وقتی ژرفای این دلتنگی و حجم این اضطراب را در آغوش هق هق ناسور هم نمی توان فهمید !
وقتی آسمان بی ابر هم دلتنگی هایش را به زبان نمی آورد!
وقتی سنگین ترین ستاره ی شب ، حجم بودنش را برای لحظه ای هم که شده ، به شب تابهای سرگردان نشان نخواهد داد!
وقتی لمس خاطره ها ابرها را به هیجانی وصف ناپذیر فرامی خواند و آسمان را به هیاهو می اندازد!

وقتی کبوتر های مخفی شده در کنج قفس های سکوت ، بالهایشان را از ترس پریدن در آسمان شیدایی ، مهر خاموشی زده اند!
وقتی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند ، تا دنیای شاپرکها فقط و فقط به همین چهار فصل محدود بماند!

هق هق ، غمبار دلتنگی ، هیچگاه فوران نخواهد کرد...
بغض می شود به سنگینی یک عمر...

و جاری می شود سایه های این دلتنگی در کرانه ی بی انتهای افق هایی که آرامش می طلبند به وسعت یک غروب...