من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
که چه جرمی دارد
دستهایی که تهی ست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرست
روزگاریست غریب
تازگی میگویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق رود لای برنج
من چه خوشبین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
به آستانة محبّت تو، دامن دامن حاجت می آوریم و صحرا صحرا کرامت می بریم. چه کنیم که ظرفیت دست و دامن کوچک ما اندک است، و الاّ دریای احسان تو بیکرانه است...
میلیون ها زائر را می پذیری، نه منّت می گذاری و نه منّت می پذیری...
هرکس را به نحوی می نوازی، تو «رضا» یی و همه را راضی بر می گردانی و ذرّه ای از عنایت تو و ارادت ما کم نمی شود...
آنجا که فرشتگان به کفشداری حرمت مشغولند و کرّوبیان خادمان افتخاری آستان تواند، ما کمتر از آنیم که خاک پای خستة زائرانت باشیم و «اباصلت» آستانت به شمار اییم...
اما تو زائرانت را دوست داری و در خانة خودت به حضور می پذیری.لحظه ای که دلمان می شکند و شانه هایمان می لرزد و اشک در دیدگانمان حلقه می زند، یعنی اذن ورودمان داده ای...
وقتی «السلام علیک» می گوییم، رواق چشممان با قطرات اشک، ایینه کاری می شود...آنگاه از پشت ضریح اشک، سیمای تو را می بینیم که در هاله ای از عصمت سبز قرار دارد و دست عنایتت بر سر زائران است و نگاه مهربانت، ضامن آهوی دل ما می شود، دلی که از همه جا رمیده و به حرم تو روی آورده است...
همة هستی ما، نذر یک لحظة حضور در کنار ضریحت باد!
از یه جایی به بعد،
دیگه دوست نداری هیچکس رُو
به خلوتِ خودت راه بدی، حتی اگه تنهایی کلافهات کرده باشه!
از یه جایی به بعد،
وقتی کسی بهت میگه دوستت دارم،
لبــخند میزنی و ازش فاصـــله میگیری...!
از یه جایی به بعد،
فقط یه حس داری، حس بیتفاوتی
نه از دوست داشتنها خوشحال میشی
و نه از دوست نداشتنها ناراحت!
خودت را دوست داشته باش
برای خودت دعا کن که آرام باشی.
وقتی توفان می آید تو همچنان آرام باشی
تا توفان از آرامش تو آرام بگیرد.
برای خودت دعا کن
تا صبور باشی؛
آنقدر صبور باشی تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون
کنار بروند و خورشید دوباره بتابد.
برای خودت دعا کن تا خورشید را بهتر بشناسی.
بتوانی هم صحبتش باشی و صبح ها برایش نان تازه بگیری.
برای خودت دعا کن که سر سفره ی خورشید بنشینی و چای آسمانی بنوشی.
برای خودت دعا کن تا همه ی شب هایت ماه داشته باشد؛
چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است.
ماه چراغ کوچکی است که روشن شده تا جلوی پایت را ببینی.
برای خودت دعا کن تا همیشه جلوی پایت را ببینی؛ آخر راهی را که
باید بروی خیلی طولانی است. خیلی چاله چوله دارد؛ دام های زیادی
در آن پهن شده است و باریکه های خطرناکی دارد؛ پر از گردنه های حیران
و سنگلاخ های برف گیر است.
برای خودت دعا کن تا پاهایت خسته نشوند و بتوانی راه بیایی
چون هر جای راه بایستی مرده ای و مرگی که شکل نفس نکشیدن,
به سراغ آدم بیاید، خیلی دردناک است.
هیچ وقت خودت را به مردن نزن.
برای خودت دعا کن
که زنده بمانی.
زنده ماندن چند راه حل ساده دارد!
برای اینکه زنده بمانی نباید بگذاری که هیچ وقت
بیشتر از چیزی که نیاز داری بخواهی.
باید همیشه با خدا در تماس باشی تا به تو بیداری بدهد.
بیداری هایی آمیخته با روشنایی ، صدا ، نور ، حرکت.
تو باید از خداوند شادمانی طلب کنی.همیشه سهمت را بخواه.
و بیشتر از آن چه که به تو شادمانی ارزانی می شود در دنیا شادمانی
بیافرین تا دیگران هم سهمشان را بگیرند.
برای اینکه زنده بمانی باید درست نفس بکشی و
نگذاری هیچ چیز ی سینه ات را آلوده کند.
برای اینکه زنده بمانی باید حواست به قلبت باشد.
هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها
بخواه قلبت را معاینه کنند . دریچه هایش را، ورودی ها و خروجی هایش را
و ببینند به اندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!!
اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود باید بروی پشت
پنجره وبه آسمان نگاه کنی . آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن .........
تا بالاخره خداوند از آنجا رد بشود؛
آن وقت صدایش کن؛
به نام صدایش کن؛
او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو می پرسد که چه می خواهی؟؟!
تو صریح و ساده و رک بگو.
هر چیزی که می خواهی از خدا بخواه.
خدا هیچ چیز خوبی را از تو دریغ نمی کند.
شادمان باش او به تو زندگی بخشیده است و کمکت می کند
که زنده بمانی . از او کمک بگیر. از او بخواه به تو نفس,
پشمک ، چرخ و فلک ، قدم زدن ، کوه ، سنگ ،
دریا ، شعر ، درخت ، تاب ، بستنی ، سجاده ،
اشک، حوض، شنا ،راه ، توپ ، دوچرخه ،
دست ، آلبالو ، لبخند ، دویدن
و عشق....و عشق,بدهد.
آن وقت قدر همه ی اینها را بدان و آن قدر زندگیت را ادامه بده
که زندگی از این که
تو زنده هستی به خودش ببالد!
دیگران را فراموش نکن..برای خودت دعا کن !!!
دل آسمان هم مانند دل من گرفته بود ؛
کاش بغض آسمان بترکد تا مثل بغض من آزارش ندهد .
دلش پر بود ، داشت میغرید ، انگار از همه گلایه داشت ،
میخواست خود را خالی کند ؛
خوش بحال آسمان ، خود را چه راحت خالی میکند ،
چه راحت میگرید و چه راحت آرام میشود ؛
کاش چشمانم آسمانی بود ؛
تمام فضای جنگل پر بود از آواز باران ؛
گاه گاهی صدای کوفتن نوک دارکوبی به تن خسته درختی
کهنه به گوش میرسید.
آسمان هنوزم گریه میکرد ، انگار تمامی نداشت .
من هم بارانی شدم ، بغضم را شکستم ، چشمانم را آسمانی کردم ،
فریاد زدم ، دلم را از گلایه ها خالی کردم ،
دلم را با دل آسمان پیوند زدم .
حال هردو آبی شدیم ، کینه ها را پاک کردیم و آرام گرفتیم ...
!
.
.
.
.
.
.
.
.
امروز،
به آن ثانیه خندیدم:
آن لحظه ی رویایی
آن ناب خوش الحان و
آن آبی دریایی!
امروز تو را دیدم
چون ماه شب تاریک
چون قرص شبی روشن
امروز تو را دیدم
من با تو تک و تنها
من غرق مناجات و
تو منتظر نجوا
امروز تو را دیدم
یک لحظه رویایی؛
یک لحظه ی ناب ناب
چون موج ز دریایی؛
بودی و منم بودم،
آن روز که امروز است.
تو بودی و من بودم؛
از عشق تو من سیراب!
دل اگر دل باشد ، پر می کشد به هوای حضرت دوست
اما امان از دلی که پابند خاک شده و پایش در گل مانده باشد
افتاده باشد میانه ی راه
نه توان برخاستن داشته باشد
نه یارای ماندن
دلی که اوج نمی گیرد
که پر ندارد برای پریدن ،
لاجرم باید دست دراز کند سوی دل هایی که پر دارند برای پریدن ...
حالا یک دلی که دل نیست دست دراز کرده پیش دل هایی که اوج گرفتن را
بلدند
دعایش کنید ...
سکـوت ِ بـی عبور ِ فضـاست،،
دل تنگــی های ِ مـن
درست
مثــل ِ جـاده ای کــه
سال هاست
/ پــا /
نخــورده اسـت
دلتنگ ِ عبــور ِ کـسی هسـتم
و
چقـدر بـهتر بود
آدم میـتوانـست
/ خــودش / را کــمی
گوشـه ای بگـذارد
و
گــاهـی بیـخود باشـد
میـدانم
/ درد ِ /نـداشـتن ِ [مـن]
درد دارد
ایـنکـه تماما بــی حسـی باشـد
ایــنکه تماما مـثل ِ/ خـواب/بگـذرد
وقتــی
چشـم ببنـدی و باز کـنی
و ببیـنی
/کــسی/نیـست
"لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ"
تکرار، مبدأش را از ذهنم برده...
اما وقت و بیوقت به هر بهانهای تنها ذکری که یاد دارم همین شده
شاید این خاصیت ذکرها باشد،
از تکرارشان در موقعیتهای گوناگون یا حتی یکسان چیزهای تازهای یاد
میدهند،
امروز دوباره ذکر یونسیه را زمزمه می کردم
بعد کسی در ذهنم آرام گفت :
کی از شکم ِنهنگ ِدنیا نجات پیدا می کنی ؟
لبخند می زنم : یادم نبود در شکم دنیا اسیرم
[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]
[ Designed By Ashoora.ir ]