سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

دستی از لابلای ابرهای تیره و تار ، وسعت بی ادعای افق را برایم ترسیم  کرد...

شاید این پله های صعود تا اوج تنهایی باشد و شاید جادة عبور از یک رویای ساده...

نم نم باران را بر گونه های سبز چشمانم حس خواهم کرد ...؟؟؟

آیا می شود از حجم ستاره گذشت...؟؟؟

ستاره چشمانش را بسته و آغوش به روی مرگ گشوده  و تمنای طلوع را زمزمه می کند.

راه آسمان کدام طرف است...؟؟؟

شب پره ها چقدر از شب را حس کرده اند...؟؟؟

آیا می توان درعبور شب جاری شد...؟؟؟

آن پنجره ... پنجره آسمان است ... مرا می خواند...

من امشب برای ماندن نیامده ام...

نشستن در کنار پنجره را دوست ندارم...

افق برایم راز غرو ب را می گوید...

ابرها مرا از  رفتن می ترسانند...

چشمانم را به امید پلک زدن ستاره لب طاقچه  نور خواهم گذارد...

دستانم خسته ، وجودم افسرده و گیسوانم در پهنای باد ...  

همه در انتظار رسیدن باران ...

یعنی امشب باران به مهمانی ما خواهد آمد...؟؟؟

همهمه ای در آن گوشه ، سکوت خیالم را بر هم می زند...

ابرهای جوان به رسم ادب پیش پای ابرهای سالخورده قیام می کنند...

عبور ابرها تماشایی است...

انگار ابر ها برایم چشمک می زنند...!!!

نه ... طلوع است شاید ... آن هم در پهنای دور دست افق...؟؟؟!!!

نه شاید ستاره ای از آن سوی آسمان ...!!!

نه ...

همه به رسم تعظیم بر آستان این نور سر می نهند...

ابرها آغوش باز می کنند...

آری مهتاب است...

مهتاب...

همه شاد باش می دهند...

ستاره چشمانش را باز می کند...

ابرها نقل و نبات می ریزند...

ترسیم افق از خجالت  در گوشه ای مخفی می شود...

پنجره می خندد...

شب پره ها می نشینند تا قصه شب را  از مهتاب بشنوند...

وای...

آنقدر گرم این مهمانی شده ام که فراموش کردم قرار نبود که بمانم...

باید چشمانم را از لب طاقچه بردارم...

دیگر پلک زدن ستاره برایم معنی ندارد...

دیگر ترسیم افق را نمی بینم...

شاید دیگر پله ای برای صعود نباشد...

و شاید سرمای شب تمام پنجره ها را ببندد...

 
و ابر ها بستر خواب افق را  پهن می کنند...

باز هم ، من و تنهایی و شب...

باز هم آسمان خیالم بدون وسعت ولی تاریک...

باز هم دلتنگی...

واژه ها از دستانم می گریزند...

لحظه ها حاضر نیستند حتی یک دم در کنارم بمانند...

باید قدمی بردارم ، باید شروع کنم ...

آخر از کجا...؟؟؟

به کدام طرف...؟؟؟

هر چه به چشمان شب نگاه می کنم بیشتر می ترسم...

سکوتش مرا حیران کرده است...

چاره ای ندارم...

چشمانم را می بندم...

قدم به قدم...

 گامهای خسته ام را بلند تر بر می دارم...

 به دنبال لحظه ها به راه می افتم...





در کوچه های تنگ و تاریک خیال بینوایانی سترگ

 و در آن سو سوی نور شمع فقر و ایمانی قوی

سایه های سرد  تنهامانده اند

و در آن شبهای آرام و غلیظ

قطره از شبنم امید روی برگ ها مانده است

یا نه

اصلا خوب بود این روشنایی  ها خوب

یا نه

اصلا شب چراغی بود یا یک دریا طپش

وصف دریا

وصف یک موجی که خواهد برد ما را تا عبور یاد ها
صدایی می آید ... از وسعت آبی زمزمه های سر به فلک کشیده.

و شاید دعوتی است برای یک دم نشستن در کنار شبنم.

و شاید نسیم دلنوازی است که جاده مهمانی آسمانی ترین احساسها را گلریزان می کند.

و همهمه ای دوست داشتنی...

انگار این نسیم است که دستان  احساس را می گیرد و به دنبال خود تا آن سوی اشتیاق می برد.

باید برای یک مهمانی آماده شد.

باید این احساس روشن را در دستان نسیم دلنواز سپرد.

باید رفت...

چشمان خسته احساس را باید در جاری عبور معطر کرد.

و این قطرات عشق است که دستان اندیشه را از هر خیال مبهمی شستشو می دهد.

و بودن در زلال امید جاری خواهد شد و گرد و غبار غفلت و تباهی از رخساره ارغوانی ترین شمعدانی ها دور می شود.

و شاید این جاده آسمان است که از رد پای قطره های باران خلوص بر جا مانده...

باید این جاده را پیمود...

به کجا می رسد...

اری آسمان ...

همان جایی که باران از آنجا آمده است ...

آرمانی که هر لحظه با آن بودن  هزار دفتر خاطره است و هزار خط حادثه...





دلم ، وجودم  ،.... به دنبال رویایی ترین شهد لبانت تمامی گلهای وحشی را خواهد مکید

در آغوش سحر تنها یک طلوع را آرزو خواهم کرد 

نگاه دلربای شیرینت  را

آمدنت را هزار بار برای  قلبم  مشق کرده ام

دستانم را برای نوازش گیسوانت هزاران بار با عطش عشقت اشنا کرده ام

و تو برایم از بهار خواهی گفت؟

بهارت را به قلب تنهایم نوید داده ام

برایت زیبا ترین گلهای باغچه دلم را در گلدان چشمانم گلچین کرده ام
و چه دوست داشتنی است نگاه سبز و رؤیاییت...

چه تنماها که در افق نگاهت سوسو می زند و نگاه پر تمنایم را به خود می خواند...

و چه زیباست موج گیسوانت که در دریای طوفانی دلم در حرکتند

 و چه دلفریب  است قوس ابروانت که نگاه نازنینت را در چلّه نهاده و قلب مرا نشانه رفته است...

بودنت برایم بهار است و بهار را سرافراز بودنت کرده ای ...

شکوفه های امیدم با نسم دلنواز بودنت باز شده اند و بارش زیبای مهر و محبت تو کویر خشکیده روحم را نوازشی داده است...

کوچه های دلم را برای تو چراغانی کرده ام ...

حریم قلبم را برای تو از صداقت و پاکی فرش کرده ام ...

 برایم از بودن بگو ...


  

و ای کاش نسیم وصالی می وزید و یعقوب سینه ام  را با شمیم روحنواز یوسفم  آشنا می کرد ...

و ای کاش جاده ای را می شناختم که قدمهای بودنم را به چاه زنخدان یوسفم رهنمون شود...

و ای کاش چشمانم توان جاری کردن نگاهی را داشتند تا به انوار قدسی یوسفم  خیره شود و ...

و من در این شب تنهایی قصه  چاهی را برای دلم مرور می کنم...

 و دل اینگونه پایان قصه ام را در ذهن می نگارد...

حسادت برادران یوسف را به چاه نینداخت!!!!!!

بلکه گریه های نیمه شب و ناله ها و مناجاتها و درخواستهای آن چاه بود که خدا اجابت کرد و  یوسف را به چاه انداخت...!!!

عشق چاه به یوسف بود که یوسف را به خود کشید ...

و آن لحظه وصال چاه با   رویاهایش بود تا لحظاتی را با  یوسفش سر کند...

و آن چاه هم از جمله خریداران  یوسف بود...




به حسرت یک قطره شبنم ، چه شبها را در زیر بوته های اقاقی گونه هایم به سحر رسانیدم و تنها صدای زمزمة مرگ شب پره ها سوهان روحم بود.

چه لحظه های قشنگی را که در کنار تارهای در هم تنیدة عنکبوتان سرنوشتم  شعر عبور سرودم ...

و چه سحر گاهانِ غفلت را که در آن سوی دشت تنهایی طلوع رفتن را به انتظار نشستم...

هنوز هم قطره قطره ترنم دلتنگی از تاول خشکیدة لبهای زخم خورده ام می چکد...

و هنوز میراث بودنم  با دستان سیاه هیولای زمان به یغما میرود...

تقدیر...

تقدیر تمامی فصلهای کتاب زندگیم را با زمستانی ترین واژه ها تحریر کرده...

و صفحات در هم دفتر بودنم را فقط با مشق دلتنگی آذین می کنم...

و برگهای صحیفة وجودم ، تنها فصل خزان را تجربه کرده اند...

کاش د راین کوچه های تاریک و پیچ در پیچ عبور ، سیاهچال ندامتی پیدا می شد و لحظه ای روح آزرده ام را به میهمانی  مرور خاطرات می برد.

هق هق چشمانم لرزه براندام خستة قلبم انداخته و نبض سکوتم را بر هم زده.

و این ابر سنگین تباهی هاست  که آسمان چشمانم را در آغوش کشیده و امید را چند گاهی است به انتظار برق نگاهی نشانده...






گفتی اگر به من توکل کنی ، خودم مشکلت را حل می کنم .

 گفتی تو به من ایمان داشته باش ، من هم می شوم خدای تو . خدای مومن !

گفتی تو بنده من باش نه دنیا ؛ من دنیا را بنده تو می گردانم ...

گفتی تو دستانت را به دعا بالا بیاور ، با اخلاص و توجه . هنوز دستانت را بالا نیاورده دعایت مستجاب می شود .

گفتی به حرف من گوش کن ، هرچه می خواهی بخواه .

گفتی . اما ...

خداجونم الان خیلی حالم گرفته

اونقدر که فکر می کنم تمام غصه های دنیا توی دل کوچکم جمع شدند

خداجون ترا به زیباییهات قسم به خورشید و ماهت قسم

به کوههای استوارت قسم

به ابرهای پربرکتت قسم

به رودهای جاریت قسم

به درختان پر بارت قسم

به زندگی زیبایی که بهمون دادی قسم

قسم به همه آنچه که دادی و ندادی که دادنت از رحمت است و ندادنت از حکمت...
مرا به سوی خود بخوان...




هوا که باز تر می شود ، نفس های به شماره افتاده هم کمی احساس راحتی می کنند...

برق چشمانی را باید به یاد آورد ، برقی از شوق رهیده ، برقی که از ورای دردهای ساده ای گذشته ، برقی که نفس های به شماره افتاده را آفریده...

به سادگی یک دیدن ، به سادگی یک نیم نگاهی آهسته ولی پرمعنا ، به سادگی یک تلخندی رویایی برای حس کردن همه سادگی ها...

شاید افکار در هم تنیده ای باشد ، و شاید ابهامی ژرف در سکوتی پر هیاهو و شاید تلخی یک دست بر هم زدن ... نه چشم بر هم کوبیدن باشد...

این روزها ، و شاید در هر ساعتی از افق بی انتهای این لبخند ها ، صدای چکه ی آب ، بر هم می زند ، همه ی آن ردیف های موسیقی رویاهای ساده را ... و به همین سادگی به هم می ریزد ، خطی از افق بی کران  غروبی که محو نیم نگاهی ساده می شود.

و باز هم نفس های به شماره افتاده...

و باز هم هق هق آرامی که با یک تلخندی ساده ، محو می شود...!!!

کمی آن طرف تر ، کمی در میانه راهی پر پیچ و خم ... به انتظار نشسته ، چشمانی تار و کم سو ، دیده بر راه نهاده ، به امید رسیدن به آن نیم نگاه ساده ... به امید فرو بردن آهی که نفس هایش را بریده ...

و تنهایش نخواهد گذاشت ، در این بیغوله ی پر از ابهام ، آن آه سرد را می گویم که با حنجره ی زخمی آن چشمهای تار و کم سو ، سالهاست همبسترند ...!!!

و شاید رسم معرفت را از شبنمی فراگرفته که دستهای بی رمق آفتاب را در زمستانی سرد و با آسمانی ابری دوست دارد ، چون همان دستان بی رمق است که رمق بودنش را می گیرد...!!!

سایه ها را چه می شود ، این تحرک بی معنا برای چیست ، این به خود غلطیدن را چه باید معنا کرد و این پیچدگی افکار از کدام اعتبار نشات می گیرد؟؟؟

واژه ها هم از این آشفتگی بیان ، کلافه اند ...!!!

و تنها گم شده ی این متن های بی قرار ، طعم خوش لبخندی است که چون در نایابی ، دست نایافتنی است...




این ابهام لعنتی دست بردار نیست ...

و این آخرین جمله ی شاپرک تنهایی بود که گلبرگهای غبار گرفته ی شقایق های وحشی را یک یک ، سر می زد غر غر کنان ، اشک حسرت می ریخت ...

بی تاب می شد وقتی که شبنمی بر سر راهش قرار می گرفت و دست و پا زنان ، برای رهایی از این دام خود ساخته ، تلاش می کرد...!!!

چشمانش اشکبار و لبهایش لرزان تر از همیشه ، دستی به سوی آسمان کرامت شاخه ای نیم شکسته می برد و آفتاب را دوباره یاد می آورد...

دلی آزرده ، سینه ای خسته و آهی سوزان تر از همیشه ...

می خواهد برای ناله هایش مامنی بیابد به وسعت ، یک دشت پر از شقایق ...

می خواهد ناله هایش را مخفی بدارد از همه جیرجیرکهای خفته در این صحرای بی معنا ...!

می خواهد ، نای چشمانش را بسنجد با نظاره بر مهتابی که شاید تا لحظه هایی دیگر ، تصویرش خودنمایی کند در گوشه ی لجن گرفته مردابی سرد...

و این شاپرک ، تنها بازمانده از نسل ، پروانه های پرسوخته ایست  که آتش را با اشکهای خود ، مهار کردند ، آتشی به  حجم ناله های  غفلت و بی خبری ...

و این شاپرک ، از همان نسلی است که دستهایشان ، به سمت آسمانی بلند بود که شبنمی برای زنده ماندنشان ، فرستاد ...

و شاید آه ، ساده ترین سرمشق این روزهای زندگی آن شاپرک است ، برای تقابل با ساز و برگ زیستن...

هق هق گریه هایش ، آهنگ دلنواز همه ی آن جغد هایی شده ، که سر به بام درخت خشک بی قراری نهاده اند و شب پره هایی که گاه به گاه ، با نیشخندی ، سایه های تلخ سکوت را می شکنند ...!

و ناله های ساده  اش که نه سوزی دارد و نه اشکی ، فقط آن درون است و آتشی بر دل بی پروایش...

باید برای تاب آوردنش ، قدری هوا عوض شود ...




ترنم نگاهی که صلابت آمدنی ژرف را نوید می دهد و گلپونه های لطیفی را برای به ساده پنداشتن هر آنچه بر سر این راه مبهم است مهیا می کند.

از آن سوی تپه های بی نشان و از سمت همان افقی که به خط قرمز به دل نشستن نغمه ی بی انتهای سایه هاست ، آوایی می آید ، آوایی به رنگ شبهای دلتنگی و آوایی به حجم  غروری شکسته ...

و آن حنجره هایی که باید تا خودنمایی اولین ستاره ، سختی تنهایی را به دوش بکشند و نه نغمه ی نمناکی و نه روزنه ی نوری و نه شمیم دلنوازی برای دل خوش کردن ...

گلواژه هایی که باید از دور دست به تماشا نشست و آستان بی فروغی که باید از کرانه ی تنها ترین ستاره  به سادگی کنار زد...

جستجویی می خواهد به وسعت سیاهی اولین لحظه های شامگاهی تلخ و رد پایی که پیدا شدنی نیست در این ظلمات بی ثمر...

شاید در کنار تک درختی که ریشه در آفتاب دارد و برگهایش به رنگ آسمانی بی ستاره است و  شاید در کنار همان ستاره بی فروغ ... می توان با همه ی آینه ها گفتگو کرد ، می توان با همه رنگ ها آشتی کرد و می توان با همه آوا ها تنهایی با به سر برد.

اگر به همان مسیر که آمده است ، نگاهی بیندازد ، می تواند باقی مانده نگاه خود را در آن بیابد ، آن ستاره بی فروغ... آن ستاره ای که تنهایی را برای خود برترین غنیمت می شمارد...

به کدامین سمت تنهایی باید سلام کرد در آفتابی ترین شب رویاها...!!!




رها می شود ، یادی که در ورای همه ی ترس ها و ابهامها جای خوش کرده و قرار نیست ، به این زودیها رخت بربندد از این دیار  دلتنگی ها...

افکاری نه چندان نورانی ، افکاری که از عمق غفلتها جاری می شود ...

این همه بلاتکلیفی برای هیجانی سرد و تاریک ، این همه اسارت روح برای رویایی دست نایافتنی و این همه رذالت خیال برای حجمی مبهم از آفتاب...

و پنجره ای رو به ساحل بیکران نگاه مهربانش و سایه های پر از نسیم پر طراوت صبحگاهانی به وسعت یک آه ...

زمان کند تر از همیشه در گذر است ... کند تر از ثانیه های به نفس افتادن ابرهای تیره قبل از یک بارش تند... کند تر از به سیاهی رفتن کرانه ی مغرب در یک عشای ربانی...

و باز هم دستانی که زبر و خشن و تلخ و بی مهر ، به رعشه ای دل خوش کرده اند و تا خود صبح دوان دوان شبنم بی رمق آفتاب را نوازش می کنند... و این دیگر چه نوازشی است ... جنسش از ستم و آزار و پایانش زجر است و فراق...

این روزها واژه ها هم در این متنهای پر ابهام انگشت به دهان نشسته اند و در این کلبه ی پرهیاهوی سکوت ، احساس غریبی می کنند...

نه انس دلنشینی و نه قرابتی که به آن دل خوش کنند و ماندن در این ویران سرای دلتنگی ها را به تماشا بنشینند...

همیشه کلیشه ای ترین واژه ، در این سرای دلتنگی زود تر از همه خود نمایی می کرد  ، و آن واژه ی "صبر" بود ... که این روزها ، تکرارش ، او را از چشمهای غفلت زده محو کرده ، و این روزها کمتر به میان این سرای دلتنگی راه دارد...

شاخه گلی از جنس پرپر شدن و دستی مهربان از جنس رد شدن و چشمانی اشکبار از  جنس بستن و آهی سرد از جنس نشنیدن ... در راهند ... شاید در چند قدمی این وادی غفلت زده و همراه با ابرهایی به وسعت تلخی شکوه های دلتنگی ، به اینجا می رسند...

شاید از اولین رهگذر بتوان نشانی آمدنشان را پرسید... نشانی مسیرشان را ... نشانی هیاهوی آمدنشان...

ای کاش آسمان روشن نمی شد...

ای کاش صبح نمی آمد ...

و ای کاش آفتاب کمی مدارا می کرد...




بشنو صدا ی هق هق آن تنها ستاره را ، که در کورسوی آسمانی غبار گرفته ، تلخندی بر لب و اشکی بر دیده ، صدایت می زند...

فریاد هایش را نخواهی شنید ، تا آن هنگام ، که گذر زمان را از یاد نبری ...

نفس هایش به شماره افتاده و  لبهایش لرزان و چشمانش بر پهنه ی دست بی کران آن آسمان ...

گویا باید سفره ای بگشاید ، باید از دور  تمنایی کند ، باید از غمزه ی آن تاریکی ها ، بهره ای برگیرد...

و در آغوش سرد لحظه های پر هیاهوی تنهایی و در کشاکش طلوعی نابهنگام و رویایی و در افقی به حجم باریدن اشکهای ستاره ای تنها ، آرام می گیرد.

آرامشی به وسعت خیالهای دست نایافتنی و دور ...

شاید آن شب ، گم کند ، مسیر طلوعی دیگر را و شاید تا خود صبح بدود ...

مگر می شود ، افقی به رنگ سیاه آسمانی ، مسیر طلوعش را از یاد ببرد و بانگ  تنهایی سردهد ...؟

مگر می شود ، تنها ستاره ی همنشین آن افق سرخ ، رویاهایش را به فراموشی بسپرد و در ورای طلوعی نابهنگام ، گم شود...؟

مگر می شود هق هق گریه های آرامش را در کورسوی آسمانی غبار گرفته ، گم کند...؟

باید دوباره مرور کرد ، همه ی تلخی ها را ، همه شیرینی های خیالی را ... باید دوباره شروع کرد ، حرکت ستاره ای را بر خط بی کران افق و باید دوباره با آرامشی به وسعت طلوعی دوباره ، بر زمین هبوط کرد...

به دستان آن افق نمی توان اعتماد کرد ، شبی که خیال ها را در خود محو کند و آسمانش را با خود همراه نماید ، شبی که نه درد ستاره ای تنها را درک می کند و نه امتداد افق را می فهمد ، شبی که تمنای یک غمزه ی تاریک را درک نمی کند ...باید از آن گذشت ... باید به او پشت کرد و شاید زیر گامهای روشنای های طلوعی رویایی لگد کوبش کرد...









[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]