در هیاهوی روزگار تلخ , با چشمانی کور  و  پایی لنگ دشتهای نا امیدی را دوباره باید در نوردید...

درآن سوی دشت  و در پس  آن روزنه های  خالی از نور , در آن  صبح تاریک که شبنمی خسته بی تابی می کند و بی قرار به انتظار نشسته ... ناله ای آغوش گشوده و قدم زنان بی راهه های سنگی سینه ای را وجب به وجب مرور می کند.

آتشی فروزان چونان شعله ای در شبی ظلمانی هنوز هم روشنی بخش محفل پروانه های بال  و پرسوخته است ...

و پروانه هایی که صاعقه ای از آنسوی نگاههای مبهوت بالهای نازکشان را زخمی کرده ...

و شبهایی که حیرت سیاهیشان آسمان دیدن دلی را غبار آلود نموده است...

و باید  همه شبها را بارانی دید چرا که ابرهای خسته هنوز گریستن را فراموش نکرده اند...

و باید از سفری دور و دراز برگشت چرا که صاحب این خانه هنوز چشم به در دوخته و صدای بازشدن این در را هر صبح و شام برای خود زمزمه می کند...

می توان ماند ...اما سوختن پروانه ها را بایددید...

می توان ماند ... اما آغوش باز ناله های خسته راباید بی نصیب نگذارد...

می توان ماند ... اما محفل پروانه های بال و پرسوخته راباید مرهمی بود...

می توان ماند ... اما در آن شبهای تاریک بارانی همنوا با شبنی تا خود صبح باید گریست...

می توان ماند ... اما هنوز از گردراه نرسیده سفری دراز در پیش است...

گلهای وحشی آن دشت پرهیاهو هنوز  پر شور  و پراشتیاق گرداگرد آن غنچه تنها چشم انتظار تولدی ساده اند...

و تولدی ساده طلوع را و چشمان شبنم سرد صبحی نا امید راشرمنده خواهد کرد...

در سایه کدامین ابر غصه ای می بارد...

و در پهنای بی آلایش کدامین  دشت می توان در خوابی سنگین رویای بودن را آزمود...

سخت است...

به سختی ماندن...

و به سختی دل کندن...

و باید رفت...