سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام

در بیهودگی ِ انتظار ِ  پیوستن ِ به تو چه بی صبرانه مانده ام

چه خوانا دوری ات را بر سردر ِ خانه نوشته اند

و من در نخواندن آن چه پا فشارانه مانده ام

چه بسیار است دو رویی ها، فراموش کردن ها و گسستن ها

و من در این هم همه چه صادقانه مانده ام

رفیقان همه با نارفیقی خود رفیقند

من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام

خاستگاه من کجاست که من آن جا غنودن خواهم

من در پیمودن راه چه عاجزانه مانده ام ...

تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام




خدایا !

 مگذار دعا کنم که مرا از دشواری ها و خطرهای زندگی مصون داری ،

بلکه دعا کنم تا در رویاروئی با آنها بی باک و شجاع باشم .

مگذار از تو بخواهم درد مرا تسکین دهی ،

بلکه توان چیرگی بر آن را به من ببخشی .

 

 

تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا....

 در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست

 و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد




دلی بود روزی در پس این قفس  استخوانی


دلی که با هر تپشش پوچی و نیستی را به اجزای این تن پمپ می کرد

دلی که آرام بود و شوقی برای ادامه ی تپیدن نداشت

ولی وقتی تو آمدی دلم جانی تازه گرفت، نو شد

با آمدنت نه تنها به دل من، بلکه به همه هستی ام جان تازه بخشیدی

و وقتی می آمدم، وقتی پا در راه این سفر نهادم،
 
دلم،
 
دلی که تو برایم به ارمغان آورده بودی به پای دوست ماند

دلم جا ماند پیش تو، اما در عوض این دل تو بود که مرا همراهی کرد

دل خودم از کف رفت، دلی زیباتر نصیبم شد

دلی که حال اگر لحظه ای تنهایم گذارد زنده نخواهم ماند
 
 
*******************
 
 
امشب دلم می خواهد به کسی بگویم"" دوستت دارم.""

تو نهراس و آنکس باش.

بگذار با هر آنچه در توان دارم همین امشب به تو ثابت کنم که دوستت دارم.

بگذار برایت نقش آن دلباخته ای را بازی کنم
 
 که لحظه ای دور از محبوب خویش زندگی را نمی تواند .

بگذار همچون معشوقی که برای وصال معشوقش
 
جان می دهد برایت جان دهم.

بگذار همین امشب پیش پایت زانو بزنم و تو را ستایش کنم.

بگذار در تاریکی به تو لبخند بزنم.

نگذار زمان از دستم برود و تو را درنیابم.

می خواهم بیندیشی که همین امشب غیر از من کسی دیوانه تو نیست

هرچند که جاهلانه فکری باشد.

و همین امشب بگذار خیال کنم که جز تو کسی نیست.

همین یک امشب را بگذار نقش بازی کنم.

نقش حقیقت را .

همان که دور از تو بارها رو به روی آینه تمرین کرده ام.

ای آخرین دلبندم




هر روز که در آن روز معصیت خدا نشود آن روز عید است

عید نوروز بر همه شما مبارک باد

mehriran.net

 
 

جشن نوروز را به نخستین پادشاهان نسبت می دهند. شاعران و نویسندگان قرن چهارم و پنجم هجری چون فردوسی، عنصری، بیرونی، طبری و بسیاری دیگر که منبع تاریخی و اسطوره ای آنان بی گمان ادبیات پیش از اسلام بوده ، نوروز را از زمان پادشاهی جمشید می دانند.

در خور یادآوری است که جشن نوروز پیش از جمشید نیز برگزار می شده و ابوریحان نیز با آن که جشن را به جمشید منسوب می کند یادآور می شود که : «آن روز که روز تازه ای بود جمشید عید گرفت؛ اگر چه پیش از آن هم نوروز بزرگ و معظم بود».

روایت های اسلامی درباره نوروز

آورده اند که در زمان حضرت رسول (ص) در نوروز جامی سیمین که پر از حلوا بود برای پیغمبر هدیه آوردند و آن حضرت پرسید که این چیست؟ گفتند که امروز نوروز است. پرسید که نوروز چیست؟ گفتند عید بزرگ ایرانیان. فرمود: آری، در این روز بود که خداوند عسکره را زنده کرد. پرسیدند عسکره چیست؟ فرمود عسکره هزاران مردمی بودند که از ترس مرگ ترک دیار کرده و سر به بیابان نهادند و خداوند به آنان گفت بمیرید و مردند. سپس آنان را زنده کرد وابرها را فرمود که به آنان ببارند از این روست که پاشیدن آب در این روز رسم شده. سپس از آن حلوا تناول کرد و جام را میان اصحاب خود قسمت کرده

و گفت کاش هر روزی بر ما نوروز بود

.

                                                   mehriran.net

و نیز حدیثی است از معلی بن خنیس که گفت: روز نوروز بر حضرت جعفر بن محمد صادق در آمدم گفت آیا این روز را می شناسی؟ گفتم این روزی است که ایرانیان آن را بزرگ می دارند و به یکدیگر هدیه می دهند. پس حضرت صادق گفت سوگند به خداوند که این بزرگداشت نوروز به علت امری کهن است که برایت بازگو می کنم تا آن را دریابی. پس گفت: ای معلی ، روز نوروز روزی است که خداوند از بندگان خود پیمان گرفت که او را بپرستند و او را شریک و انبازی نگیرند و به پیامبران و راهنمایان او بگروند. همان روزی است که آفتاب در آن طلوع کرد و بادها وزیدن گرفت و زمین در آن شکوفا و درخشان شد. همان روزی است که کشتی نوح در کوه آرام گرفت. همان روزی است که پیامبر خدا، امیر المومنین علی (ع) را بر دوش خود گرفت تا بت های قریش را از کعبه به زیر افکند. چنان که ابراهیم نیز این کار را کرد. همان روزی است که خداوند به یاران خود فرمود تا با علی (ع) به عنوان امیر المومنین بیعت کنند. همان روزی است که قائم آل محمد (ص) و اولیای امر در آن ظهور می کنند و همان روزی است که قائم بر دجال پیروز می شود و او را در کنار کوفه بر دار می کشد و هیچ نوروزی نیست که ما در آن متوقع گشایش و فرجی نباشیم، زیرا نوروز از روزهای ما و شیعیان ماست.

                                                 

دعای سفر

وقتی مسافر آماده سفر شد غسل کند پس از آن دو رکعت نماز بگزارد و از خدا خیر خود را طلب نماید و آیة‌الکرسى بخواند و حمد و ثناى الهى بجا آورد و صلوات بر حضرت رسول و آل او بفرستد. سپس این دعا را بخواند:

اَللّهُمَّ اِنّى اَسْتَوْدِعُکَ الْیَوْمَ

خدایا من خود را در این روز به عنوان ودیعت به تو سپردم

نَفْسِى وَ اَهْلى وَ مالى وَ وُلْدى وَ مَنْ کانَ مِنّى بِسَبیلٍ الشّاهِدَ مِنْهُمْ وَالْغآئِبَ

خودم و خاندانم و مال و فرزندانم و هر که را با من راهى دارد حاضرشان و غائبشان را

اَللّهُمَّ احْفَظْنا بِحِفْظِ الاِْیْمانِ وَاحْفَظْ عَلَیْنا

خدایا حفظ کن ما را به حفظ ایمان و نگهبان بر ما باش

اَللّهُمَّ اجْعَلْنا فى رَحْمَتِکَ وَلا تَسْلُبْنا فَضْلَکَ اِنّا اِلَیْکَ راغِبُونَ.

خدایا ما را در کنف رحمت خویش قرار ده و فضلت را از ما سلب مفرما که ما به تو مشتاقیم.

اَللّهُمَّ اِنّا نَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثآءِ السَّفَرِ وَ کابَةِ الْمُنْقَلَبِ وَ سُوَّءِ الْمَنْظَرِ فِى الاْهْلِ وَالْمالِ وَالْوَلَدِ فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَةِ.

خدایا به تو پناه بریم از رنج سفر و اندوهناک برگشتن و بدى دیدار در خاندان و مال و فرزند در دنیا و آخرت.

اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکَ هذَا التَّوَجُّهَ طَلَباً لِمَرْضاتِکَ وَ تَقَرُّباً اِلَیْکَ.

خدایا من به تو رو کنم در این رو کردن به خاطر این که جویاى خشنودى تو و تقرب جستن به درگاهت هستم.

[اَللّهُمَّ] فَبَلِّغْنى ما اُؤَمِّلُهُ وَ اَرْجُوهُ فیکَ وَفى اَوْلِیآئِکَ

خدایا پس مرا به آرزویم و آنچه از تو و اولیائت است برسان

یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ .

امید دارم اى مهربان‌ترین مهربانان .

 

مسافر پس از این دعا تسبیحات حضرت فاطمه سلام الله علیها را بخواند و سوره حمد را از پیش رو و از جانب راست و از جانب چپ بخواند و همچنین آیة الکرسى را از سه جانب بخواند. و بگوید:

اَللّهُمَّ اِلَیْکَ وَجَّهْتُ وَجْهى

خدایا به سوى تو گرداندم رویم را

وَ عَلَیْکَ خَلَّفْتُ اَهْلى وَ مالى وَ ما خَوَّلْتَنى وَ قَدْ وَثِقْتُ بِکَ فَلا

و به امید تو بجاى گذاردم خانواده و مالم و آنچه را به من مرحمت فرمودى و به تو اطمینان کردم پس

تُخَیِّبْنى یا مَنْ لا یُخَیِّبُ مَنْ اَرادَهُ وَلا یُضَیِّعُ مَنْ حَفِظَهُ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِهِ

ناامیدم مکن اى که ناامید نکند، هر که را به او توجه کند، و ضایع نکند هر که را او محافظتش کند خدایا درود فرست بر محمد و آلش،

وَاحْفَظْنى فیما غِبْتُ عَنْهُ وَلا تَکِلْنى اِلى نَفْسى

و محافظت کن آنچه را مربوط به من است و من از آنها دورم و مرا به خودم وامگذار

یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ اَلدُّعاءَ

اى مهربانترین مهربانان.

سپس مسافر سوره توحید را یازده مرتبه و سوره اِنّا اَنْزَلْناهُ و آیة الکرسى و سوره ناس و سوره فلق را بخواند. و صدقه بدهد و سفر را آغاز کند.

منبع:مفاتیح الجنان

 

برای دیدن عکس ها در ابعاد واقعی ، بروی عکس کلیک کنید .






 




بوسهماچ یعنی وصل شیرین دو لب

بوسهماچ یعنی خلسه در اعماق شب

بوسهماچ یعنی مستی از مشروب عشق

بوسهماچ یعنی آتش و گرمای تب

بوسهماچ یعنی لذت از دلدادگی

لذت از شب , لذت از دیوانگی

بوسهماچ یعنی حس طعم خوب عشق

طعم شیرینی به رنگ سادگی

بوسهماچ آغازی برای ما شدن

لحظه ای با دلبری تنها شدن

بوسهماچ سرفصل کتاب عاشقی

بوسهماچ رمز وارد دلها شدن

بوسهماچ آتش می زند بر جسم و جان

بوسهماچ یعنی عشق من , با من بمان

شرم در دلدادگی بی معنی است

بوسهماچ بر می دارد این شرم از میان

طعم شیرین عسل از بوسهماچ است

پاسخ هر بوسهماچ ای یک بوسهماچ است

بهترین هدیه پس از یک انتظار

بشنوید از من فقط یک بوسهماچ است

بوسهماچ را تکرار می باید نمود

بوسهماچ یعنی عشق و آواز و سرود

بوسهماچ یعنی وصل جانها از دولب

بوسهماچ یعنی پر زدن , یعنی صعود



جهنم و بهشت

شرح: یک مرد روحانی، آرزو داشت بهشت وجهنم را ببیند. این فرصت به او داده شد و آن مرد روحانی به سمت دو در هدایت شد و یکی از آن درها باز شد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت.درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد.افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند..مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. به او گفته شد: تو جهنم را دیدی!او به سمت اتاق بعدی برده شد و در آن باز شد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت.افراد دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: نمی فهمم!به او پاسخ داده شد: ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!وقتی که عیسی مسیح مصلوب شد، داشت به شما فکر می کرد!

من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم کنم. اما به راستی دور و بر خودم افراد کمی را میشناسم که حاضر باشند غذای خود را با من تقسیم کنند.

تصویر
شرح: روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت...
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد.
سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود.
با من بگو از آنچه سنگینی سینه تو ست. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم، کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغض، راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت :ماری در راه لانه ات بود، خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

                          گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

اشک در دیدگان گنجشک نشست. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
داستان اول
یه روز مسوول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»…
پوووف! منشی ناپدید میشه…
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن!»
نتیجهء اخلاقی: همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه.
 
داستان دوم
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ??? رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس میده… راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ??? رو به خاطر بیار!… کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه… بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ??? رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی!»
نتیجهء اخلاقی: اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملاً آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی.
 
داستان سوم
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد… همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد… زن پیتر یه حوله رو دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه… همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود… تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ???? دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!… بعد از چند لحظه تفکر، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ???? دلار به زن پیتر میده و میره… زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت… پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟
زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود… پیتر گفت: خوبه… چیزی در مورد ???? دلاری که به من بدهکار بود نگفت؟!
نتیجهء اخلاقی: اگه اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید!
 
داستان چهارم
من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ??? دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی.
نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید.
 
داستان پنجم
یه شب خانم خونه اصلاً به خونه برنمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح برمیگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر برمیداره به ?? تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تأیید نمیکن!
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه برمیداره به ?? تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه.
??تاشون تأیید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ? تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهء اونا پیش اوناست!
نتیجهء اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند!
 
داستان ششم
چهار تا دوست که ?? سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون...
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد...
دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تأسیس کرده و میلیونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ???? متری بهش هدیه داد.
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقاً همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ???? متری هدیه گرفت!
نتیجهء اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا" در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن!
 
داستان هفتم
توی اتاق رختکن کلوپ گلف، وقتی همهء آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن. مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمهء اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت. بقیهء آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن...
مرد: الو؟
صدای زن اون طرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
مرد: آره.
زن: من توی یه فروشگاه بزرگ هستم. اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط ???? دلاره. اشکالی داره اگه بخرمش؟
مرد: نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره.
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ???? رو دیدم. یکیشون خیلی قشنگ
بود. قیمتش ?????? دلار بود.
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری.
زن: عالیه. اوه… یه چیز دیگه… اون خونه ای رو که قبلاً می خواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ?????? دلاره.
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن ?????? دلار بیشتر ندی.
زن: خیلی خوبه. بعداً می بینمت عزیزم... خداحافظ.
مرد: خداحافظ.
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه که این موبایل مال کیه؟!
نتیجهء اخلاقی: هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین!
 
داستان هشتم
یه زوج ?? ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم.
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متأسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ?? سال از من کوچیکتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ?? سالش شد!
نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند!
 
داستان نهم
یه مرد ?? ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ?? ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو به طرف پلنگ نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتماً یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقاً منظور منم همین بود!
نتیجهء اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجهء کار خودته ادعا نداشته نباش



فراموشی پسورد
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 27
  n  داستان کوتاه انیشتین و راننده اش
  n  داستان کوتاه مرد و پیله کرم ابریشم - به فارسی و انگلیسی
  n  مصیبت های کادوی اشتباهی
  n  چند داستان کوتاه و جالب
  n  داستان کوتاه ماهی گیری با لباس خواب ابریشمی - به انگلیسی و فارسی
  n  داستان کوتاه مهلت خدا برای زندگی - به انگلیسی و فارسی
  n  دعوت نامه کاف - داستان
  n  داستان بلوتوث پیژامه آقای هنرپیشه
  n  داستان کوتاه روستائیان و تاجر میمون
  n  یک داستان زیبا
  n  داستانی بسیار زیبا و واقعی
  n  ماهی گیر ثروتمند
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 26
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 25
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 24
  n  داستان کوتاه صداقت
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 23
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 22
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 21
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 20
  n  چند داستان کوتاه
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 19
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 18
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 17
  n  داستان کوتاه ماهی گیر ثروتمند
  n  دانلود داستان شب خسوف اثر گابریل گارسیا مارکز
  n  دانلود داستان کوتاه شیطان اثر جبران خلیل جبران
  n  داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی16
  n  داستانی واقعا جالب به مناسبت سیزده بدر
  n  داستان کوتاه الو مرکز
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی15
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی14
  n  داستان کوتاه زندگی مانند قهوه است
  n  داستان کوتاه سرباز معلول
  n  داستان کوتاه شکوفه های بادام
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی13
  n  داستان کوتاه سرقت
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی12
  n  داستان کوتاه من و لیلی داستانی بر علیه ایدز به قلم بهرام رادان
  n  داستان کوتاه سفید بخت
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی11
  n  داستان عاشقیت در پاورقی اثر مهسا محب علی - داستان خوانی 7
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی10
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی9
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی8
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی7
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی6
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 5
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 4
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 3
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 2
  n  من ..ترافیک واون دختر بی گناه...
  n  داستان زندگی اشرف پهلوی 1
  n  خاطرات طلایی دوران دانشجویی ( خاطره خوانی 10) فایل صوتی
  n  فروید بر تخت روان‌کاوی
  n  داستان تخته سنگ اثر حسین مرتضائیان آبکنار - داستان خوانی6
  n  خاطره‌های دوران دانشجویی ( خاطره خوانی 9 ) فایل صوتی
  n  به من هم الهام شد بیایم
  n  خاطره های کوتاه و شاعرانه ( خاطره خوانی 8 ) فایل صوتی
  n  داستان کوتاه بی خاصیت
  n  داستان رقص آخر اثر ماریا تبریزپور - داستان خوانی5
  n  چگونه داستان ایرانی ننویسیم
  n  خاطره خاکستری ( خاطره خوانی 7) فایل صوتی
  n  باز هم داستان اخاذی از طریق فیلم سیاه
  n  25 دقیقه به رفتن داستانی از شل سیلور استاین
  n  خاطره پیش‌داوری ( خاطره خوانی 6) فایل صوتی
  n  داستان جای خالی تو اثر کیا بهادری - داستان خوانی4
  n  اجی مجی لا ترجی
  n  دو خاطره‌ی خیابانی ( خاطره خوانی 5) فایل صوتی
  n  چشم چشم، یه عینک
  n  کچل کفتر باز (صمد بهرنگی)
  n  داستان دومنیکا اثر پیمان هوشمند زاده - داستان خوانی3
  n  داستان باغ دزاشیب اثر امیر حسن چهلتن - داستان خوانی2
  n  خاطره تجربه‌های تلخ آن دختر جوان ( خاطره خوانی 4) فایل صوتی
  n  داستان کوتاه آزادِ آزاد
  n  داستان جان شیدای زن
  n  داستان پارسی تا دنیا دنیاست از ماه منیر کهباسی
  n  خاطره آدمی نه چندان مهم ( خاطره خوانی 3 ) فایل صوتی
  n  داستان بخت بخت اول از فرخنده آقایی - داستان خوانی 1
  n  داستان عادت کرده ایم ( خاطره خوانی2) فایل صوتی
  n  داستان تکه ای از زندگی ( خاطره خوانی 1 ) فایل صوتی
  n  تا هم‌اکنون که این داستان را برایتان می‌خوانم! امین فقیری
  n  داستان کوتاه سه خواهر
  n  داستان چرا دریا طوفانی شده بود از صادق چوبک
  n  عروس قاتل - از پرونده های پلیس جنایی
  n  داستان زن جوانی که کلیه اش را بخاطر تنبلی شوهر معتادش فروخت
  n  داستان آدم فروش - نبوی
  n  نامه ایی به خدا
  n  داستان زیبای اطلاعات لطفا
  n  عصیان زده - یک داستان واقعی از یک قتل
  n  داستان کوتاه شرافت
  n  «Hi» نه، سلام!
  n  داستان«یلدای فاحشه» اثر پیام یزدانجو
  n  بازبینی پرونده های جنایی- نمک نشناس-
  n  داستان کتاب مقدس اثر مارگارت دوراس
  n  داستان سگ ها اثر مهشید امیرشاهی
  n  نامه ای به پدر!




328028kbp4mj1bcq.gif

نمیگم دلم گرفته

آخه انگار که شکسته

نمیگم پراز غباره

آخه گریه شیشه شو شسته

نمیگم دلم خزونه

آخه باد برگ هارو برده

نمیگم خونه تارتاره

آخه خورشید خونمو سوزونده

نمیگم تو آسمونها تک ستاره ای ندارم

آخه ابرهای سیاه رو چه جوری کنار بگذارم

نمیگم ساعت عشق رو لحظه لحظه می شمارم

آخه میون این همه غصه مگه من ثانیه دارم؟!

نمیگم زندگی سخته،قصه جوونه غصه نداره

آخه مگه میون سوز و سرما جوونه زندگی داره؟

نمیگم به زیر بارون چترا هیچ سقفی ندارن

آخه اشک سرد و بارون واسه من چه فرقی دارن

نمیگم شبم سیاه نیست،نور مهتاب اینجا خوار نیست

آخه تو دل خاموش و سردم،رنگ شب برام که تار نیست

نمیگم دل پروانه ی تنها دیگه امیدی نداره

آخه پروانه دیگه هیچ دلی نداره

نمیگم دلم گرفته

آخه انگار که شکسته

نمیگم پراز غباره

آخه گریه شیشه شو شسته

نمیگم دلم خزونه

آخه باد برگ هارو برده

نمیگم خونه تارتاره

آخه خورشید خونمو سوزونده

نمیگم تو آسمونها تک ستاره ای ندارم

آخه ابرهای سیاه رو چه جوری کنار بگذارم

نمیگم ساعت عشق رو لحظه لحظه می شمارم

آخه میون این همه غصه مگه من ثانیه دارم؟!

نمیگم زندگی سخته،قصه جوونه غصه نداره

آخه مگه میون سوز و سرما جوونه زندگی داره؟

نمیگم به زیر بارون چترا هیچ سقفی ندارن

آخه اشک سرد و بارون واسه من چه فرقی دارن

نمیگم شبم سیاه نیست،نور مهتاب اینجا خوار نیست

آخه تو دل خاموش و سردم،رنگ شب برام که تار نیست

نمیگم دل پروانه ی تنها دیگه امیدی نداره

آخه پروانه دیگه هیچ دلی نداره

نمیگم دلم گرفته

آخه انگار که شکسته

نمیگم پراز غباره

آخه گریه شیشه شو شسته

نمیگم دلم خزونه

آخه باد برگ هارو برده

نمیگم خونه تارتاره

آخه خورشید خونمو سوزونده

نمیگم تو آسمونها تک ستاره ای ندارم

آخه ابرهای سیاه رو چه جوری کنار بگذارم

نمیگم ساعت عشق رو لحظه لحظه می شمارم

آخه میون این همه غصه مگه من ثانیه دارم؟!

نمیگم زندگی سخته،قصه جوونه غصه نداره

آخه مگه میون سوز و سرما جوونه زندگی داره؟

نمیگم به زیر بارون چترا هیچ سقفی ندارن

آخه اشک سرد و بارون واسه من چه فرقی دارن

نمیگم شبم سیاه نیست،نور مهتاب اینجا خوار نیست

آخه تو دل خاموش و سردم،رنگ شب برام که تار نیست

نمیگم دل پروانه ی تنها دیگه امیدی نداره

آخه پروانه دیگه هیچ دلی نداره




 

 

بدان که بی قلب نخواهم رفت. با عشق تو با کس دیگر زندگی نخواهم کرد.

دوست دارم آن هیچ کسی باشم که نامه هایت را برایش می نویسی و 

ای کاش آن هیچ کس اجازه خواندن نامه هایت را داشته باشد .

تو به من آموختی که عشق با عشقبازی متفاوت است. عشق دست خود آدم

نیست. بی خبر و بی اراده می آید. اما عشقبازی دست خود آدم است من از

آنچه دست ساز آدمی است بدم می آید. عشق مرا چنان بزرگوار کرده که

نمی توانم راضی باشم، مثل دیگران در بستر معشوقم بخوابم .

من و عشقم یک وجودیم. ما در هم می خوابیم . دلم برای آنهایی می سوزد که

پایبند عشقهایی هستند که با عشقبازی اثبات می شود. من عشق را یافته ام،

معشوق بهانه است . اگر تا هفته دیگر طاقت نیاوردم به خانه ات می آیم...

زین پس به یاد او به خواب می روم، خواب او را می بینم و با یاد او از خواب

بر می خیزم . نه من، که دو گلدان این اتاق، به یاد او گل خواهند داد .

و یاس های سفید بوی او را در فضا منتشر می کنند . نور روشنی او را گسترش

خواهد داد. و سکوت سنگین این اتاق ، سکوت او را فریاد می کند.

رفت و نمی دانست که بی او ، برای بوییدن یک گل، برای خواندن یک شعر،

برای شنیدن یک آواز و برای شلیک یک گلوله چقدر تنها ماندم




من منتظرت شدم ولی در نزدی

بر زخم دلم گل معطر نزدی

گفتی که اگر شود می آیم اما

مرد این دل و آخرش به او سر نزدی

ادامه مطلب...






[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]