سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

کاش می دانستم ، در کنار کدام  عمود ، آب از دست سقا می گیری ...
تا عمود وجودم را در برابر قامت رعنایت ، خم کنم ...
ای صاحب لوای اربعین...
کاش می دانستم ، پای کدام عمود ، دست به سینه می ایستی و زیر لبهای نازنینت ، زمزمه می کنی :
السلام علیک یا جدی العطشان...



کما تعلمون، لأن کل مفتون المؤتمر العظمی؟

کل لون واحد...

وصلنا جمیعا إلى أن یکون لون واحد...

سوف أقضی الثقیلة، ونأمل بلدک لمقابلتک ...

وسوف یکون قریبا رقیقة و ...

ولکن الفقرة إیمانی إذا کان أی شیء، والبعض الآخر لا شیء یمکن أن یضعفه...

أعتقد عندما اشتقت لک أمر غریب...

عندما أرى کنت غریبة فی الهواء...

عندما جذب غریب..

أنا سعید أن الأمور على خلاف ذلک بعیدا عن الحزن ...

کان لی  فراقک الخاص بک...




الناس ، عبید الدنیا...

آری ، ما انسانها ، بندگان مطیع و رام دنیا هستیم ...

دنیا : همه ی آن دلبستگی ها ، تعلق ها ، محدودیتها و شرایط خاصی است که ما را در بند و حصاری عظیم فراگرفته و خود را پای بند آن کرده ایم.

مطیع و فرمانبردار بی چون و چرای  اوامر این دنیا شده ایم.

بدتر از آن انسانهایی که از عبادت محض(بندگی) در محضر این دنیای فانی و قیود وسیعش ، کسب فیض و احصاء شیرینی و لذت می کنند!

چشم باز کنیم ، خواهیم یافت که آنچنان در کندوی عسل خودساخته ی این دنیا ، غوطه وریم ، که غیر از این  قیود موجود ، لذتی فراتر برایمان قابل تصور نیست...

و حال آنکه ، لازمه لذت بردن ، چیزی جز حب و علقه و عشق نیست ، پس ، لذت بردن از قیود و دلبستگی های این دنیا ، لازمه اش این است که عبدی عاشق و دلداده باشیم بر آنچه که لذت بخش است برایمان...!

و مهمتر از همه آنکه ، گاه لذتهایی از این بندگی عاشقانه ، آنچنان فراگیرمان می شود که چشمانمان را کور ، دست و بالمان را بسته و پایمان را لنگ می کند ...

مسیر عبدعاشق در این دنیای گاهی به یک باریکه ای متصل می شود که غیر از این راه راهی نمی شناسد و آن را صراط مستقیم می پندارد و عدول لحظه ای از آن را طرفه العین عدول از بندگی حق می پندارد...

و غافل از اینکه ، وقتی می شود به ساده ترین قیود این دنیای فانی ، عشق ورزید و دلداده و شیدایی کرد ، قیود دیگرش را هم می شود در پهنه ی این دل شیدایی جای داد ، ...

وقتی می شود عبد بی چون و چرای این دنیا شد ، حال این دنیا امر به سرسپردگی به یسارش کند یا به یمینش ، چه فرقی می کند ، سرنهادن به امر این مولا ، یمین و یسار نمی شناسد...!!!

و قطعا ، این دنیا ، اگر چنین سرسپرده ای داشته باشد ، و آن سر سپرده ، عشقی فراتر از قیود و شروطش ، به دل راه دهد ، همین دنیا می شود مسلخ آن عشق...

و قطعا ، عشق های در مرتبت پایین تر را باید قربانی، بندگی های فرا تر کنی ، تا بندگی ات را به اثبات رسانی...

و راز بندگی حق ، به مسلخ بردن همه عشق های دنیوی است در این دنیای فانی...که اگر به مسلخ بردی همه تعلقاتت را و به پای بندگی حق افکندی همه ی دار و ندارت را ، آنوقت ، بندگی این دنیا را قربانی بندگی حضرت حق خواهی کرد...

و کلام آخر اینکه :

همیشه در مسلخ عشق ، آن چیزی که قربانی می شود ، همه ی تعلقات و خواسته های دلی است که می خواهد ، ماندگاری و عشق و دلدادگی خود را به اثبات برساند ...




اگر آسمان شوی برایت زمین خواهم شد تا به رویم بباری

برای چشمان معصومت نگاه خواهم شد

و برای گوشهایت صدا،

برای نفسهایت گلو خواهم شد

و در رگهایت از خون خود خواهم دمید

مرا تنها مگذار...

خانه ای خواهم ساخت برایت

از استخوانهایم برایش ستون،

و از پوستم برایش سقفی،

قلبم را با برق شکاف میان سینه هایت میشکافم

و از گرمی خون رگهایم،

برای شبهای تاریک تنهاییت

آتشی می افروزم

و تا همیشه در کنارت میسوزم

در عوض فقط از تو میخواهم

گونه هایم را پاک کنی...

بچه تر که بودم ، چندماهی نزد یه پیرمرد عارفی می رفتم ، که بالای طاقچه اتاقش همیشه چند میوه (( به )) می گذاشت و اتاق خلوتش بوی (( به )) می داد ، عارف بود ، شاعر و دلسوخته و اهل اخلاق هم بود ، می گفتند صوفی مسلک است ... من که به مسلکش کار نداشتم ، راه و رسم عرفان را می خواستم از او یاد بگیرم ولی ظرفیتش را نداشتم و شاید توفیقش را ... چندماهی که گذشت و هفته ای دوسه بار به منزلش می رفتم برای کسب تجربه و علم و عرفان و اخلاق، عمرش را داد به شما...

وقتی از عشق و دلدادگی می گفت...

اشک را گوشه چشمانش می دیدم ، که سعی می کرد ، از من پنهان کند...

و وقتی اشک امانش را می برید و پنهان کردن اشک و گریه دیگر برایش مقدور نبود ...

می خواند:

درد عشقی کشیده ام که مپرس...

آن روزها ، برایم ، مفهوم عشق شیرین و دلنشین بود ، تعجبم از این بود ، که شیرینی و دلنشینی نمی تواند درد آور باشد...

ولی می شود حس کرد ، از درد هم بالاتر است...

ولی این درد عجیب شیرین است...

به شیرینی مرگ...

بی عشق ، دنیا تیره و تار است...

بی عشق ، زندگی معنا ندارد ، وبال گردن است...

بی عشق ، آسمان هم  آرامش نمی آورد...

بی عشق ، روزگار سخت است برای جان کندن ...

خدا به خیر کند...




اگر آسمان شوی برایت زمین خواهم شد تا به رویم بباری

برای چشمان معصومت نگاه خواهم شد

و برای گوشهایت صدا،

برای نفسهایت گلو خواهم شد

و در رگهایت از خون خود خواهم دمید

مرا تنها مگذار...

خانه ای خواهم ساخت برایت

از استخوانهایم برایش ستون،

و از پوستم برایش سقفی،

قلبم را با برق شکاف میان چشمانت میشکافم

و از گرمی خون رگهایم،

برای شبهای تاریک تنهاییت

آتشی می افروزم

و تا همیشه در کنارت می سوزم

در عوض فقط از تو می خواهم

گونه هایم را پاک کنی...

بچه تر که بودم ، چندماهی نزد یه پیرمرد عارفی می رفتم ، که بالای طاقچه اتاقش همیشه چند میوه (( به )) می گذاشت و اتاق خلوتش بوی (( به )) می داد ، عارف بود ، شاعر و دلسوخته و اهل اخلاق هم بود ، می گفتند صوفی مسلک است ... من که به مسلکش کار نداشتم ، راه و رسم عرفان را می خواستم از او یاد بگیرم ولی ظرفیتش را نداشتم و شاید توفیقش را ... چندماهی که گذشت و هفته ای دوسه بار به منزلش می رفتم برای کسب تجربه و علم و عرفان و اخلاق، عمرش را داد به شما...

وقتی از عشق و دلدادگی می گفت...

اشک را گوشه چشمانش می دیدم ، که سعی می کرد ، از من پنهان کند...

و وقتی اشک امانش را می برید و پنهان کردن اشک و گریه دیگر برایش مقدور نبود ...

می خواند:

درد عشقی کشیده ام که مپرس...

آن روزها ، برایم ، مفهوم عشق شیرین و دلنشین بود ، تعجبم از این بود ، که شیرینی و دلنشینی نمی تواند درد آور باشد...

ولی می شود حس کرد ، از درد هم بالاتر است...

ولی این درد عجیب شیرین است...

به شیرینی مرگ...

بی عشق ، دنیا تیره و تار است...

بی عشق ، زندگی معنا ندارد ، وبال گردن است...

بی عشق ، آسمان هم  آرامش نمی آورد...

بی عشق ، روزگار سخت است برای جان کندن ...

خدا به خیر کند...








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]