سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

خدایا….


دستانم را زده ام زیر چانه ام


مات ومبهوت نگاهت میکنم


طلبکار نیستم


فقط مشتاقم بدانم


ته قصه چه میکنی؟


بامن…


خداوندا

خسته ام از فصل سرد گناه

و دلتنگ روزهای پاکم

بارانی بفرست

چتر گناه را دور انداخته ام
...

چرا که می دانم…

می دانم که طوفان های گناه  چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد …

و من …

در برابرشان جز نگریستن چاره ای ندارم...


دلم کـــــــــــمی خدا میخواد…

کمی سکـــــــــــوت­…

کمی دل بریدن میخواد…

کمی اشک…

کمی بهت…

کمی آغوش آسمانی کمی دور شدن از این آدمها…!

کمی رسیدن به خدا…




دلم را در پیچ و تاب گذر زمان گم کرده ام...


آپÙ?Ù?د عکس , آپÙ?Ù?د راÛ?گاÙ?


آنقدر که رنگ به رنگ شد...

یک روز رنگ عشق گرفت

یک روز رنگ زهد

و روز دیگر رنگ روشنفکری...


پیدایش کردید ببوسید و کناری بگذاریدش

دل، که نان نیست

خانه خداست...


اما، رنگ تکرار و زمان که به خود گرفت

ویرانه می شود...


به کناری بگذاریدش...

 

دلم گرفته...

از اینکه هنوز حیران و سرگردانم

پریشان حال و دیوانه ام...

 

نمیدانم چه زمانی

نگاهش

سمت من کشیده شود...

و باز صدای دلم که آشوب به پا می کند...

من از سکوت گریزان بوده ام همیشه....

اما سالهاست که سکوت کرده ام

و اینک ترس مرا تکان میدهد

و من پیوسته به عقب بر میگردم

و ازخود

این سوال را بارها می پرسم: که ایا راه را عوضی امده ام؟

دلم گرفته از این فریبها و نیرنگها...

از این دو رویه مردمان بیهوده گر...

از انهایی که خدا را پشت یک تکه ابر پنهان کرده اند...

چرا؟

چرا سادگیها همیشه تهش باختن است؟


 




تو زندگیه آدم لحظاتی هست که آدم فکر می کنه اینجایی که هست جای مناسبی نیست... مناسبه ولی زیادی موندن تو این جایگاه به صلاح نیست...

بعد یهو حس شکست و سرخوردگی می کنه... بعد از این زمانه که آدم دو تا راه پیش روش قرار می گیره... اینکه حس بدبختی و بیچارگی کنه یا اینکه بعد از ی مکث کوتاه از جاش بلند بشه و ی کاری بکنه...

اینجوری نه تنها اون گذشته و اون مسیر براش ضرر نداشته بلکه تونسته پلی باشه برای موفقیتای بعدی... نردبونی برای پیشرفت بیشتر...

یه پل کوتاه با حاشیه ای زیبا و به یاد موندنی که هر وقت یادش بیوفتیم میخاد پر از انرژی باشه... مسیر خوشبختی کوتاهه فقط باید از فرضت ها بیشترین بهره رو ببریم... اونو پل یه دنیای جدید با تجربه های جدید در انتظار آدمه... قدم اول مهمه....

من اسم این لحظه ها رو نسیم خوشبختی میذارم. چون یقین دارم خدا داره یه راه جدید رو پیش روم میذاره. که اگه بجنبم می تونم ازش بهره های خوبی ببرم...

شاید روزی یه بار ، هفته ای یه بار ، ماهی یه بار ، سالی یه بار یا نه چند بار در هر یک از این مقطع های زمانی ، نسیم خوشبختی تو زندگی هر یک از ماها وزیدن بگیره ... مهم اینه که این نسیم رو حس کنیم و در راستای بهره گیری از اون تلاش کنیم...







در سکوت و با سکوت با تو حرف میزنم ...

که روزهاست گوشها

، توان اوج موج حرفها ،

برایشان بسان فاجعه است ...

سکوت بغض های کال ما

به مویرگ های گلویمان آویزان شده اند

آن قدر دم نزدیم

که گندیدند

راه نفس مان گرفته است...

کسی باران را نمیفهمد

زیر غزل، باران ، شعر رانمیفهمد

برای ان کس که دردی ندارد

مفهوم شکستن ، ساز را نمیفهمد

کسی زیر باران خیس

کسی همبستری با سرما را نمیفهمد

چه کسی افتاده ای تنها دیده

تنها نه با سرما

اگر کوی شما نیس در کنار کوی ما ایستاده ای  را پیدا کنید

چه کسی میداند درد چیست

درد حیوانی نجیبیست

با رفتن سرما

درد میاید

سگی دربالینش

کودک ان بالاست

من به تو  وهوایی که دل گرمی دارد

من ز من خود به خود چه سردی دارد

من همیشه مدعی سکوت بودم

دروغ بود سکوت ، فریاد هیس

ریشه سکوت من

حرمت همدم هاست

همدمی که جزء من هیچ کسی نیست

شعر های مبهم شده

درتنفـــــــــــــــــر عشق

بهتر بگویم تنفر  در عشق درهم شده

تنفر وعشق را که باهم بزنید

میشود ترحم آدمی در دور دست ها

من سکوت میکنم از سکوت ترحم ها

من سکوت میکنم در ادم ها

اخره نقطه های من

زیر بارانم در حال خیس شدن

گویند تفلک

دارد میمیرد

.

.




 از حال دلم غافل شده ام

ساعت هایم میگذرند

اما من

تنها به گفتن خدایا شکرت بسنده می کنم

نکند روحم درگیر دنیا شده است..؟

می شود دوباره اشک هایم را به من باز گردانی

همان خلوت هایم را...

خــــــــدایا

مرا ببخش که از حال دلـــــــــم غافل شده ام...

این بار جور دیگری مرا دریاب...

 دلم برای یک دم غروب تنها با تو بودن تنگ است ، بسیار تنگ...

آن زمان که خورشید کم کم از آسمان به زیر می آید

و شب شروع میشود...

شب را دوست دارم

بسیار و بسیار...

شب مرا یاد تو می اندازند!

شب تجلی ستار العیوبی توست

آنسان که فارغ از گناهان بیشمارم

بر سر سجاده ی دل

دورکعتی نماز قرب می خوانم

تا مرا ببینی

و تا سپیده صبح برایت راز می گویم...

تمام حرف ها

تمام دردها

تمام ناگفتنی هایم را ...

و تو ساده و صمیمی

بر سر سفره ی ناچیز دلم می نشینی

و در هنگامه رفتنم

برایم قدری آرامش

و مقداری توکل

از عرش کبریای خود به سوغات می آوری

و من بی قرار غروبی دیگر و شبی دیگر که با تو سحر شود

در هیاهوی روز و روزمره هایم گم میشوم...




اگر باران بودم انقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم...

اگر اشک بودم مثل باران بهاری به پایت می گریستم...

اگر گل بودم شاخه ای از وجودم را تقدیم وجود عزیزت می کردم...

اگر عشق بودم آهنگ دوست داشتن را برایت می نواختم...

ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه عشق...

 

 




روزهایم می آیند و می روند

ساعت هایم سپری می شوند

ثانیه هایم تمام می شوند

لحظه هایم می گذرند

و دیگر باز نمی گردند

اما

اما تو را دارم

تویی که در تک تک لحظه هایم حضور داری

تویی که به روزهایم رنگ می زنی

تویی که رنگین کمان زندگی منی

...

شنبه هایم را قرمز می کنی

عشق را در زرورقی از احساس

به قلب عاشقم هدیه می کنی

 

یکشنبه هایم را بنفش رنگ می زنی

با یک دیدار ساده شادم می کنی

و نفس نفس محبت

روانه ی دل کوچک من می کنی

 

دوشنبه هایم را به رنگ آبی

روحم در دستانت

آرام آرام پرواز می آموزد

اوج می گیرد

و از این زمین خاکی دل می کند

 

سه شنبه هایم را نارنجی

شاداب و با نشاط

غرق در سرور و شادمانی

دستانم را محکم می گیری و می دویم

می خندیم و فریاد می زنیم

 

چهارشنبه هایم را نیلی می کنی

مهربان می شوی

مهربان تر از هر روز

محبت را از تک تک کلماتت می فهمم

آرام نزدیک گوشم زمزمه می کنی

تا همیشه مرا دوست خواهی داشت

 

و پنج شنبه...

امان ازین پنج شنبه های سبز

با نگاه سبزت جوانه می زنم

با جذبه ات رشد می کنم

و در دستانت شکوفه می دهم

تو با لبخند آغوشت را به رویم می گشایی

و قد کشیدنم را نظاره می کنی

من سبز می شوم

 

و بالاخره جمعه فرا می رسد

جمعه های بی رنگ

پس جمعه های بی رنگ نه، سفید

جمعه های سفید،

مشتی خاطره بر روحم می پاشی

چشمانم را می بندم

هیس...

دارم تو را می شنوم

نزدیک منی

نزدیک تر از هر روز

 

هر روز یک رنگ می شوم

درست همانند کودکی

که صادقانه رنگ پاکی عشق را می گیرد

و شعر هایی می سازد که تو باور کنی

آیا لایق رنگین کمانی شدن هستم؟




من به این عشق نیاز دارم و به این امید زنده ام.
اگر نفس میکشم به امید بودن تو است که هنوز هم جان دارم .
چه زیباست این زندگی آنگاه که تنها نیازم تو باشی  و تنها آرزویم  با تو بودن باشد.
این وجود من به گرمای وجود تو نیاز دارد پس بیا با حضورت به من و این قلب بی طاقت آرامش بده.
من به این احساس می نازم ، به تو خواهم رسید ، دیگر خودم را نمی بازم.
وجود تو ، این حضور پر مهر تو ،  لحظه های زیبای عاشقی را رویایی کرده است.
اگر عشق زیباست ، تمام زیبایی عشق در وجود تو نهفته است.
اگر من عاشقم ، به عشق بودن تو است که حال و هوایم اینگونه است.
من به گرمای وجود تو نیاز دارم ، تنها به تو و آن قلب پاکت احساس دارم .
بیا و با حضورت  با آن وجود گرمت به من گرمای عشق بده ، من تنها به عشق تو نیاز دارم.
بیا و در دل قلبی که مثل کوه یخ زده است بتاب ای خورشید همیشه تابانم .

من به عشق غروب ، همچو یک بی قرار به انتظار طلوعت دل خوشم و از لحظه غروب تا انتظار طلوعت با گرمی وجودت زنده ام.




  در این شبها که   به اسمان  مینگریم گویی بغضی کهنه در گلوی مهتاب تو را فریاد میزند  تویی  که در وانفسای  این دنیا از همه غریبتر بوده ای. تویی که با سکوتت عشق  را به اتش کشیدی وخاک را تا به ابد با غربت اغشته نمودی . در تنهاییت خدای را به دیدگان نمناکمان به تماشا کشاندی.و در یادمان  اینگونه نگاشتی :
هر که عاشقتر، دلش آشفته تر
 
چه فقیرانه نگاهم به جاده دوخته شده است که مبادا روز ی از مقابل دیدگانم بگذری و من از دیدارت جا بمانم .
 .شب را به امید رویایت میگذرانم و روز را به امید شنیدن صدایت .چه حقیقت تلخ و شیرینی است .چه ظلمت و روشنایی وجودم را تسخیر نموده است
اگرمعبود تنهایی بر نمیگزید بی شک تو را معبود دل خویش میدانستم و از قربانی  چشم و دل در راهت دریغ نمیکردم
دوست دارم  آنی شوم که  خریدارم شوی که حتی اگر روزی قدمهایم به چمن جنت رسید باز هم غلام روسیاه تو باشم
دلم سر سپرده ات شد .تقصیر من نیست که این چنین عاشقانه فریادت میزنم که باید دامن خدای را بگیری که چرا شیدایی را در چشمان تو خلاصه نمود
برای تمام تنهایی حریم پاکت دلم میسوزد . هر گاه که تن سپردم به گوش دادن تمام زمزمه های دل خسته ام ،نامی به جز حسن بن علی نشنیدم .نامی که هرگز نتوانستم نامی در کنار ان بگنجانم .
بی گمان که خاک تن من جز با غبار بقیع اغشته نشده و دربدو تولدم بی شک به جای اذان، روضه  تو را در گوشم خوانده اند که اینگونه خود را شیدای تو میبینم  .
مرا چه باکی است از اتش دوزخ که چون در میان هاله های ان مرا رها کردند باز من دامن کریم تو را رها نخواهم کرد .هنگامی که برای گرفتن دستان گنهکارم قدمهایت را برداری اتش چه شرمگین خواهد شد از زبانه کشیدن، و ابراهیم بیاید و ببیند که کدامین گلستان زیباتر است؟.
زندگی چیزی جز عشق تو را به من نشان نداد و دل بهانه ای جز دیدارت در همه عمر نگرفت
بگذار که با دیدنت دلم برای همیشه خراب شود. مرا به آبادی دل چه سود و چه نیاز؟ که در این دنیا هر دلی خراباتی شد گویا ابدی جاویدان شد.
من اسارت دلم را به هیچ آزادی نفروشم که زندانبانی چون حسن بن علی جرعه ای جز می به من ارزانی نمیدارد...








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]