وقتی ، نسیم رویایی شیرین ، دائم رو پهنه ی دشت ، قلبت می وزه...
وقتی ، شبای آسمون دلت ، به سوسوی کم سوی ستاره ای مبهم ، دل خوش می کنه ...
وقتی آه کشیدنت ، برای خودت هم مفهومی پیدا نمی کنه...
همه ی اون رویایهای دوست داشتنی رو باید پشت کوله بار خستگی هات ، زیر خروارها غصه هات ، کنار نیشخند های حسرت زده ات ، دفن کنی...
مگه می تونی به این سادگی تاپ تاپ قلبتو نشنیده بگیری...
مگه می تونی نفسهای به شماره افتاده ات رو ندیده بگیری...
مگه می شه ، پا بذاری رو همه ی مسیر های رفته ای که برات حسی قشنگ آفریدن...
دل به این سادگی ها هم غصه هاشو فراموش نمی کنه...
آتیشی که به این دشت افتاده به این سادگی خاموش شدنی نیست...
و هر دستی ، آتیش خودشو از روی این دشت برمی داره...
و هر آه سردی ، آتیشی که خودش به این دل انداخته رو خاموش می کنه...
و هر اشکی ، ابهام حسرتی که رو سینه نشونده رو پاک می کنه...
باید بی خیال همه ی غصه ها بشم و دلو بزنم به مسیر زخمی روزگار...


والله المستعان علی ما تصفون...