامیون : برادر وسطی

 

کره حیوانی : بیچاره ناشنواست

 

باکتری : پ ن پ با قوری

 

بیگلی بیگلی:پدربزرگ بروسلی، بزرگ خاندان لی big lee‌

 

1,2,4,5,6,… : کوسه

 

فلافل : فَ لا فَ ل ، پَ نه پَ در زبان عربی !

 

فیله گوساله : فیل نفهم، فحش رایج بین فیل ها

 

بی‌ کربنات : یکی‌ از فحشهای رایج میان شیمیدانان

 

فیروز کریمی : در روز مرا حمل کنید

 

Acrobat reader: ژیمیناستی که موقع اجرا گُه می‌‌زند

 

باقرخان : خواننده‌ای که در هنگام خواندن قر می‌‌دهد

 

قرتی : نوعی چای که با قر و حرکات موزون سرو میشود !

 

وایمکس : درنگ چرا ؟!

 

البرز: عربها به « پرز » گویند !

 

چرا عاقل کند کاری‌ :‌ یک ضرب المثل شیرازی !

 

شیردان : آنکه شیر خوب را از بد تمیز می دهد !

 

هردمبیل : جایی که در آن بابت هر چیزی قبض صادر میشود !

 

مختلف : مرگ مغزی !

 

توله سگ : حاصل تقسیم مساحت سگ بر عرض آن !

 

یک کلاغ چهل کلاغ : نبردی ناجوانمردانه بین کلاغ‌ ها !

 

غیرتی : هر نوع نوشیدنی به جز چای !

 

پنهانی : قلمی که جای جوهر با عسل مینویسد !

 

اسلواکی : نرم و خرامان گام برداشتن !

 

نیکوتین : نوجوانی خوش سیرت !

 

تهرانی : تیکه های هلوی باقیمانده ته آبمیوه !

 

کاشمری : در آرزوی ازدواج !

 

ژنتیک : ژنی که عامل اصلی تیک زدن در انسان می باشد !

 

خورشت بامیه : مسئولیت پختن خورشت بر عهده من است !

 

ف?لسوف : ( ف?ل گرفتگ? ) معمو? زمان? اتفاق م? افتد که ف?ل? ب?ن شما و خورش?د قرار گ?رد !




شاید مرور دلنوشته های قدیمی و خاک خورده گاهی دلنواز باشد و امید بخش ... متنهای زیر بخشهایی از نوشته های آرشیوی سالهای پیش است که در یک وبلاگ قدیمیم آنها را یافتم ، اگر حوصله ای شد تمامی متنها را به مرور درج خواهم کرد ...

عکس عاشقانه

در وجودم نهفته شدی...

در بین دستانم...

در قلبم...

در گوشه چشمانم...

در آسمان ایمانم...


در کجا نشسته ایی

کنار ساحل آرامش من

آنجا که طپش قلبم به شماره میفتد

شاید آنجا که شاپرکی بر گل آرام می نیشیند


کجا هستی که اینگونه به وجودم ملحق می شوی

در بی خوابی هایم

در شبهای بی قراریم...

در متن تمام تنهاییم

چگونه تو آرام گرفتی در این آشوب


تو آشکاری که اینگونه پنهان شده ایی

در زیر پوست من

چه لطیف میجهی...

تو در فراسوی هر زمان

در هر جای این مکان

با منی...

آن گونه روحم با عشق تو آمیخته شد که انگار ،تو خود منی...

 

مینویسم بدون تو
بدون حضور تو
با دلی تنها
با هزار آه
با نگاهی بغض آلود به این فاصله
به این شب ها به این کاغذ های باطله
کاغذ هایی برای کشیدن لطافت نگات
برای بیان مخمل رنگ چشمات
بدون تو
این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد
چه وسعتی...چه رنگ شبگیری دارد
بدون تو
سوگی دارد فضای بودنم
و از با تو بودن خیال می بافم
اشک تمدید می شود در نگاهم
بدون تو آه...
بدون تو...
حسرت چه جولانی می دهد برای لحظه دیدار
جسمم چگونه می جوشد  در این سوی دیوار
مثل یک بیمار
گذر کند این زمان طعنه تلخی است انگار
بدون تو  قصه نیست
حال امشب و هر شب من است
بدون تو
لحظه های با تو بدون مثل نام قشنگ تو
پرستو وار از خاطره ی آرامشم کوچ می کند
بدون تو آه ... که زمان با من انگار گل یا پوچ می کند
بدون تو حال من اما...
پشت یک واژه آه
من تا همیشه تنها
ساده و کودکانه گریه می کنم...


من به تو خیره شدم
من به تو مات دوختم
من که از نگاهت در میان تنهاییم سوختم
از طپش تنهایی سکوتم بر تو خیره شدم
آن زمان که تو را از بر خواندم
در ذهنت تیره شدم
به شکل خاکستری شعرهایم در نگاهت کیش شدم
در نفسهایت گم شدم
من که در هر ثانیه با تو ثبت شدم
کنون در بادم
مثل شعله ای در باد بی یادم
من تو را از بر می خوانم
و در شعرم تو را یاس می نامم
در نگاهت ردپایی از عشق درک کردم
در گرمای آغوشت لذت یکی شدن را لمس کردم
در حضور دردم حضورت را حس کردم
همین لحظه بود که حرف دلم را از تو سرشار کردم
در لبخند تو امید به زندگی طلوع کرد
همانند آفتابی در تاریکی و بغض سرد
چه کودکانه دستانت را فشردم
و چه زود باورم را به تو سپردم
چه پیمان قشنگی است وقتی دل ها اصل اند نه فکر منطق بشری
من گویا در رویاها هستم
اما بگذار که عمرم اینگونه شود سپری
افسوس زمان در گذر است
لحظه ای رسیده است
از نوع حقیقت تلخ بیداری
از نوع جدایی اجباری
از نوع حسرت ها
فرصتی ازفاصله ها
زمانی به شکل خاطره ها
به دیروز خیره می شوی
تکرارش می کنی
این تکرار ترس از فرداهاست
ترس از خاطره هاست
این فاصله قدرت شکستن عهد ما را ندارد
حال بگو به آسمان و ستارگان
بگو به فال گیر تا می تواند در فال ما جدایی بکارد
بگو تا می تواند بین ما فاصله ببارد
اما این دوری طاقت شکستن عهد ما را ندارد
دیروز را از بر کن
امروز را لمسم کن
که فردایی اگر ببینم در کنار توست
که فرداها همه در یاد و نگاه توست

ای کاش که در نیمه ی این راه
فریاد نمی زدی که برگرد...
ای کاش که این قصه نمی شد
ای کاش شبانگاه که می شد
این پنجره تا صبح سحر باز نمی ماند
حسرت زده ای بر لب این پنجره ای کاش
با یاد دو چشمان تو آواز نمی خواند
ای کاش کلاغی که فرورفت در افاق
در باغچه کوچک تو باز نشیند
تا از طرف من ،سر فرصت دوسه باری
آشفتگی حال تو را خوب ببیند
ای کاش که این ابر که مهمان شده در شهر
تا شهر تو رقصنده و طناز بیاید
هر گاه که تو خیره شوی بر دل این ابر
باران وفاداری من بر تو ببارد
ای کاش دوباره برسد لحظه دیدار
ویرانه شود این همه آشفتگی و درد
ای کاش...
فریاد نمی زدی که برگرد...

 

قدم در وادی عشقت نهادم
شده پیچک که می پیچد به سویی
شدم همسایه لیلا و مجنون
شدم باران که می بارد به جویی

  به بامم ماه در پیراهن ابر

به دستم نور سرخ و زرد و آبی
شکوفه می کند یادت همیشه
اتاقم پر شده از یادگاری

  

ستاره می درخشد در شب من
نشسته ایه های عاشقانه
به آوازی که خفته بر لب من

  

شبی دیدم به دستت یک دریچه
در این کوچه ، در این بن بست مرموز
سوالی نقش بسته بر لب من
جوابم را ندادی تا به امروز...

تو ای باران شبهای بهاری
دریچه را به رویم می گشایی؟
و از آغوش باز این دریچه
سلامم را به گل ها می رسانی؟

زمین، آسمان، قلم، دفتر، ماه،
دلتنگی، بی ریا، بی جان، عشق، روشنی
لحظه ها، زندگی، تیرگی،  یک وداع
حادثه، عاشقی، یک طپش، یک صدا
جیره ها، بینوا، یک جفا، یک وفا
لاله ها، دل ریا، در خفا، یک ندا
بیم و ترس، هول و هوش
کوچه ها، جاده ها، یک سفر
راه عشق، بی ثمر
دیده ها بی فروغ
سینه ها بی صفا
آب و غم، نان و سنگ
یک زبان، یک صدا
دین و دل، جان و روح
یک فروغ، یک سحر، یک غروب
آه من، ناله ها
من،تو،فاصله بین ما
عشق یک طرفه،حرفه تو یک دنیا
درد من،حرف من
سوز باد،رنگ زرد
یک گوشی،ضجه یک مرد
شب،اشک و یاد تو
دست من،دلتنگی و جمله نرو
خواهش،باور،لحظه دیدار
غم تو ومن هر شب بیدار
تو و جاده،
شور تو، باله ها
رقص و مرگ یک هوار:
های و های
های و های
مرده ها، روزه ها، یک اتم، یک فضا
سایه ها، سایه ها
پس ز پیش، پیش جدا
من ز تو، تو جدا
من اسیر، تو رها
واژه ها بی صفا
واژه ها بی دوا
دل غریب
دل نحیف
نبض ها بی صدا
قلب ها بی صدا
زندگی بی صدا...
من و حسرت یک نگاه
روزو شب آه و آه
آه و آه

از کنار نیمکت خاطره ها می گذرم
سکوت می نوازد
و درخت شاهد باران عشقم
با ترانه ی باد می خواند
دستم گم کرده راهش را
بی جهت در جیبم می خزد

پاهایم سنگین اند
بار غمی به دوش دارم
با هر گامم
زیر پاهایم صدای خش خش رنج پاییز را می شنوم
و اشک هایم را پشت سر می گذارم

در بدنم جریان دارد حضورش
اما با چشمم چیزی جز فاصله نیست
با خودم می گویم
به کجا می روم
آن چه اینجا می جویم چیست؟
در فکر هستم
من و او اینجا و ناگهان
با هق هقم دیگر نواختنی نیست

هوا سرد است تنها می گریم
به یاد شبی که با او خندیدم
آه من در کنار او و حضورش
عاشقانه زیر باران ماندم
و عطر نابش را بوییدم
خندیدم...
از غم چشمهایش رنجیدم...
همه را پوستم گواه می دهد...

عاشقانه،بی ترس،بی لرز
زیر بوسه های آسمان
دست هایم را گرفت
محو گرمای وجودش بودم که
در دلم عشقی جاویدان را نوشت

جلوی این نیمکت
به درخت شاهد چشم می دوزم
تنهایم  اما امروز...
تکرار میکنم بودنش را
و از نبودنش این جا تنها می سوزم

باد سردی می وزد
دست هایم گم می شوند در جیبم
تنها به تنهایش و تنهاییم می اندیشم
چشم های خیسم را می بندم

دیریست دلم مرده
در مسجد چشمانت
برخیز به مهمانی
با خنده پنهانت

دیریست که من بی تو
یک مرده بیجانم
در خلوت و تنهایی
بی تاب و پریشانم

دیریست که پروانه
لبخند نزد بر یاس
گنجشک نمی خواند
بر شکوفه گیلاس

دیریست که در سینه
یک ستاره می سوزد

دیدگان غمگین را
در راه تو می دوزد

دیریست که در کوچه
جا پای تو پیدا نیست
پاییز و بهارش را
چشمی به تماشا نیست

من در خم این کوچه
یک بنفشه می کارم
بگذار که این گل را
در دست تو بگذارم

بگذار شبم با تو
با نور بیامیزد
بگذار که دست من
بر گردنت آویزد

ای رفته سفر بر گرد!
این خواهش بیجا نیست

هرچند تو دیگر تمنای من را نمیشنوی

یا شاید...

وآن آفتاب سیاه بود که همه روشنایی ها را سیاه کرد.

و سیاهی روی قلبم را سیاه تر

با قدم هایش آمد به طرفم...نسیمی آمد طرفم

پروانه بودم.پروانه بودم توی خیال خودم

نسیم دست مرا گرفت و برد جایی...جایی که تا اون وقت ندیده بودم...

به دنیایه عاشقان...

آری من عاشق شدم...عاشق نسیم...من اسمش گذاشتم مهسا...

نسیمی که به راحتی من رو به این در و آن در می کشید...

آزاد شده بودم.دستهایم را باز کرده بودم و در آغوش نسیم جای گرفته بودم.

نسیم من رو به اوج آسمون ها برده بود و پرواز کردن رو به من می آموخت...

آری نسیم لذت پرواز کردن رو به من می آموخت

توی اوج پرواز در آغوش گرم نسیم...ناگهان رعدی زد...

 رعد بالهایم شکست و من رو از نسیم جدا کرد...

من با بالی شکسته پرت به اعماق دریاها

ولی نسیم آه ...

نسیم همان طور بالا ماند و پرواز کرد.بدون نگاهی به پایین

انگار که دنبال من نمی گشت...

شاید باری شده بودم روی دوشش...

شاید هم دروغ گفت که نسیم هست...

پس چرا شبیه به نسیم بود؟

ولی نسیم بود من باورش کردم

شاید خواب بود....

پس چرا دستهایم هنوز گرم است؟


برای تو نامه ای می نویسم ...دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.دلتنگی که فاصله را نمی فهمد ! نزدیک باشی و اما دور ...دور ...دور !

تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است .تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند ...پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند ! فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند ! خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!

  حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم .می دانی ،نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها را نخواند ! قرار نیست این را هم بخوانی ...قرار نیست بیقراری ام را بفهمی ! قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد ...قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است ...قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم !و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد...اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی ! دلتنگ کسی که دوستش داری...برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی ! برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی ! برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی ! 

تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است ؟آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟ پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم ؟

هنوز زود است ...برای تو که از حال دلم غافلی زود است ..نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم ...نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ،کمرش خم و خم تر می شود !این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم ...برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم ...وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای...گیسوانم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! کوچه ها را که نگو ...بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود ...تکان دستی ، سلامی...خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد !هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم ...نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند .هنوز هم انتظار را دوست دارم .هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد ...به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود ...گم می شوند ! خوش به حال قطارها همیشه می رسند ...اما من ...هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت ...تمام زندگی ام فاصله بود ...

این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد ...چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو، از مسافری که عمری عاشقت بود ...




در هجوم  نا هموار کلمات و حوادثی به دور از آرامش وجود ...

در کناری خسته و مدهوش ، دست به گریبان بودنم هستم و به انتظار یک لحظه به یادماندنی خواهم نشست...

و علیکم بالاشاره ...

صبح دل انگیزی را آرزو نخواهم کرد و در تکاپوی شیرینی لحن مسرور و پر از یادش نخواهم بود ، چون نمی خواهم او را .

شاید مرا هرگز نخواهد ولی د راین اندک مجال هم اسیر اویم و دل داده اش.

هنوز دلم در آرزوی آغوش گرم و نوازشهای مهربانانه اش ، اوقات شرینی برای خود ساخته است ولی خودم تنها بودن را می خواهم و از او دور شدن را باید برای دلم معنا کنم.

باید دل تاریک و سبرد و بی یاورم را در یابم و برایش از رفتن بگویم .

باید دلم را به هزاران نا امیدی و شکست بیازمایم.

ای دل ، ای همه وجودم و ای رنگت از روی افسرده ام خونین...

همیشه چونان زنجیری محکم و بسان پای بندی سترگ گامهای بی احساس و بی رمق مرا در اسارت حلقه ی بودن در آورده ای ...

ای کاش آه زیبایی را در وجودت چون شمعی مسخر می ساختی تا آب شدندش را در وجودت حس کنی...

ای کاش تلخی های بودن را برای خود شیرین جلوه نمی دادی و تمام دشواریها را برای خود هموار نمی کردی...

ای کاش هستیم با هستیت یکی نبود...

مدتهاست که در تکاپو هستم...

مدتهاست که پس کوچه ها را زیر گامهای بی هدفم فرسوده ام و مدتهاست که زمان را به همراه جستوجوهای نا امیدانه ام می گذرانم ...

شب... روز ... اینجا ... آنجا...

گاه در دشتهای صاف و سبز و پر از گل رو ریحان و گاه در بیابانی تفتیده و سوزان و گاه در دره های عمیق و خوفناک و گاهی در سیاهی شبهای سرد زمستان ، جستجو می کنم...

جستجویم ادامه دارد...

شب/یلدای سرد/ بی صدا

زمستان1379

 

میان شعله ها خواهم ماند

                        و در حضور آن پروانه

                                    اشک خواهم ریخت

و برای تمام آن دلبستگی ها...

            و در چهره ام

            متجلی خواهم کرد

                        غروب امیدها را...

کنار جویباری که ،

            گذر لحظه ها در آن جاریست .

و در پای درس آن پیر روزگاران

            به خاطر خواهم سپرد

                        سرود گل های پونه را !

باران رنگین خیالم

            و غبار آرزوهایم

                        آسمان وجودم را

                                    کمی آراسته ...!

یک آسمان پر از آهنگ روشنی

            و یک طپش پر از آیه های حضور

                        و یک عبور

                        فراتر از دستهای رو به آسمان.

با دستان جهل

            چشمان آبی حقیقت را

                        گرفته اند.

و زمزمه ی پریدن پرستوها

            در پاییزی

            لطافت برگ ریزان را درک نخواهد کرد.

و برایم یک سبد محبت خواهد آورد

            همان که در گوش سحر

                        نوای یاد ها را سر داد.

و من ...

            همه را آرزو خواهم کرد

                        برای بهار...

18/10/1379

 

یک بیت ...

سماع دل به حیرتم افزود آن زمان

                        که چشم به رقص آمد از این های و هوی دل

18/10/1379

 

قطعه ی فراق

و از عبور مصفای شبنم و باران

                        نشسته خط امیدی به روی یاس سپید

کنار ساحل پر اوج انتظار ، شبی

                        شکست !حجم سکوت از نسیم سبز نوید

دو دست عاطفه هر شب ، ترانه می خواند

                        ولی شبی ، زمحبت ، دلی ، ترانه شنید

کسی ز گرمی آهش سخن نمی راند

                        و آتشی که مرا با خودش زبانه کشید

و با همان طپش لحظه های روحانی

                        اسیر چاه زنخدان ، به کوی دوست ، پرید

عبور ظلمت شب ، شوق دیده را کم کرد

                        حدیث عشق ، چو نوری ، میان دیده جهید

و از فراق نسیم حضور و رویش دوست

                        اسیر دوست ، از این غم ، غرور سینه درید

 

عصری /ایستاده / مشغول

20/10/1379

 

روزگارم به عشقی رقم می خورد که گریبانگیر زیباییش هستم و راز خود را با کسی نگفته ام و نمی گویم ، چون در کالبد تنهایی او را حس می کنم.

تنها قفس سرد و بی روح این دنیا سوهان روحم شده و در خود احساس پریدن ندارم.

نمی خواهم در ژرفای آرزوهایم غوطه ور باشم چرا که باید حس پریدن را شعله ور سازم.

ای آنکه هستی و نیستی همگان د ردستان پرتوان توست ، پریدنی مرا بخشا که بودنم را به نظاره ننشیند و حصار سنگین این قفس خاکی را از وجودم بزداید...

کیف اصبر علی فراقک ...

تنهایی/به غم نشسته / آرزویی خشک

21/10/1379

 




در روشنای کمرنگ نان
نمی شود
در ستایش خورشید چیزی نوشت
من نتوانستم
اجدادم نیز نتوانسته بودند
ما در ظلمت رنج ها زندگی می کنیم
هیچکس نمی تواند
با الفبای تاریکی
دروصف روشنی بنویسد!

 

سالهاست به در خانه ای تکیه داده ام

عابران  ابتدا نگاهی می کنند و بعد با  اظهار لطفی می گویند نیست!
به خانه ی متروک اش نگاه کن!
نیست ...
رفته است
می گویند و می روند و اگر باز گشتند بد جوری نگاه می کنند...
سالهاست می گویند:
نیست...
رفته است...
گفته اند و رفته اند...

اما...
هنوز هم به در  خانه ای تکیه داده ام
وقتی می گویند نیست،
دانسته گفته باشند یا ندانسته
فرقی ندارد
صاحب خانه برایم تجلی می یابد...
و مرور خاطراتی به شرح دل:
کاش می شد مُرد
مثل راه رفتن، خوابیدن، خرید کردن
کاش می شد خواست و مُرد
کسی که نشسته است همیشه خسته نیست
شاید جایی برای رفتن نداشته باشد
کسی که نشسته است
شاید خسته باشد
شاید همه جا را گشته باشد و خسته باشد
کسی که نشسته است
حتما گم کرده ای دارد
دلتنگی خیابان شلوغی ست
که در میانه اش ایستاده باشی
ببینی می آیند
ببینی می روند
و تو همچنان ایستاده باشی
ساعت  هفت و چهال و شش دقیقه است
به وقت  سی و  اندمین سال دل تنگی
احساس مسافری را دارم
که باید برود
و نمی داند به کجا
بلیط سفر به ناکجا را
 سال هاست در مشتم میفشرم
کجاست راننده؟
تا لگد به در مستراح بین راهی این زندگی بکوبد
فریاد بزند که جا نمانی...!!!


کجاست؟ 

پناه به تاریکی از شر  بطالت تابیدنت
ای خورشید!
از من راهی می ماند که از آن گذشته ام
از من جای  خالی  من می ماند
تو به باد مانندی
شعله ای را خاموش می کنی
شعله ای را مشتعل
تو بادی آری
درخت از تو شکوفه می کند
و شکوفه  از تو می ریزد
تو بادی
می وزی
به هرجا که بخواهی می وزی
کنار پنجره نشسته ام
خیره به ظهر بی عابر و زرد کوچه
کودکی تنها
پی هم بازی
در هر خانه ای را می کوبد
مثل من
سالهاست به در خانه ای تکیه داده ام
 

 

 




  گاهی دلم می خواهد 

       وقتی در دل شب های تار بغض می کنم ،

         نسیم حضور خدا از آن سوی آسمان بیاید و هوای آسمان وجودم را تازه تر کند ، 
           و آنگاه که آسمان دلم ابری می شود ، اشک هایم را پاک کند  

             و با مهربانی  همیشگی اش دستانم را بگیرد

و تمنای وجودم را این بار پاسخ دهد ،

               و آرام بگوید :
                   
بیا برویم ...





http://uploadpa.com/beta/12/jdu4nnrt4lfr7iomd5.gif




اینجا یک شروع تازه ...

شاید آسمان نزدیک باشد

که هنوز کسی به آسانی لبخند می زند

و رویاهایش را آبی می خواند

نمی شود  جای تاریک ستاره ها را نادیده گرفت

به گمانم هنوز هم، کسی آن سوی ایهام خنده ها ایستاده...

و برای بدرقه بی قراری ها دست تکان می دهد...

http://ahange-del.persianblog.ir/

به من می خندیدند

به سادگیم می خندیدند

آیینه های جاری،

زمزمه های مقدس

حالا نمی دانند که، درپس کودکی مومیایی شده ام،

هفت شیطان را درس می دهم.

آزاده ی فصل سردم.

سالهاست آمده ام.

وحالا خسته ام.

از جنگ نیمه ی پلید  و نیمه ی شریف ناخودآگاهم، که به تنگ آمده ام.

در جهان پلیدی که شرافت را  میستاید،

نمیدانم کدام باشم،

و هنوز دوگانه ام...

کسی از من نمیداند، مینویسم،تو بخوانی، و بدانی،

غریبه ی در راه...

       
             در سکوت آنسوی حقیقت

              به اندیشه نشسته ام

              رنج لحظه ها را قبول ندارم چرا که برایشان اشکی ندارم

              اعتقادم بر این است که زبان امید مضحک است

              و خورشید را فانوس باید افروخت.

              آفتاب به سخره رفته است

              و ذره هایش ظلمت می آفرینند.

              دو باره چیزی در من فرو ریخته

              و در سکوت آنسوی آوار ، خالی نشسته ام...


در فاصله ی وحشتناک قلب ها و عشق

با زبان دروغگو یشان

حقیقت را خاک میکنند.

و دستان بیرحمشان

در سوگ بی معنایی تقدس

گستاخانه میرقصند.

و طنین بی وقفه ی زشتی صبحشان

امید پناه شب را از لبم می رباید

و من

باز به اصرار

در قالب رهگذری بی تقدیر

جاده شکسته را

بیهوده بند میزنم!



حال این روز هایم خراب است...
صدایی می آید...
کسی مرا میخواند!
صدایش در سرم میپیچد...
نه...بس است...
هرچه گوش هایم را میگیرم...
فریاد میزنم...
بس است...
تمامی ندارد...
عجیب است...
بازم هم باید درخواست کنم ...
صبرکن...
حال این روز هایم را میبینی؟
و من هنوز هم در کنار اطلسی های خیس کنار پنجره ی سیاهی ها جا خوش کرده ام...
با هر غروب چراغ امیدم غروب میکند...
و با هر طلوع شمع انتظارم شعله ور میشود...
میبینی؟
شاید کسی هست که به حرف هایم گوش میدهد...
شانه هایش را سدی میکند در برابر غرورم...
لباسش را دستمالی برای اشک هایم...
پاهایش را تخت خوابی برای خواب دنیایم....
گاهی هم در تنهایی هایم می آید و آزارم میدهد...
مرا مقصر میداند...
اما...
مرا به سمت پله ها میخواند...
صدایم میکند...
آری...باید بروم...
مانند کودکی در پی رویایی شیرین می دود...
صدای گریه و ناله گوش فلک را کر می کند...
چقدر سر و صدا است...
نمی گذارند صدایش را بشنوم...
اینها دیگر چیست؟
چه دسته گل های زیبایی...
نه...زیبا نیستند...چرا که گل هم برآمده از همین خاک است....
و باز هم ...
سوزش اشک هایم همراهیم می کند...
دیگر صدایی نمی آید...
میخواهم برگردم...
نه... باید دنج ترین سکوت دنیا را پیدا کنم...
چقدر اینجا را دوست دارم....خانه ای با دیوار های  گلی...انگار روحت را در ان دمیده اند...
همیشه رنگ سفید را دوست داشتم...
و ای کاش این سفیدی تنم را نوازش کند...
دستهایی که مرا رها نمی کنند را میزنم...
رهایم کنید...
باز هم غروبی تاریک...
تنها شده ام...
صدای می آید...
باز هم مرا میخواند؟
انگار آنها هم فهمیده اند که دیوانه شده ام...
نگاه هایشان را ببین....
صدا ...باز هم مرا بخوان...




چه قدر خاک خورده شدی !

کجا رو نگاه می کنی با توام آره با تو  آره  با خودت ، خودم ...

انقدر روزگار باهام بازی  کرد که خودمو از این بازی های تکراری بیرون کشیدم حتی ...

حتی تو مخیله ام هم نمی گنجید که اینجوری همه چیز رو کنار بگذارم ...

دل کندن آسون نبود اما دل کندم از همه دنیا ...

ای دنیا ای دنیا دیگه  شناختمت دیگه فهمیدم چه قدر بی ارزشی ...

می بینی چه قدر برام کوچیک شدی ! تو کوچیک شدی و من درد کشیدم ... درد کشیدم و آه نگفتم ... تو نامردی کردی و من  به خودم پیچیدم ... تو دو رنگی

کردی و من یکرنگ بودم ...

دیگه تموم شد نقطه سر خط ! دیگه بازیچه ات نمی شم برو ...برو من و تو راهمون از هم جداست ... به خاکت نشستم و به خاکت مالیدم ... برو می خوام فقط بوی خاک بدم ... بعدشم

که خدا می دونه ...

ولی واسه خودم متاسفم ، در عین حالی که کامل ازت بریدم ولی بازم تو این وارستگی از تو به خاکت نازمندم ... چقدر من حقیر و ذلیلم...

 




ای کاش باران ببارد؟

این بغض

به تنهایی

از گلویم

پایین نمی رود !...








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]