باز هم هیاهوی زمان و انشقاقی ژرف در پستوی آن افکار به گل نشسته در قامت رنگ باخته ترین عبور...!

و باز هم شائبه ی شکستن های طولانی در تکاپوی سراشیبی های بعد از باران ...!

انگار نه انگار که تا لحظاتی پیش ، این آفتاب بود که چشم در چشم روزنه های آن جنگل انبوه دوخته بود و بی پروا خودنمایی می کرد ...!

و انگار نه انگار که آسمان همه ی آن سکوت رادر هم پیچیده بود برای به تاراج بردن تنها لکه ابری به سیاهی قلبی شکسته ...!

در این کوران سرمای خیال و در این آشفته بازار دلتنگی ها مگر می شود آسمان پر تکبر را تنها رها کرد و دل خوش به تکه ابری سیاه به نظاره ی لبهای خشکیده ی گلخندهای بی ریشه نشست...؟!

و در این سخت ترین لحظات به تصویر کشیدن یک جرعه از طلوع ، مگر می شود در سراشیبی های بعد از باران ، قامت راست کرد و شکستن های پیاپی را در کنار آن افکار به گل نشسته دفن کرد...؟!

بی شک آفتاب هم خسته است ...!

و بی شک شاخه های بی رمق طلوع هم نایی برای بر هم زدن قاعده بازی آن خودنمایی بی پروا را نخواهند داشت ...!

می توان صدای گامهای رمز آلود آن ستاره را در یک قدمی شاخه های زخمی طلوع به وضوح درک کرد ، که نه آشیانه ای می یابند و نه آه می کشند ...!

و می توان قد کشید تا کور سوی غروبی در پس آن طلوع به گل نشسته که نه سودای دل آزردن دارد و نه شیدایی وصال در سر ...!

و شب همچنان بی تابی می کند ....