رنگ غروب تصویری از یادت را بر روح آشفته ام نقش می  زند و کرانه های دریای آرام چشمانم در رویایی که غرق در نظاره ی پیچ و تاب گیسوانت شده ، با موجهای امید آشنا می شود.

 سالهاست  سینه ام با آتش فراقت می سوزد ...

سالهاست که هر صبحدم مشتی از خاکستر  سینه سوخته ام را به دستان مهربان نسیم سحرگاهی می سپارم تا اگر سر بر آستان  مسیر عبورت نهاد ، بر خاک قدمهایت بریزد.

پله پله تا اوج تجسم نگاهت پیش رفته ام  ولی رنگ نگاهت حجم آرزوهایم را در برگرفته و طعنه غرور بر قامت افسرده خیالم می کوبد.

غروب که با قهقهه مستانه اش از راه می رسد ، دوباره بر اشکهای تنهایی من می خندد و جاده ی انتظار را به طعنه برایم ، در آسمان نیلگون با خطوط مبهم و در رنگهای افسرده نقاشی می کند .

و در آن لحظه بایدگلدان کوچک امیدم را روی تاقچه باریک انتظار در کنار پنجره خیالی یادت بگذارم شاید شبنم مهربانیهایت دست نوازشی بر گلبرگهای پژمرده نیلوفرهای احساسم بکشد.

غروب هم نمی تواند افسار رویاهای شیرین مرا در دست بگیرد ،

 هر چند هر روز برایم از باغچه هستی  رنگ های معصومیت و اندوه  به ارمغان می آورد ولی باز هم دلش برایم می سوزد .

 آری این غروب سنگ دل که خورشید هستی بخش را از آغوش گلهای وحشی دور می کند و در عمق دلِ سنگی و بی احساس خود مخفی می سازد ،

 دلش برایم می سوزد ...

 به چشمانم نگاهی می اندازد ...

 و سرافکنده در زیر باران سیاهی شب  برایم دعا می کند ...

صدای دعایش را در لابلای زوزه بادهای سرد زمستانی هر شب حس می کنم...

                                            

و شب...

این تن پوش سیاه آسمان...

آیینه تمام نمای رخساره خندان ستاره ها...

دوستش دارم...

شب را می گویم...

شب در آغوش سکوت و سیاهش هزاران ستاره خندان را جای داده

دوستش دارم ،‌

چون هر شب آغوش مهربانش را برایم می گشاد تا  در کوچه پس کوچه های لحظات تاریکش به دنبال  رد پایی از تو باشم.

چه شبها که در این کوچه های تنگ و باریک ، عطر عبورت مرا سرمست می کند و چشمانم را تا خود صبح به کرانه بودن می سپارم تا شاید  در لابلای سوسوی ستاره های خندان مسیر نورانی عبورت را بیابد ...