سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

دلم را چون هاله ای از جنس تمنا

با جامه ای مندرس و سیاه شده در پیچ و تاب دنیا

به درگاهت اورده ام

تا لباسی از نـــــــــور بپوشانی اش

دیدگان نم ناکم شب و روز را به هم پیوند داده اند

و لبان ترک برداشته از عطش زمین را سراب میکنند  

انقدر تازیانه روانه اش میکنم

تا دمل های چرکین گناه و غم که در وجودش رخنه کرده اند سر باز کنند

و نگاه ِ پر از مهر و تبسم تو مرهم و نوشی  بشود بر روی زخم هایش

نوش دارویی از جنس عاطفه

سبک که شد

کم کم بال دربیاورد و از پهنه ی زمین

تا عرش آسمان یک نفس اوج بگیرد

و هر گاه خسته شد

و ناخواسته در کوچه های هوس بال زد

راه گم کرد ...

بر شانه های زمین آرام بگیرد

و تو دستی بر بالهایش بکشی و گرد و غبار راه از تنش بزدایی و

با موج حضورت دوباره پرش دهی

راه نشانش دهی 

و آغوش بگشایی برایش ...




کم کم غروب می شود 
غروبی سخت دلگیر...
دلتنگیهایم را به همراه ناله های سرخ شفق برمی دارم و به طرف یار بی قراری هایم حرکت می کنم ...
حالا آنجا نشسته ام ، روی تخته سنگی آرام و بی حرکت ... سنگ ِ صبورِ درد دلهایم و مامن بغض های ناتمامم ...
زیر سایه آسمانی که همدم تنهایی هایم بوده و هست ... تنها ...

میخوانمت از پشت درب های بسته در انتهایی ترین فصل آفرینش  تا کی در سکوت می مانی ای رویای رحمانی تر از باران ؟



این جا سرزمین دوست داشتنی من است ...
این جا دلم قرار می گیرد ...
روبرویم جاده ای است طولانی ، پر از پیچ و خمهای آشنا و نا آشنا...

و زیر پایم پر از سنگ های حسرت و واهمه...



خورشید را نظاره می کنم که چگونه با همه ی مِهر و گرمایش در آغوش افق جای می گیرد ...
ستاره ها که چند شبی است چشم مهتاب را دور دیده اند یکی یکی خودنمایی می کنند و  دلم را می برند تا خودِ اسمان ...
کم کم دارم در انبوه ِ ستاره های آسمان غرق می شوم که نجوایی گوشم را می نوازد ...
بی مهابا به سمت صدا می دوم ...
طنین واژه هایش عمق جانم را هدف گرفته ...
ندای الله اکبر چنان وجودم را به لرزه می اندازد که بی اختیار زانوانم سست شده و بر زمین می افتم ...
آخ که در این لحظه چقدر دلم هوای این نجوای عاشقانه را کرده بود ...
زنده ِ ی زنده ...
به دور از قاب شیشه ای ...
طنین عاشقانه ها دل آسمان را پر می کند و هنوز مات مانده ام ...
لااله الا الله اش دلبری می کند ...
دلم را با خود می برد ...
می شکند ...
او می خواند و من اشک می ریزم...
دلم با ندای محمدش سوی مدینه بال می زند ...
و با طنین علی اش روانه ی نجف می شود  ...
موذن بخوان ! 
که تک تک واژه هایت تن بی جانم را جان می دهد ...
دلم می خواهد او بخواند و من سجاده ای به وسعت همان دشت بگسترانم ...
و بزرگی اش را به سجده بشینم ...
و همان جا پیش خدا ...
در آغوشش جان دهم ...
این روزها دیگر از سجاده ای به آن بزرگی خبری نیست ...
گاهی حتی سجاده ام به اندازه ی یک مهر آب می رود ...
این روزها حتی زبان دلم برای نجوای ذکر عاشقانه ای با تو به لکنت می افتد ...
در و دیوار شهر قدرت پرواز بالهایم را گرفته اند ...
و چون دیوی روح ِ جاری شده در ذکر هایم را ربوده اند ...
این روزها هوایی شده ام ...
هوایی همان گرمایِ تبدارِ داغِ تابستان با زبانی روزه روبروی ناودان طلایت ...
هوایی نجواهای شبانه یواشکی در طبقه سوم ...
هوایی دعای کمیل ساده و بدون روضه در جمع خودمانی مسجد شجره ...
که با ندای یا رب اش صدای هق هق بلند می شد و دعا را قطع می کردم و تهدید می کردم که اگر گریه ای بلند شود ادامه نمی دهم...
با این حال دلم اذان می خواهد ... 
.
.
.





تکواژه ها به تمامم هجوم می آورند 
و احساس ها به درونم ترانه می ریزند 
 فریاد ها به حنجره ام جوانه میپاشند 
و خواهش ها به جانم جنون میبندند 
و مَــــــــن ...
در انحنای دلتنگی ام می خزم 
و در عبور لحظه ها مچاله میشوم 
آنقدر به فریاد تو را میخوانم 
تا مگر بوی تماشا برسد از تو مرا ... 
آنقدر تکرار کنم  که تو را دارم و بس 
تا بدانی که به غیر تو مرا یاری نیست 
چه کنم ؟ ...
برایم دوباره بگو تا بنویسم 
تمام نمیشود این واژه های تکراری 
نه این که جای گله باشد و 
شکایت و درد 
نه ،
دلم خوش است که با هر نفسی 
بوی توست که گم میشود در تما م ِدلم 
چقدر ساده مرا میکشی به همراهت 
و مَــــــــن ...
چقدر خوشم با تمام تکرارت ... 
مرا تا بی نهایت ها ببر 
یک آسمان گریه برایت 
هدیه آورده ام 
قبولم فرما ...
.
.
.




تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
... و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه ی شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه ی جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گی ه انیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گُل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغِ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت


 




   برگ های پاییزی

      سرشار از شعور ِ درخت اند

      و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند

      آرام قدم بگذار ….

      بر چهره ی تکیده ی آن ها    

      این برگها حُرمت دارند.. 

      درد ِ پاییز، درد ِ ” دانستن ” است....

 




ندیدنت را نبودنت تعبیر می کنیم. نه این که ندانیم، ندیدن دلیل نبودن نیست بلکه برایمان قطعی شده که این محرومیت از بی سعادتی است، از بی لیاقتی است، از حجاب گناهان است. وگرنه آن امامی که قابلیت تصرف در عالم را دارد، چه حرف بیهوده ایست که دیده نشود. اصلا هر چیزی که حیات دارد، هر چیزی که دیده می شود، از وجود امام است.
آه چه حکایتی شده قصه ی ما و غیبت شما آقاجان...
قصه ای که تماما غصه است.
قصه ای سرشار از غصه ی دوری شماست، ای آقای خوبی ها…
دنیا آنقدر ما را سرگرم خود کرده تا به قدر یک لحظه هم یادمان نیفتد که بالاخره چه شد؛ آمد آنکه باید بیاید، یا باز هم نیامد؟ فراق سرآمد یا هنوز آتش جدایی شعله ور است؟
مهدی جان، یاریمان کن تا قلب های گناه اندودمان را با یاد شما و محبت به شما و دوستدارانتان پاک گردانیم. آقاجان…
بی شما درمانده ی در راه مانده ایم…
العجل یا صاحب الزمان…

 








گریه همان آبی است که این کدورت ها و کثافت ها را می شوید و تو را به فطرت الهی خویش رجوع می دهد تا دیگر باره اهل ولایت شوی.بگذار ما را اهل گریه بخوانند...اگر آنان بدانند که در این گریه ها چه نهفته است .خواب آنان حرام خواهد شد و براستی اگر خداوند گریه را به انسان نبخشیده بود هیچ چیز نمیتوانست کدورتی را که با گناه بر آینه فطرتش می نشیند پاک کند.




گاهی وقتهای خیلی دور که می شوی ، دوری آزارت نمی دهد بلکه دغدغه وصل است که بر دوشت سنگینی می کند!

وقتی یک مسافرتی طولانی رفته باشی ، روزهای قبل از برگشت به آمدن فکر می کنی ، به اولین دیدار با آنهایی که چشم انتظارت هستند وچشم انتظار دیدنشانی ، به اولین لحظاتی که قرار است به هم برسید.

همیشه دغدغه دوباره دیدن و دوباره رسیدن به آنچه مدتها از آنها دور بوده ای نوعی حس سنگینی است که برای مسافر قبل از برگشتن ایجاد می شود...

درست مثل شبها  که می خوابی و تاریکی و چشمهای بر هم گذاشته می شود عادت چندین ساعته و به محض اینکه صبح می شود و می خواهی چشم باز کنی ، اولین نگاههایت طاقت نور را ندارد!

...

و شاید ما آنقدر دور شده ایم که دیگر وجودمان تاب وصل ندارد...!








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]