سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

دنیا دنیای وارونه ای است

قدم می نهی برای رفتن به سمتش ، قدمهایت را سست می کنند و نا استوار!

نگاه می کنی به قامت جاده ای که تو رابه او می رساند ، با تیری نگاهت را می شکافند و تاب دیدن از چشمانت می گیرند!

در خیالت تا کویش فرش قرمز برای خود پهن می کنی ، غریبانه آن فرش از نای رفته را به هم می پیچند و مسیر رویاییت را که خاک گرفته ، خاشاک می ریزند!

و هر چه صدایش می زنی ، هیاهوهایشان نمی گذارد ، صدایت به گوشش برسد!

اینجا زمین است و قاعده خاص خودش را دارد !

اینجا دست دراز کنی برای گرفتن حاجتت ، دستی برای وضو ساختن برایت نمی ماند !

اینجا نگاه به سمت آسمان کنی برای عرض تمنا ، چشمی برای گریستن برایت نمی ماند !




آسمان هم گاهی گلایه می کند ، آخر گاهی وقتها ، تاب این حجم از دلتنگی را ندارد!

وقتی دیواره های قفس ، فقط برای نگاهی نا امید ، معنا پیدا می کند ، وقتی آن سوی دشتی بارانی  حجمی از غرور و تضادها خودنمایی می کند! آهی به وسعت یک دنیا حسرت رنگ می بازد ! خسته می شود ! کم می آورد ! بی تاب می شود  و آسمان را نگاه می کند ! نگاهی ممتد و معنی دار!

و آسمان خسته می شود ! از حجم دلتنگی آن چشمانی نامید!

و آن هق هق سرد ناله های بی تابی  و آن شرحه شرحه ضجه های خاموش ...و آن جاری اشکهای حسرت و دلتنگی ، آسمان را نشانه می رود ! که سکوت باید بشکند یا نشکند ! آتش این دلتنگی که در جانی افتاده باید زبانه برکشد یا برنکشد ! که فریاد بی تابی آن دل مجروح باید به آسمان برسد یا نرسد!

مگر این اشک بی تابی امان می دهد! که غروب هم آغوش همدردی بگشاید ! که ستاره ای لالایی بخواند ! که شب پره ای کتابی بی برگ از قصه گشاید و زمزمه کند ، و از سر گیرد قصه ی دلتنگی را...

گوشه ای از این دیوار دلتنگی ، بس سنگی و خاک گرفته ، بس بلند و زجر آور ، بس تار عنکبوتی از جنس یاس و نومیدی بر گوشه ی آن ، بس غبار غصه ای مبهم بر قامت آن ... جای ماندن نیست که نیست! که بنشیند؟ یا بیاساید؟ یا کمر راست کند زیر آن بارسنگین ...!

دیگر حجم طاقت هم تمام شده! هیچ دستی یارای بازگرداندنش نیست ! غروب هم نغمه هایش سودی نخواهد بخشید !

خیال می کنی ، کدام ستاره حاضر است از سر شب تا پاگشای طلوع زمزمه ی جدایی سردهد! و کدام شب پره تاب می آورد که ورق های کتاب قصه ی دلتنگی آن موج های بی امان را دانه به دانه در لابلای انگشت حیرت مرور کند!؟

صدا صدای پای امید نیست ! که امید سالهاست از این دشت رخت بربسته که شاید رد پایش هم دیگر در لابلای آن حجم سیاه غبار گم شده باشد!

کبک ها سر از برف بیرون آورده اند ! جغدها بال به بال هم داده می خواهند پروازی آغاز کنند تا آن سوی دشت های دلتنگی ! و مترسکها سرما خورده اند در این سرمای حسرت و غم بار !

 

چشمها رمقی برای  باز بودن ندارند و لبها لرزان تر از همیشه ، چشم انتظار قطره ای اشک !!!




اولین قدمهای رو به بالای آن شاپرک خسته از سفر را می توان مرور کرد ، به سادگی آفتاب رو به افول یک عصر زمستانی!

پله های سنگی آن مسیر پر از حجم ابهام و سنگدلی را ! که می شود مشق دلتنگی برای آینده هایی نه چندان دور بلکه دورتر!

شاخه هایی از قرمز ترین نگاه که در تلاطم آفتاب بی رمق آسمانی بی معرفت ، تن می ساید و پشت پرده سیاهی آن شبهای خسته از آه ! قامتشان آنچنان بر زمین می خورد که جیرجیرکانی چشم بسته هم غصه دار می شوند !

هنوز هم پژمرده اند ! آن قرمزترین نگاهها!...

جرعه را باید یکباره سرمی کشد ، آن شاپرک بال شکسته! ولی نه در آغوش سنگفرش پله های آن مسیر پر از حجم ابهام و سنگدلی! که زیر آن سایه بان خشتی که از دور دست حجم شاخساران خمیده از عطش دلتنگی هم نمایان بود!

و اولین قدم رو به بالا هنوز هم آن شاپرک خسته ی بی تاب را مدهوش نمی کند! که نمی تواند در انبوه غصه ها سری از سرها در آورد!

و اینجا می نشیند ! بر روی سنگفرش ترین پله های ابهام ! به سنگینی دلتنگی ها و اولین نغمه ی آرامش را می سراید !

وقتی آفتاب هم سر به شانه ی سایه های زاویه دار می نهد ! وقتی غروب با همه ی دلخوشی هایش ، سر به شانه ی گوشه ی ویرانه ی آن پله های سنگ فرش می نهد و وقتی اولین لبخند آغوش می گشاید بر تمامی آن حجم ابهام ها و سنگدلیها...!

ستاره حالا خودی نشان می دهد ! گوشه ی لبهایش ، لبخندی است به بلندای یک غروب بدون مهتاب! و شاید هلال مهتاب هم سر از آن سوی آسمان بی غرور در آورده ، شاید هم محو نگاهی قرمز و مغرور بی مهابا می تازد !

و آن ستاره ی خندان ، ولی حیران و مبهوت ، دستانش را دراز کرد ، انگار یاری می خواهد در آن خشک ترین کویر ...!!!

که جاری است از همان فصل سرد اشکهای بی دریغ ستاره ای خندان ! که دل خوشی اش شانه های آن سایه های زاویه دار بود بر روی پلکان دلتنگی!

حتی باران هم هیچ وقت همراهی نکرد ! که لبهای خشکیده ی آن شاپرک دلتنگ را نمی بخشد! که زیر بارش تند و ناجوانمردانه اش ، بالهایش را بشکند ! که بر روی جریان تند سیلابش ، قدمهایش را بلرزاند ! که گل آلود کند بال پروازش را ! که لگدمال کند همه ی داشته هایش در آن سوی غروب دلتنگی را!

و اکنون ، فصل سرد گریه است ...
فصل باریدن ...

 

فصل افتادن از شاخه ها...




اینجا کویر غرق آتش است ...
اینجا همه ی دل خوشی ها سر به مهر مانده اند و حیران ، و بی قرار دانه های تسبیح چشم انتظاری را می اندازند...

اینجا شب هم سوزان است ، نه آفتابش ، داغی لحظه هایش!

اینجا طلوع هم شاید نای خودی نشان دادن نداشته باشد...

سکوت شب ، بی قرار می تازد ، تا آن سوی جاده ی غرور و کرانه ی آن دشت بزم رنگهای ابهام و تشویش را شاید به خروشی از امواج سحرگاهی می ساید ...!

جیرجیرکهای بال شکسته را چه به عشوه های دردگونه در قامت زلال مهتاب!!!

که نسیمی بوزد تا بشکند ، شاخسار از پنجره بیرون مانده ی گلدان شمعدانی بی رمق!

سایه ها همچنان در  ناله سر خواهند داد...








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]