سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

و اینجا زمین است ...

قواعد بازی در این گود بی سروته را باید بدانی ...

اگر می خواهد از این زمین پر بگیری ، می خواهی از این زمین پله ای بسازی برای رفتنی که دلت را آرام کند! باید قواعد این بازی را خوب رعایت کنی...!!!

اینجا زمین است... و وقت پرواز سخت می گیرند کنکور ورودی را...

اینجا ، دهانت را می بویند

مبادا گفته باشی دوستت دارم...

دلت را می بویند

مبادا ، کسی در آن جا خوش کرده باشد...

روزگار غریبی است در این زمین حساب و کتاب دار...

و عشق را

کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند

اینجا زمین است که اگر عشق را شاید زیر یک ملحفه سفید پنهان کرده باشی در کنار یک بالش صورتی رنگ دو نفره ، باز هم دم خروسش هویدا می شود تا میانه بلوار پردرخت ...!!!
 
اینجا زمین است و جاده های باریکش همیشه مخوف...

در این بن بست کج و پیچ و سرما

آتش را
با آه دردهایت ، فروزان می دارند...


کار به این سایه ها نداشته باش ، به اندیشیدن خطر مکن

 

روزگار غریبی است در این زمین ...

آن که بر در می کوبد و کاسه نداری به دست می گیرد،

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

 و  قناری های صف کشیده برای نغمه سرودن را باید از ته صف مرخص کرد...

آخر اینجا قصابان اند

بر گذرگاه ها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود...!



روزگار غریبی است در زمین ...

 و تبسم را بر لبها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 کباب قناری

بر آتش سوسن و یاس، در یک روز تعطیلی آنهم با نوشیدنی گاز دار ...


روزگار غریبی است در زمین ...





تشنگی حسرت یک چشمه بی تاب ندارد گاهی ...

تشنگی را باید ، به همان داغ دلی باز سپرد...

کوزه اى آوردم، ریختم آب در این گلدانها
و به گلها گفتم با طراوت باشید...
صورت طاقچه ها را شستم
روى لک هاى سیاه دیوار، رنگ را پاشیدم
و به آن پنجره ها هم گفتم
هرچه نور است، بپاشند به چشمانِ اتاق
و از آن گوشه ى باغ، گل سرخى چیدم
کاشتم در اِیوان...
...
و کسی مى آیـد؛
با دو زنبیلِ پُـر از خاطره در چشمانش
سبدى پاک پراز برگ قداست دارد...
مُشتى از عاطفه در دامانش
همه جا بوىِ تنِ کـودکیـش را دارد

گل من خسته شدى
چمدانی پر از آهنگ غروری باریک...
برگى از غنچه ى عشقت کافیست
گلى از رازقى باغچه ات
عکسى از گیسوی در هم بافته
جاىِ دنجى که در آنجا هر دم
دستهایم هوسِ شعر و سرودى میکرد
عطرى از جانِ گل سرخ که همرازت بود

..بی سبب تـنــهایى
میدانم
جُـز همان درد وجودت
تکه هاى ورقِ نامه ى من
قاصدى نیست که گاهى به سراغت آید
من همیشه نگرانت هستم!
لحظه اى که تـنها
در شبانِ سردت
دردها را با دست، روىِ آن دامنِ بیدارىِ خود مى سایى،
کاش پیشـت بودم...
تا تو در سینه ى باد،
تکیه می دادى بر شانه ى من
تا نَـلغـزى دیگر
..
 نکند باز تو هم میـدانـى؟
در شبِ ساکتِ این خانه ى سرد
مـن به اندازه ى اینجا تا تــو تـــنــــهایـم ...

 

تنها




وقتی صحرا برای ماندن صدایت می کند ، همیشه یک جاى کار مى‌لنگند…

نمی شود که صحرا لنگ بودن ها را جبران کند...

گاهى چوپان هست بدونِ گوسفند براى چریدن... 


گاهی ستاره هست ، شب می خواهدبرود و گاهی طلوع که سر باز می کند ، ستاره خنده اش می گیرد...

گاهی انگشت اشاره روی گونه ای سر می خورد ، تا انتهای گوشه ی یک لب های بغض گرفته ولی ، لمس جای بوسه ، با خنده ستاره گره می خورد !

گاهی غرور جایش را به دلتنگی می دهد از سر شوق و گاهی از سر ناباوری و شاید هم از سر بی خیالی...

اندوه همیشه هست، تا دلت بخواهد ، نه صف می خواهد نه نوبت گرفتن برای گرفتنش!

و فقط آه که هست ، جایش را با هیچ احدی عوض نمی کند که مبادا آن بغضی که سد راهش شده  بشکند و راحت کند آن سینه بی تاب را...!

درد همیشه می خواهد بماند ، جا خوش کند و سر به راه نباشد...!

ولی چشمانش را که به روی واقعیت باز می کند ، خودش هم گریه اش می گیرد... تنهاست ، دلم برایش می سوزد...

.
.
.
درد اما همیشه مى‌لنگند...
همیشه...

بى‌درمان
بى‌مرهم
و بى‌هیچ روزنه ای
براى رهیدن…

 





آیینه ها
با آه
آغاز می شوند
و آه
پایان حرف روشن آیینه هاست

_ « آه ... »
آیینه حرف اول و آخر را
در یک کلام گفت
سطح تمام آینه ها? امروز
خاکستری است
تصویر روبه‌روی من? انگار
من نیست
تصویر دیگری است

وقتی خطوط سربی
سطح شقیقه های مرا با شتاب
هاشور می زننــــــد ...
دیگر نمی توانم
این تارهای روشن را
آرام پشت گوش بیندازم
خوب است حرف آینه ها را
این بار
پشت گوش بیندازم ...




آرزو  یعنی

چیزی باشد توی دنیا

هر آن چشم هایت را هم بگذاری

درست پس پلک هایت بساط بچیند

و با جیغ و داد حواس پرت شده ات را شکار کند

آرزو یعنی

چیزی باشد توی دنیا

تمام روزهای سخت را

به امید وصالش،

تحققش

بی خیال طی کنی

آرزو یعنی

چیزی باشد توی دنیا

افسار بکشد دنیا را

تا در مسیر تو قدم بردارد...

آرزو را باید روی شانه های باد نشاند و تا خود خدا پر داد



 

 




دلبری می کند یادش در آشنا ترین کویر خیالی که لحظه های شیرین  وصال را هم می تواند برای خود مشق کند...

دردی جانکاه ، حضوری سرد و بی معنا ، نفس هایی بریده بریده و چشمانی اشکبار منتظرند ، راهی بیابند به سوی آسمانی آرام و آفتابی ...

ابرها که به کناری بروند ، آفتاب خودش را لوس می کند برای تابیدن ، برای نشاندن ذوقی عمیق در کوچه های دلتنگی و برای وا شدن لبهای پرادعای غنچه ای زانوی غم بغل گرفته...

ولی کدام دستی حاضر است بر پهنه ی این آسمان تصور کنار زدن ابرهای دست و پاگیر این روزگاران را مجسم کند...

باید کاری کرد ، نمی شود که شاهد پژمردن لاله های سر به فلک کشیده ماند تا خود صبح ، باید از ابتدای سحر تا گلبانک طلوع ذره ذره آفتاب را در چارچوب پراحساس افکار بهم ریخته ی قلبی مجروح ذخیره کرد، شاید از سر دلتنگی و شاید از سر استیصال ، راه درمانی بیابد برای  دردهای نهفته در آن قلب مجروح...

و یک حرکت ، یک رفتن ، یک پشت پا زدن به همه عهدهای کهنه و بی معنی ...

و یک تمنا ، یک خواهش و یک امید به وسعت صدها آرزوی گمنام و خاک گرفته از طوفانهای روزگار بی مروت...

و چشمانی که برق می زند از آرامش ...

و قلبی که می تپد برای درمان دردهایی که کوهی از حسرت و غصه ها را با خود آورده...

و قلبی که مهربانیش را قسمت می کند بر سر سفره ی مبهم دلدادگی ...

زخمهایی که سر باز کرده ، به جای خونابه ، آه می چکاند و بغضی که مرهم این زخمهای نورسته است...

زخمهایی که مرهمی می خواهد به وسعت یک لبخند و به قامت یک بوسه ...

و سنگ صبوری که بودنش آفتاب را شرمنده کرده و نفس هایش نم نم بارانی است بر کویر خشکیده لبهایی زخمی...

و کشتی طوفان زده ی ای که در تلاطم پر هیاهوی روزگاران ، اسیر گردبادی شیرین و دلربا شده است و شاید لنگرگاهی می خواهد و شاید ساحلی که بر پهنه ی عطوفتش سر تعظیم فرود آورد...

و نسیمی دلنواز که این روزها محرم اسرار آن سرو قامت خمیده شده ... اسراری که نه سر همراهی دارند و نه سودای جدایی...

و آن نسیم دل انگیز است که خود حیرت زده و مبهوت ، چشمانش به قامت خمیده ای که تمنای بودنش را دارد خیره می شود و طوفانی به پا می کند از جنس دلدادگی و شیدایی...

و آرام می شود ، همه آن دردها ، همه آن زخمها التیام می یابند ...

و عادت می شود آن دردهای کهنه و سر بمهر ...

201

 




صدای ناله ای راه را  گم کرده است امشب ...

و حالا لحظه های تلخ ...

گرفتار سکوتی سرد و سنگینند...

و چشمانی که تا دیروز به عشق شاپرک خوش می درخشیدند...

عجب این کوهها در آن سوی صحرا،  چه غمگینند...

چراغ روشن شب بود...

برای آن نگاه سرد ، چشمان پر از اشکی ...

چه خواهد شد ...

پر از دلشوره شد یک قلب خاموشی ...

 صدای نای بی تابی شبی بی تاب و دلگیر است...

" کجا مانده نگاه بی هیاهوی طلوعی روشن و پربار "؟؟؟

 و قلبی که هزاران بار در هر لحظه می میرد ...

عکسهای پس زمینه کامپیوتر با موضوع باران

امشب باران هم بوی نبودن را می داد ...

و دل چه کودکانه در تمنای نگاهی آسمانی بود ...

 که با نگاهی احساس گنگ آشنائی کند ...

امشب باید دوباره به حقیقت این مطلب ایمان آورد ...

 که " امید آمدنش " همان باران است  ...

 

عکسهای پس زمینه کامپیوتر با موضوع باران

دلی امشب سخت بیمار است

و در بیماری  مرگی فرو خفته

نگاه دیده ای لرزان و بی تاب است

 چرا این دل گرفته ست و

و نگاهی بی صدا در غربت یادی چنین بی تاب می گرید

 چرا دستان اندوهی

کمی سرد و کمی پر التهاب

تن بیمار او می سوزد از درد فراقی تلخ

                             چرا امشب چراغ خانه  خاموش است

چرا دستی عرق کرده

                   چرا چشمان دل گریان و نالان است

عجب ایام نا مردی

عجب صبری خدا دارد

دل امشب خواه یا ناخواه

خود را می سپارد بر سر باد هوای صبح گاهی تا نسیم آن

       زداید غصه های بی شمارش را

دل امشب کوه های غصه هایش را فرو می ریزد اما

 کاش می شد قطره ی لبخند را از روی لب های سحر بر داشت.




غبار سیاه دلتنگی ، نه نایی برای دیدگان حسرت کشیده باقی می گذارد ، نه تابی برای نفس های به شماره افتاده که در این لحظه های سرد و تاریک ، تنها گرمی بخش جریان هق هق خاموش سینه ای ، آه برخواسته از بغض های سنگینی است که مهر سکوت بر قامت نهاده و سوز درون را معنایی دوباره بخشیده اند...

چشمانی که بسته تر از همیشه  فرصتی برای دیدن ندارد و جاده ای که مرد سفر می خواست و پای پر آبله از قد قامت عشق...

چشم نمی خواستم که نبیند ...

نگاهی که سالهاست در حسرت آشنایی کوی دوست می سوزد ، نگاهی که جلوه های عظمت معشوق را هم لایق نبود ، نگاهی که به جز ردی از خاکستر مدفون یک دنیا احساس و عطوفت چیزی حاصلش نشد...

نگاهی که هنوز بر در مانده ، بر ره مانده ، بر سجاده ی بی فروغ عبور مانده که ترتبتش بوی غبار دلتنگی می دهد و تسبیحش شوق چرخیدن در هوای یار ندارد...

چشم نمی خواستم که نبیند...

نگاهی که در اسارت لحظه هایش خون دل می گرید و غروب دلتنگی هایش ، بوی کویر غرور و خودخواهی گرفته ، نگاهی که سایبانش چتری از غفلت است و مرهم بی تابی هایش بوسه های ابری از جهالت...

نگاهی که اوج وجودش خاک غربت است و غبار برخواسته از گامهای ابلیس درون ...

نگاهی به سیاهی قلبی مقهور ...

نگاهی به کوتاهی سایه دیوار ظهر آفتابی ولی بی سرپناه...!

و این چشم ، نشانی کوی دوست را پیدا نخواهد کرد...

 و شاید دلی که تاب و تحمل خودش را هم ندارد ، گله مند این نگاه غبار گرفته است...

و کاری باید کرد کارستان...

تا این دل آرام گیرد...

تا این آتش درون بیش از این نسوزاند...

و خاکستر نکند...

که شاید این روزها باد صبا هوای رفتن دارد ...

که ای صبا ...

ره رفتن به کوی دوست ندانم ...

تو می روی به سلامت...

سلام مابرسانی...

و شاید تنها نغمه ای که لحظه ها را با خنکایی که از سوی کوی دوست می وزد ، آرام می کند ، نغمه آن نفس قدسی بی ادعاست که باید به گوش جان سپرد و با او زمزمه کرد:

أللهم إنی أسئلک أن تجعل ...





تو که بودنت ، دنیای پر تلاطم وجودم را آرامشی می دهد به وسعت مسیر بودن ...

تو که نگاهت ، نمایشی از مهربانی آسمان و زمین است بر قلبم ...

تو که آغوشت ، همان تفسیر مهربان تر از مادر است برای طفل خسته ی سینه ام ...

و تو که بوسه هایت ، نوازشگر لبهای زخمی ام بوده و هست....

سرم را بر وسعت کرامت وجودت می نهم  و در پهنه ی رویایی ، ساحل آرام وجودت 

و با نغمه ی لالایی طپش های قلبت... آرام می گیرم ...

دوستت دارم هایم را با لبخند دلربایت ، بپذیر...

بگذار تا فدات شوم هایم رنگ و بوی تمنای عطر نفسهایت را بگیرد...

که گرمی دستان مهربانت ، نبض بودنم را سامان می دهد...

       ساحل آرام من ...

             ممنونم که مرا مدیون عشق جاودانه ات کردی....






شیشه ای می شکند

یک نفر می پرسد

که چرا

شیشه شکست؟

یک نفر می گوید:

شاید این رفع بلاست

دیگری می پرسد

شیشه پنجره را باد شکست؟

دل من سخت شکست

هیچ کس هیچ نگفت

غصه ام را نشنید

از خودم میپرسم:

ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود...


عکس و تصویر خدایا دلم شکست مراقبش باش.قربونت برم.

دل سازگارنبود
باشکستن دلها
ولی مردم عادت دادند ، دل بشکند و دل شکسته شود...!!!
هر چند که دل دیگر نگران تقدیر و سرنوشت نیست
در این شکست و بند های پیاپی!
ولی گاهی نمی شود چشم ها را بست
بر این رگه های شکسته وگوشهای را بست براین صدای تلخ شکستن ها...
شاید به انتهای تقدیر رسیده این آهنگ بی انتهای شکستن ها...
و شاید پایانی بر این غمهای مبهم و حیرت آور...
روبروی پنجره ای باید نشست
در سحرگاهانی به وسعت یک آه و یک حسرت سرد و بی انتها...
شاید باز هم از آنجا عبور کند ،
نسیم دلنواز نگاهی خسته و دل شکسته...
بعضی وقتها کابوس صدای شکستن دلی
حمله ور می شود بر قامت سینه ای پردرد ...
در سرابی که سایه به سایه باید از تلخی بودنی بی محتوا
ناله زد به حجم فریادی در سکوت محض...
سرابی دریک عمارت بزرگ
درانتهای همین کوچه...

کابوس دیدن چشمهای رنگ خون گرفته

در پشت موجهای سهمگین اشکهای هجران...

و تنها مرهم این کابوس سنگین لعنتی ،
مرور لحظه هایی است که مثل خواب بود
یک خواب رویایی
رویای شیرین...
دلم برای مرور آن لحظه های شیرین تنگ شده
به اندازه تمام روزهای دلدادگی و شیدایی...








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]