سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

???  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang

و شاهد ... بودم ....

و شاهد اندیشه هایی بودم که در ژرفای آتش نادانی می سوخت ...

و شاهد بارانی بودم که بر ابرهای تباهی می بارید...

و شاهد حقیقتی بودم که ضامن دروغ می شد...

و شاهد پروانه ای بودم که برای بودن بهانه می آورد...

و شاهد قلمی بودم که به رنگ دل می نوشت...

و شاهد صفحه ای بودم که از پشت تا خورده بود...

و شاهد دست فروشی بودم که خون دل را به حراج گذارده بود...

و شاهد آن پیر مردی بودم که دست جوانی را برای عبور دادنش از خیابان می گرفت ...

و شاهد جراحی بودم که لنگ کفش چرمی خود را به قلبش پیوند می زد...

و شاه مغازه ای بودم که گروه خونی آ ب مثبت در آن به فروش می رفت...

و شاهد آهن پاره ای بودم که از خجالت آب می شد...

و شاهد بودم که میخی آهنی  در گوشه لبهای دخترکی فقیر سبز شده بود...

و شاهد هزاران نفر بودم که تنها بر سر یک سفره غصه می خوردند...

و شاهد سکه های 8 تومانی بودم...

و شاهد چوب کبریتی بودم که  آتشی را می سوزاند...

و شاهد قطاری بودم که دو واگن بیشتر نداشت ...

 و شاهد نردبانی بودم که 51 پله  داشت...

و شاهد سایه ای بودم که بر سر آفتاب می زد...

و شاهد بودم که سنگی از ناله لال می شد...

و شاهد سوختن آب بودم...

و شاهد بودم که پرنده ای در آسمان ها اسیر شده بود...

و شاهد اتوبانی بودم که خط اول آن مسیر عبور پرندگان بود...

و شاهد بودم که اشک های دخترکی را به رسم یاد بود به مادرش کادو دادند...

و شاهد شمارش ستارگان بودم...

و شاهد نشستن برف بر چتری بودم...

و شاهد دزدی بودم که نگاه خود را می دزدید...

و شاهد بودم که تیشه ای ریشه خود را قطع میکرد...

و شاهد بودم که آینه ای خود را تماشا می کرد...

و شاهد 12 سانتیمتر مربع بودم...

 و شاهد 84 سانتیمتر مکعب بودم ...

و شاهد شلیک گلوله ای به سوی تفنگی بودم...

و شا هد بودم که در کابلهای فشار قوی ، آب لیمو جریان داشت...

و شاهد دریایی بودم که ساحلش را صید می کردند...

و شاهد بودم که فردی قبل از اذان صبح نماز مغربش را به پیر مرد  آرمیده در رختخواب اقتدا می کرد...

وشاهد خندیدن تراکتوری بودم...

و شاهد  هیزمی بودم که بار بر دوش داشت...

و شاهد ساعتی بودم که 83 دقیقه و 92 ثانیه عقب بود...

و شاهد انگشتری بودم که نگینش را می فروخت...

و شاهد بودم که فرشی را به پای دار بردند ....

و شاهد بودم که کشاورزی خار درو می کرد...

و شاهد بودم که پیرمردی در گلدان قدیمی اش فتوکپی شناسنامه می کاشت...

و شاهد بودم که اثر انگشت مجرمی را  به قتل رساندند...

و شاهد ریزش برف در غار بودم ...

و شاهد آشپزی بودم که آب می پخت...

و شاهد خیس شدن آب دریایی بودم ...

و شاهد تنوری بودم که در آن گریه می پختند...

و شاهد چکیدن اشکی از گوشه چشم سنگی بودم...

و شاهد دخترکان جوانی بودم که سیاهی زبانشان را کیلویی  و سفیدی چشمانشان را بسته ای می فروختند...

و شاهد بودم که افسر راهنمایی و رانندگی با چراغ خاموش از 7 راهی عبور کرد...

و شاهد بودم که گاوی شیر می خورد...

و شاهد بودم که یک قاضی محکوم به اعدام شد...

و شاهد پرتاپ ماهواره ای به قعر زمین بودم ...

و شاهد خیاطی بودم که قلبها را به هم می دوخت...

و شاهد بودم که پرده از روی آسمان برداشتند...

و شاهد بودم که مرده ای خود را غسل میت می داد ولی بدون آب...

و شاهد بودم که مرده ای  خاک بر قبر خود می ریخت...

و شاهد بودم که باری از اشک به  بازار می بردند...

و شاهد فروش ناله های تنهایی بودم...

و شاهد سوختن ماموران آتشنشانی در آتش بودم ...

و شاهد بودم که پیر زن فرسوده ای گلهای احساس را در هاون سنگی می کوفت...

و شاهد بودم که آسیابانی سنگ ها را آرد می کرد...

و شاهد بودم که دیواری بر سقفی سقوط کرد...

و شاهد بودم که  شیر گاو صندوقی  را می دوشیدند...

و شاهد کامیونی بودم که بارش دریا بود...

و شاهد تاجرانی بودم که تجارت آسمان می کردند...

و شاهد سکه هایی بودم که از  جنس پنیر بودند...

و شاهد مرگ اجل بودم...




دوست دارم...

 

عکس متحرک زیبا

 

دوست دارم با نسیمی در شب سرد زمستان

روی قلب نازنینت صوت تنهایی بخوانم

دوست دارم ناله باشم  ، خانه ام در سینه تو

با  خروش آه قلبت ، غصه ها از دل برانم

دوست دارم اشک  باشم ، گوهری زیبا و شیدا

سینه ات وقتی بسوزد ، حاصل آه تو باشم

دوست دارم سینه باشم ، معدن درد و غم و عشق

عشق چون در من بیفتد ، فرصت مستی بیابم

دوست دارم چشم باشم ، چشمه های اشک جوشان

در فراسوی نگاهم ، دل ز هر دلبر ربایم

 دوست دارم  لاله باشم ، روی دشت دل برویم

دسته ای از من بچینند ، نغمه رفتن بخوانم

دوست دارم کوه باشم ، استوار و سخت و سر مست

از وجودم آب جاری ، خانه خورشید باشم

دوست دارم ماه باشم ، آسمانها خانه من

روی گلهای شقایق ، در شب تاری بتابم

دوست دارم دشت باشم ، دشت پر یاس و شقایق

خاکم از جنس حقیقت ، خانه آلاله باشم

دوست دارم درد باشم ، روی هر قلبی نشینم

وقت درمان محبت ، اشک خود را محو سازم

دوست دارم برگ باشم ، برگ سبز شادمانی

باد پاییزی بیاد ، من بمیرم ، رنگ بازم

دوست دارم یار باشم ، یار آن شیدای بی کس

چون به دنبالم بیفتد ، مخفی از چشمش بمانم

دوست دارم  پر بگیرم ، تا افقهای امیدم

چون پریدن یاد گیرم ، می پرم تا سبز باشم

دوست دارم بوسه باشم ، بر لب دلبر نشینم

گونه های یار بینم ، دل پر از مستی نمایم

دوست دارم زلف باشم ،  در هم پر پیچ و پر خم

دست در من افکندیار ، در مسیر باد مانم

دوست دارم خال باشم ، گوشه لبهای یاری

سبز باشم ، ناب باشم ، عاشقان را دل برانم ...




دستانــم شایـد ، 

امــا . . . دلــم به نوشتـن نمیــ رود ... ؛ 

ایـن کلمــات بـه هـ م دوختــه شــده کجـا ،

احسـاسـات مــَن کجـا ،

ایـن بـار امــا ،

نخـوانــده مــَرا بفهــم

 

چـــرا گــریــه کـنــــم ،وقـتـــی بـــاران ابـهـت اشـکـهـــایـم  را پــــاک کــــرد

و سـرخــی گـونـــه هـــایــم را بـــه حــسـاب روزگـــار ریـخـت .

چــــرا گـــریـه کــنــم وقــتـی بـــر بـــلنــدی ایـــن ســـــــــاده زیـسـتـن زیـــر پـــا لــه شــده ام .

چـــــــرا گـــریـه کـــنـم وقــتـی بــــــــاد بـــوی گـــریـه دارد

و بـــــــــرگــــ بـــوی مـــــــــرگ .

چـــــرا گــــریـــه کـــنـم وقــتـــی عــــــــاشـقانه زخم خوردن  را بــــلـد نـیـسـتـــم

 تــــا بـه حــــــرمـتـــــ انــــدک ســــهـمـم از آسمان  اشـــــــک بـریـزم .
چــــــرا گــــــریـه کـــنـم وقـتـی تـبـسـم در کنار لبهای زخمی زیـبـا تـــــر اســت...

و مــــن فــهــمـــیـدم  . . .
"
دلــتــنـگــــتـــم
"

 

و نگاههای آسمان  را به پایین می آورم

و دستــم را بالا تر از هر آهی مـــی برم

می  خواهــــــم بزرگـــــی زمین را نشان آسمان دهـــــــم !
تا بداند گمشده ی من ، نه در آغــــوش خاک . . .

که در بی انتهای نگاه آسمان است...

آنقدر از دل تنگـــی هایـــــــم برایش خواهــــــم گفت:

 تا ســـرخ شود . . . تا نــــم نــــم بگرید . . .

آن وقت رهایش می  کنــــــــم و می  دانــــــم
کسی هـــــــرگـــــز نــــــخواهد دانست

غـــــــ ـم آن غروب بارانـــــــ ـے




 ‹‹  پیامبراکرم (ص) فرمودند : بر امتم  از دو چیز بیش از همه ترسانم : هوای نفس ، آرزوی دراز.››

 

دلم برایت تنگ شده است.

و یادت چون رقاصه ای تمام میکدة وجودم را بر هم را بر هم ریخته

و فرهاد وجودم تیشة انتظار بر بیستون خیالت می کوبد.

و نگاه مجنونم در صف خریداران آن لیلایی نشسته است که بیاید و ظرف وصال او را بر زمین زده و بشکند...

شقاقهای دلم بی تو پژمرده اند...

بی تو نای بودن ندارم...

قامت افکارم  با تبر خیالت آشناست...

و گلدان روحم را بی تو در کنار هیچ پنجره ای نخواهم گذاشت...

بی تو گونه های هیچ سیبی سرخ نمی شود...

بی تو گلبرگهای هیچ غنچه ای باز نمی شود...

بی تو هیچ دستی کرامت آسمان سینه را نمی فهمد...

و دل بی تو در حیران ترین بیابانهای خیال سرگردان است...


 




در هیاهوی روزگار تلخ , با چشمانی کور  و  پایی لنگ دشتهای نا امیدی را دوباره باید در نوردید...

درآن سوی دشت  و در پس  آن روزنه های  خالی از نور , در آن  صبح تاریک که شبنمی خسته بی تابی می کند و بی قرار به انتظار نشسته ... ناله ای آغوش گشوده و قدم زنان بی راهه های سنگی سینه ای را وجب به وجب مرور می کند.

آتشی فروزان چونان شعله ای در شبی ظلمانی هنوز هم روشنی بخش محفل پروانه های بال  و پرسوخته است ...

و پروانه هایی که صاعقه ای از آنسوی نگاههای مبهوت بالهای نازکشان را زخمی کرده ...

و شبهایی که حیرت سیاهیشان آسمان دیدن دلی را غبار آلود نموده است...

و باید  همه شبها را بارانی دید چرا که ابرهای خسته هنوز گریستن را فراموش نکرده اند...

و باید از سفری دور و دراز برگشت چرا که صاحب این خانه هنوز چشم به در دوخته و صدای بازشدن این در را هر صبح و شام برای خود زمزمه می کند...

می توان ماند ...اما سوختن پروانه ها را بایددید...

می توان ماند ... اما آغوش باز ناله های خسته راباید بی نصیب نگذارد...

می توان ماند ... اما محفل پروانه های بال و پرسوخته راباید مرهمی بود...

می توان ماند ... اما در آن شبهای تاریک بارانی همنوا با شبنی تا خود صبح باید گریست...

می توان ماند ... اما هنوز از گردراه نرسیده سفری دراز در پیش است...

گلهای وحشی آن دشت پرهیاهو هنوز  پر شور  و پراشتیاق گرداگرد آن غنچه تنها چشم انتظار تولدی ساده اند...

و تولدی ساده طلوع را و چشمان شبنم سرد صبحی نا امید راشرمنده خواهد کرد...

در سایه کدامین ابر غصه ای می بارد...

و در پهنای بی آلایش کدامین  دشت می توان در خوابی سنگین رویای بودن را آزمود...

سخت است...

به سختی ماندن...

و به سختی دل کندن...

و باید رفت...




تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

 

می شود ، کرامت نگاه را به زیر پا گذاشت  .

می شود سکوت کرد و بغض را به دست یادها سپرد .

می شود هزار زخم را به سادگی به یک آه سرد داد.

می شود بهانه کرد :

آسمان که ابری است ،

خاک هم اسیر حجم گامهای بی قراری است ،

دست هم به زیر چانه و نگاه از تماشای موجها خالی است.

و از سکوت ، لحظه ای نمانده است .

و باید به سادگی عبور کرد .

و در فهم هر لحظه از آسمان علاقه نیست !

همیشه ابر هم اسیر سایه نیست .

و مات و مبهوت مانده است ، میان کوچه های سرد:

صدای آه
نوای روشن نگاه

و ایستاده است...
درون حجمی از گناه...

و زخم هایی که روح را می خورند ،

و روح تا به اوج انزوا سرک کشیده است ...

و سایه ای به وسعتی به حجم تلخی تداوم  ندیدن است...

و باز هم اسیر بی قرار تکرار لحظه ها...

می شود به محفل سکوت ، یک طپش، هدیه داد !
می شود ، اسیر یک سرنوشت شد به شرط آه سرد!

می شود دو زخم را به سادگی در کنار هم گذاشت!

و باید دوباره از سرگرفت ، التیام زخمهای کهنه را .

و باید شکست ، حجم پروازهای بی قرار سینه را .

و باید به سادگی عبور کرد .

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

صبحگاهان 16مین روز از 12مین ماه از 1391مین سال هجری خورشیدی






Click here to enlarge

وقتی لحظات را مرور می کنیم ، شاید به اندازه فاصله یک آه کشیدن هم برای خودمان آه نکشیده ایم...!

دور می شوم از خودم !

تنها می شوم برای خودم !

سکوت می کنم برای رسیدن صدایم به عمق فریاد!

و چشمانم را خواهم بست ، اگر توان دیدن عطایم شود!

همیشه یک نفس عمیق برای آه کشیدن نیست !

گاهی فرو بردن همه غصه هاست به همراه سکوت !

و آنگاست که این آه فرو برده ، آتشی می شود در دل!

ای کاش کسی صدای آهم را نشنیده بود!

ای کاش اشک هم  چون گریه می توانست بی صدا فریاد برآورد!

و ای کاش "آغوش آسمانی" آن لحظه ، مرا هم درک می کرد...

Click here to enlarge




رازهایی که نهفته ، در پهنای قلبی سوخته و افسرده...

و لحظه هایی که لایق نیستند محرم اسرار باشند...

و اکنون...

با دلی که در بستری از آه آرمیده ...

خدا را می خواهم...

دلم کمی خدا می خواهد...

دلم ، برای رسیدن به خدا...

کمی سکوت می خواهد...

دلم برای سکوت دل بریدن می خواهد...

و تمنای کمی اشک

کمی بهت

کمی آغوش آسمانی...

دلم یک کوچه می خواهد...

صاف و بی دست انداز...

مستقیم و خلوت...

و بی بن بست!

و یک آغوش از یاد خدا...

تا کمی باهم قدم بزنیم!

فقط همین...!

 


صبحگاهانی از  13مین روز از 12مین ماه از 1391مین سال خورشیدی




http://girlygifs.com/wp-content/uploads/2011/04/yellow-flower-basket.gif 

 

مگذار که عشق، به عادتدوست داشتنتبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گل‌های باغچه، به عادت آب دادن گل‌های باغچه بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردن خواستنی‌ست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق.

http://girlygifs.com/wp-content/uploads/2011/04/flowers-buttrflys.gif

در جلسه امتحانِ عشق
من مانده‌ام و یک برگ? سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی..
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمی‌شود!
در این سکوت بغض‌آلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی می‌کند!
و برگ? سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش می‌کشد!
عشق تو نوشتنی نیست..
در برگه‌ام، کنار آن قطره، یک قلب می‌کشم!
وقت تمام است.
برگه‌ها بالا..




 

14.gif

یا صاحب الزمان ! داستان یوسف را گفتن وشنیدن به بهانه ی توست.

شرمنده ایم .

می دانیم گناهان ما همان چاه غیبت توست .

می دانیم کوتاهیها ، نادانیها و سستیهای ما ، ستمهایی است که در حق تو کرده ایم .

یعقوب به پسران گفت : به جستجوی یوسف برخیزید ،

و ما با روسیاهی و شرمندگی ، آمده ایم تا از تو نشانی بگیریم .

به ما گفته اند اگر به جستجوی تو برخیزیم ، نشانی از تو می یابیم .

اما ای فرزند احمد ! آیا راهی به سوی تو هست تا به دیدارت آییم .

اگر بگویند برای یافتن تو باید بیابانها را در نوردیم ، در می نوردیم .

اگر بگویند برای دیدار تو باید سر به کوه و صحرا گذاریم ، می گذاریم .


ای یوسف زهرا !

خاندان یعقوب پریشان و گرفتار بودند ،

ما و خاندانمان نیز گرفتاریم ،

روی پریشان ما را بنگر . چهره زردمان را ببین .

به ما ترحم کن که بیچاره ایم و مضطر

ای عزیزِ مصرِ وجود !

سراسر جهان را تیره روزی فرا گرفته است .

نیازمندیم ! محتاجیم و در عین حال گناهکار

از ما بگذر و پیمانه جانمان را از محبت پر کن .

یابن الحسن !

برادران یوسف وقتی به نزد او آمدند کالایی – هر چند اندک – آورده بودند ،

سفارش نامه ای هم از یعقوب داشتند .

اما ...

ای آقا ! ای کریم ! ای سرور !

ما درماندگان ، دستمان خالی و رویمان سیاه است .

آن کالای اندک را هم نداریم .

اما... نه ،

کالایی هر چند ناقابل و کم بها آورده ایم .

دل شکسته داریم

و مقدورمان هم سری است که در پایت افکنیم .

ناامیدیم و به امید آمده ایم .

افسرده ایم و چشم به لطف و احسان تو دوخته ایم .

سفارش نامه ای هم داریم .

پهلوی شکسته مادر مظلومه ات زهرا را به شفاعت آورده ایم .

یا صاحب الزمان !

به یقین ، تو از یوسف مهربانتری .

تو از یوسف بخشنده تری .

به فریادمان برس ، درمانده ایم .

ای یوسف گم گشته ! و ای گم گشته ی یعقوب !

یعقوب وار ، چه شبها و روزها که در فراق تو آرام و قرار نداریم .

در دوران پر درد هجران ، اشک می ریزیم و می گوییم :

تا به کی حیران و سرگردان تو باشیم .

تا به کی رخ نادیده ترا وصف کنیم .

با چه زبانی و چه بیانی از اوصاف تو بگوییم و چگونه با تو نجوا کنیم .

سخت است بر ما ، که از دوری تو ، روز و شب اشک بریزیم .

سخت است بر ما ، که مردم نادان تر واگذارند .

سخت است بر ما ، که دوستان ، یاد ترا کوچک شمارند .


یا بقّیةالله !

خسته ایم و افسرده ،

نالانیم و پژمرده ،

گریه امانمان را بریده است .

غم دوری ، دیوانه مان کرده است .

اما نمی دانیم چه شیرینی و حلاوتی در این درد و دوری است که می گوییم :

کجاست آن که از غم هجران تو ناشکیبایی کند .

تا من نیز در بی قراری ، یاریش دهم

کجاست آن چشم گریانی که از دوری تو اشک بریزد ؟

تا من او را در گریه یاری دهم

مولای من ! دیدگانمان از فراق تو بی فروغ گشته اند .

و می دانیم پیراهن یوسف ، یادگار ابراهیم ، نزد توست .

و ای کاش نسیمی از کوی تو ،

بوی آن پیراهن را به مشام جان ما برساند .

و ای کاش پیکی ، پیراهن ترا به ارمغان بیاورد

تا نور دیدگانمان گردد .

ای کاش پیش از مردن ، یک بار ترا به یک نگاه ببینیم .

درازی دوران غیبت ، فروغ از چشمانمان برده است

کی می شود شب و روز ترا ببینیم و چشمانمان به دیدار تو روشن گردد ؟

شکست و سرافکندگی ، خوار و بی مقدارمان کرده است .

کی می شود ترا ببینیم که پرچم پیروزی را برافراشته ای ؟

و ببینیم طعم تلخ شکست و سرافکندگی را به دشمن چشانده ای .

کی می شود که ببینیم یاغیان و منکران حق را نابود کرده ای ؟

و ببینیم پشت سرکشان را شکسته ای .

کی می شود که ببینیم ریشه ستمگران را برکنده ای ؟

و اگر آن روز فرا رسد ...

و ما شاهد آن باشیم ،

شکرگزار و سپاسگو نجوا می کنیم :

الحمدلله رب العالمین .








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]