سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها




و شاپرکی که این روزها ، در آغوش تنهایی های اندکش ، زمزمه می کند ، ناگفته های آفتاب و مهتاب را ، برای خودش و برای دل پر غصه اش!

خودش می برد و می دوزد ...! در خلوتی به وسعت مسیر آمدن یا رفتن!

و این زمزمه ها را به قاب چشمانش گره می زند ، و جویباری از اشک به پهنای مبهم احساسی لطیف ، یک راست تا آن سوی کوچه های پر از آه ، جاری می شود!

نه تلخندی و نه هیچ برق نگاه حیرت آوری ، این زمزمه های  دوست داشتنی را آرام ، مبهوت و ناامید نخواهد کرد ...!

و غباری از بغض و گره ای کور از غصه ای مجهول همچنان  حنجره ی صامت شاپرک را می فشارد و آغوش زمزمه های دل پر غصه اش را می نوازد به بی رحمی و آه...!

انگار سبک می شود ، همه ی آن کوله باری از غم که بر قامت بی نوایش نشسته ...!

انگار بالهایش را برای پرواز در آسمانی که نه آفتاب را هم آغوش است و نه مهتاب را ، مهیا می کند... ولی افسوس ! که شاخه های آن تک درخت سیب ، شکسته ، برگهایش ریخته و ریشه هایش در لابلای تیزی دندانهای کرم های ستم پیشه به آهستگی خرد می شوند!

شاپرک می گرید ،  اشک هایش دیگر نای خیس کردن گونه های سرخش را ندارند  که دائم در تجسم نگاهش دستان بسته ی آن پروانه ی مهربان را به یاد می آورد...

و آن پروانه ای که در این دشت بی رمق شمعی برای دل خوش کردنش نداشت...

 

و آن شعمی که سحرگاهی در آن سوی دشتهای نا امیدی ، اشک ریخت و فریاد زد ،  و ما رایت الا جمیلا...




وقتی که راه آه ، بسته باشد و دردی دلنشین و گریبانگیر سایه به سایه این حلقوم خاک گرفته ، پیش بیاید و این عقده ناگشودنی از گلوی غصه دار هم نای سر باز کردن نداشته باشد ، همه اش می شود  یک چشمه اشک و یک دل خون...!!!

مگر صبح دم ها فرصت بازی دادن آفتاب تازه جان گرفته نبود ؟ که رنگ عوض می کند آن تکه ابر بی قواره از آن گوشه ی بی رمق آسمان!!!

شاید از این نیم نگاه طلوع هم ترسیده ! و شاید کار به کاسه ای رسیده که نیم کاسه اش رنگ آن آفتاب تازه جان گرفته به خود گرفته!!!

رنگ تابستان همان رنگ است که آفتاب را می نوازد وگرنه سیب گلاب چه کال باشد و چه رسیده ! فرقی ندارد که به کدام سوی روانه شود بر شاخه ساری که بادهای گرم این دشت بی پروا ، می رقصاندش!!!

و گاهی طوفانی بی رمق! و شاید یک گردباد از پیش تعیین تکلیف شده ! و شاید یک عالمه غرور که دست در دست هم داده باشند برای ریشه کن کردن همان درختچه ی رنگ و رو رفته ی سیب گلاب همزمان با نیم نگاه طلوعی که از پشت تکه ابری بی قواره چشمک زنان خودی نشان می دهد!

و کلام آخری که از همان ابتدا ، مرتب زمزمه می شود!!!

و این تلخندها ، از تبر هم تیز تریند!!!

اگر درختچه ی سیب گلاب به جای این میوه های کال رنگ و رو رفته ،قلب داشت ، بدک نبود برای دریدن!!!

با همان تبر تیز هم می توان قلب را دردید!!! خون فوران می کند از ریشه آن قلب رویایی!!!

و هیچ چیز ، مثل قورت دادن حجمی از آب دهان در آن لحظه دلهره آور ، آرامش نمی دهد !!!

مجنون هم از کارها نمی کرد!!!
و آن  جوی آبی که قبل تر ها ، مسیر آبش تو را به گلخانه ای زیبا می برد ... اکنون از آن جوی ، رد پایی مانده و  مسیر غبار گرفته و پراز خار و خاشاک ...از دایره محراب که گذر  کردی کمی آن طرف تر در زاویه ای به وسعت زاویه گوشه سمت پایین یک مثلث قائم الزاویه ! به سمت راست  زیر همان درخت توت ! توت قرمز بود یا سفید ! آن هم بماند ! درست روبروی  چشمان پر از اشک ، بهارستان نمایان است ، آن هم در تابستان !!! صبح باشد یا غروب فرقی ندارد ، تابستان  به بهارستان رحمی نمی کند!!!  آنجا بمان !  خیره شو !  سکوت کن و گاهی هم  لب به  غصه هایت وا کن ! آنقدر  دعای امن یجیب بخوان تا زیر زبانت که هیچ ، زیر کلمات بریده  بریده ات هم علف غصه سبز شود !!!

غصه خوردنت هایت که درماند از آرام کردنت ، آن قدر آب دهن قورت بده با طعم شور اشکهای چشمهایی که روزی برقش آفتاب را زمین گیر می کرد !!! و شاید با طعم مخاط مسیر تنفس به بند آمده ات!!!

این جا هر آنچه که صبر کنی ، آفتاب نمی تابد ، آخر سایه این بهارستان ، تابستانی تر از آن است که بتواند ، غرورهای به رقص درآمده را سرجایشان بنشاند !!!

و ...

بس است...

این همه یاوه گویی ، بس است...

کمی مرور کن ، شاید خودت بفهمی چه نوشته ای!!!




چیزی برای از دست دادن نمانده است...
وقتی آفتاب هم نای تابیدن ندارد ، سایه ها  به امید کدامین طلوع شب را به صبح دم رسانند ؟ حال آنکه طاقت سحر هم سرآمده از آنهمه آوای گنگ جیرجیرکهای بی تفاوت !

چشمه ها خواهد خشکید!

رودی برای جاری شدن ، ندارد این صحرای ننگین !

و رمقی نمانده بر این خاک افسرده !

که خوش بین باشی که نیلوفری وحشی ، غریبانه سبز شود در لابلای چین های پیشانی این دشت خاکی!

که دشت هم خاکی بودنش را مخفی می کند ، در پشت هزار لای  دفتر خاطراتش ، که آه ، شیرازه اش و حسرت جلدهای غبار گرفته اش شده!

اینجا ، سنگ ها هم دل دارند ! چه برسد به سنگدلها !

اینجا ، حسرت تنها یکه تاز میدان است در جولانگاهی به وسعت قلبی شکسته و طبلی از امید که توخالی شده است از آهی سرد و نفرت آور!

شاید آفتاب یک روز تابستانی ، تیره ترین ابرهای نا امیدی را هم تاب نیاورد!

شاید غرور هم بخندد ! مگر می شود ، گردباد غرور و خودخواهی کم بیاورد در این پهنه ی بی وجدان!

و این گرد باد است که خار و خاشاک را هم به رقص می آورد !

و همچنان سنگدلها ، دل دارند ! مثلا...!!!

و گوش ها باید سر تعظیم فرود آورند ، در برابر عظمت آنهمه ادعا!!!

و چشمها باید خاضع باشند در پای قامت آنهمه ادعا!!!

و سنگدلها همچنان ، می بالند به دلهایشان...!!!

اینجا ، دلها لرزان که می شوند ، سنگریزه می ریزد از لب و لوچه هایشان !!!

و آن طرف تر جوی خون جاری می شود از لب و لوچه ی قلبی شکسته و مجروح ...!!!

"چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید" توهمی بیش نیست! که نیست !!! و شاید برترین جوک سال باشد در یک گروه مجازی با طعم عاشقانه!!!

همه ی شعر های بی ردیف و قافیه را هم در یک سبد بریزند ، دستی نیست که آن را در دست بگیرد !!! چون دیگر هیچ سارایی نیست که سبد در دست بگیرد در این دشت پر ادعا!!! که برگه های آن کتاب دبستان که  داد می زد " سارا سبد در دست دارد " هم خمیر شد و مقوای کارتنی شد که خرسک مزخرف  ولنتاین در آن قرار گرفت!!!

و سنگدلها ، طعم ولنتاین را هم از دست آن سارا ربودند و عوض کردند! با دلهایشان!!!

اینجا ، آفتاب باشد یا نباشد ، فرقی ندارد ، سنگدلها زیر نور مهتاب هم دل دارند!!!

شب هر چه بلند تر باشد ، ادعاها هم با او قد می کشد!

غروب نزدیک است!

کاش ، مجسمه ی غرور و ادعا کمی کنار بایستد ، تا آخرین ثانیه های آفتاب ، قبل از غروب ، کمی هم بر برگ آن نیلوفر خاکی بتابد...شاید امیدی باشد به نفس کشیدن دوباره اش ...




چیزی برای از دست دادن نمانده است...
وقتی آفتاب هم نای تابیدن ندارد ، سایه ها  به امید کدامین طلوع شب را به صبح دم رساند ؟ حال آنکه طاقت سحر هم سرآمده از آنهمه آوای گنگ جیرجیرکهای بی تفاوت !

چشمه ها خواهد خشکید!

رودی برای جاری شدن ، ندارد این صحرای ننگین !

و رمقی نمانده بر این خاک افسرده !

که خوش بین باشی که نیلوفری وحشی ، غریبانه سبز شد در لابلای چین های پیشانی این دشت خاکی!

که دشت هم خاکی بودنش را مخفی می کند ، در پشت هزار لای  دفتر خاطراتش ، که آه شیرازه اش و حسرت جلدهای غبار گرفته اش شده!

اینجا ، سنگ ها هم دل دارند ! چه برسد به سنگدلها !

اینجا ، حسرت تنها یکه تاز میدان است در جولانگاهی به وسعت قلبی شکسته و طبلی از امید که توخالی شده است از آهی سرد و نفرت آور!

شاید آفتاب یک روز تابستانی ، تیره ترین ابرهای نا امیدی را هم تاب نیاورد!

شاید غرور هم خندید! مگر می شود ، گردباد غرور و خودخواهی کم بیاورد در این پهنه ی بی وجدان!

و این گرد باد است که خار و خاشاک را هم به رقص می آورد !

و همچنان سنگدلها ، دل دارند ! مثلا...!!!

و گوش ها باید سر تعظیم فرود آورند ، در برابر عظمت آنهمه ادعا!!!

و چشمها باید خاضع باشند در پای قامت آنهمه ادعا!!!

و سنگدلها همچنان ، می بالند به دلهایشان...!!!

اینجا ، دلها لرزان که می شوند ، سنگریزه می ریزد از لب و لوچه هایشان !!!

و آن طرف تر جوی خون جاری می شود از لب و لوچه ی قلبی شکسته و مجروح ...!!!

"چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید" توهمی بیش نیست! که نیست !!! و شاید برترین جوک سال باشد در یک گروه مجازی با طعم عاشقانه!!!

همه ی شعر های بی ردیف و قافیه را هم در یک سبد بریزند ، دستی نیست که آن را در دست بگیرد !!! چون دیگر هیچ سارایی نیست که سبد در دست بگیرد در این دشت پر ادعا!!! که برگه های آن کتاب دبستان که  داد می زد " سارا سبد در دست دارد " هم خمیر شد و مقوای کارتنی شد که خرسک مزخرف  ولنتاین در آن قرار گرفت!!!

و سنگدلها ، طعم ولنتاین را هم از دست آن سارا ربودند و عوض کردند! با دلهایشان!!!

اینجا ، آفتاب باشد یا نباشد ، فرقی ندارد ، سنگدلها زیر نور مهتاب هم دل دارند!!!

شب هر چه بلند تر باشد ، ادعاها هم با او قد می کشد!

غروب نزدیک است!

کاش ، مجسمه ی غرور و ادعا کمی کنار بایستد ، تا آخرین ثانیه های آفتاب ، قبل از غروب ، کمی هم بر برگ آن نیلوفر خاکی بتابد...شاید امیدی باشد به نفس کشیدن دوباره اش ...

 








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]