هوس چون نردبان است ، برای رسیدن به عشق ؛ ولی هیچ گاه این نردبان ، به عشق قد نمی دهد.
قد عشق والاتر از اینهاست ؛ با نردبان هوس به عشق نخواهیم رسید .
عـــشـــق بـــال مـــیخــواهــد...
هوس چون نردبان است ، برای رسیدن به عشق ؛ ولی هیچ گاه این نردبان ، به عشق قد نمی دهد.
قد عشق والاتر از اینهاست ؛ با نردبان هوس به عشق نخواهیم رسید .
عـــشـــق بـــال مـــیخــواهــد...
خدایا بدون نوازش های تو ،میان دست های زندگی ،مچاله می شویم..نوازشت را از ما نگیر...!!!
از این مردم به ظاهر صادق و با وفا ...
از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام ...
آری پروردگارم از این دنیا خسته ام و از آدم هایش...
پس کو صداقت و محبت ؟
چرا اندکی محبت در میان مردم نیست ؟
چرا قطره ای از عشق در دلهای بنده هایت یافت نمی شود؟
دلها سنگ و سنگها سرشار از خشونت...
دیگر دست محبتی از آستینهای الوده به گناه مردم دنیا بیرون نمی آید!
دیگر عشقی پاک و مقدس زیر چترهای خیس گام بر نمی دارد!
ای خدایم ، معبودم خسته ام ...
از زندگی سیرم ... از خودم سیرم ... از دنیا سیرم...
ای خدا صدایم را بشنو ...
من خسته ام...
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: بنده ی عزیز من ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: بنده ی عزیز من،اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان .
گفتم: ای مهربان ، چرا در مسیر زندگیم ، در این دنیا ، اینهمه مشکل ، سختی و سنگ بر سر راه من قرار داده ای ؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که ، بنده ی عزیز من از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.ولی تو نشنیدی .
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی و مرا اسیر اینهمه دلتنگی کردی ؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل و نعمتهای دیگر برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد و دلتنگی را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خداگفتن تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی،
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: ای خدای مهربانم، دوست دارمت
گفت: بنده ی عزیز من، من دوست تر دارمت ...
خورشید که رو به غروب مینهد
و شب نرم و نرم به خلوت من پا می گذارد
و من ستاره باران خدا را میبینم
آن گاه بیشتر درد نبودن تو را احساس میکنم
دلتنگ میشوم؛
دلتنگِ:
لبخند شیرین تو
حضور آرام تو در کنار من
رقص گیسوانت در سر انگشتانم
نوازش دستان مهربان وگرمت
فروغ چشمان معصومت
و وقتی که دل تنگ تو میشوم
ماه نیز بی فروغ است
و هزار زمستان در دل دارم
و جز یاد تو در شبهای بی فروغ
هیچ روشنی ندارم
من میمانم
و دلی پر از درد
و سفرهای از عشق و غزل
خیال روی تو
که چون خورشید
تا صبح میدرخشد
اگر نصیب من دستانت نیست
در خیال خود
شمع آرزوهایم را
با جرقه اشک روشن میکنم
و در اقیانوس ژرف خیال
دستان ظریف و مهربانت را
هزاران بوسه میزنم
و ناز نگاهت را
با نیاز دلم پیوند میزنم
و با تو و یاد شیرین تو
سوار بر زورق اندیشه
تا فراسوی دشت آرزوها
تا آسمان آبی عشق
پرمیکشم و سفر میکنم
و تو را میخوانم
با غزلوارههای خاموش دلم
و در سکوت
تا بلندای وجود
فریاد میزنم که
تا ابد دوستت دارم
نه نام او که دل آفرید
‹‹ در آسمان مهتابی افکارم ستاره ای سو سو می زند ستاره ای که افق محزون و گرفته ام به انتظار طلوعش لحظه شماری می کند.››
و در آن سو ی کویر
تویِ ویرانه ترین دهکده ها
‹‹ خانه ای ساخته ام ››
سایه ها هست
و پژواک صدا
و زمینی که در آن
گل غم کاشته ام.
شهر ویرانة دل
کوچه هایش تاریک
و در این تاریکی
قفل غم بافته ام.
مرگ در عین سکوت
روی ذرات یقین
و شبی پاورچین
سوی من می آید...
و برای رفتن
فرصتی خواسته ام.
‹‹ اللهم انی اعوذ بک من نفسی››
‹‹ پروردگارا برای شکر و سپاس از تو ، به آنچه که به من عطا فرمودی عشق می ورزم››
یک ... ها
یک آسمان...
یک کبوتر...
یک پرواز...
یک مقصود...
یک هدف...
یک هوی...
یک رنگ...
یک آرزو ... یک انتظار ... یک دوری ... یک رفتن ...
یک ماندن ... یک بودن ... یک دل ... یک رویا...
یک امید... یک نگاه ... یک ناز ... یک کرشمه...
یک درد... یک درمان ... یک ایمان... یک قلب...
یک سینه ... یک خوشبختی ... یک دوست ... یک یار...
یک دلبر... یک خال... یک لبخند... یک عشق...
یک لیلی... یک شیرین ... یک دیدار... یک دنیا...
یک روح... این یک ...ها
را با تو یافتم.
خوان اوّل :
رستم، در راه، براى استراحت، دمى مىآساید و به خواب مىرود. شیرى در آن حوالى،او را مىبیند و قصد رستم مىکند. چون مىخواهد نزدیک شود، رخش در مقابلش درمىآیدو او را از پا درمىآورد. وقتى رستم بیدار مىشود، مىبیند که به همّت رخش، از شرّشیر، رهایى یافته است. پس خداوند جهان را شکر مىکند.
تهمتن، مرکبى رام شده دارد که به وقتش به کمک او مىآید.
حال، ما در سفر زندگىمان، آیا نفْسمان را همچون رخش، تربیت کردهایم که تحتفرمان عقل و ایمانمان باشد و در برابر نعره ی ددان رهزن، نهراسد و بر فرقشان بکوبد؟
خوان دوم:
رستم پس از آن به راه افتاد و به بیابانى سخت گرم و بىآب رسید؛ آنگونه کهنزدیک بود هر دو از تشنگى هلاک شوند. تهمتن آنقدر به درگاه خداوند تضرّع و زارىکرد تا از رحمت خداوندى، میشى صحرایى پیدا شد و رستم در پى او رفت. به راهنمایى آنمیش، به چشمه ی آبى رسید و جان به سلامت به در بُرد. پس خداوند را شکر کرد.
خداوند، پس از مشاهده ی تضرّع رستم به درگاهش، میشى سر راه او قرار مىدهد تا بهچشمه برسد. آیا تا به حال، اشک و آه و ناله ی نیمه شبى داشتهایم تا ستارهاى راهبه ما بنمایاند و به چشمه ی آب حیات، راهنمایىمان کند؟ همانگونه که لسانالغیبفرموده است:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب، آب حیاتم دادند
خوان سوم:
پس از آن، رستم عزم شکار کرد. گورى به بند تیر او گرفتار آمد و از گرسنگى نجاتپیدا کرد. بعد از غذا، کنار چشمه دراز کشید و به خواب رفت. در آن بیابان، اژدهایىبود، بسهراسآور و سهمگین که هیچ جانورى از دست او در آن بیابان، آسوده نبود. رخش چوناژدها را دید، سُم بر زمین کوبید و رستم بیدار شد. تهمتن به نبرد اژدها برخاست ورخش هم او را کمک کرد تا عاقبت، سر از تن اژدها جدا کرد. پس خداوند عالم را شکرکرد.
تهمتن به کمک رخش، سر از تن اژدها جدا کرد. آیا ما توانستهایم اژدهاى نفس را درخویشتن بکشیم؟ به قول مولانا:
نفس، اژدهاست او کى مرده است
از غم بىآلتى افسرده است
خوان چهارم:
رستم پس از آن، بر رخش سوار شد و به راه افتاد تا به چشمهاى و سبزهزارى رسید. کنار چشمه، خوراکى و اسباب عیش فراهم دید. از خوراکىها خورد و نی در دست گرفت ونواخت. زنى جادوگر، همین که آواز نی شنید، حاضر شد. رخسار خود به سان بهار آراستهبود. رستم به ستایش خداوند لب گشود. آن زن همین که نام خدا را شنید، رنگ وى برگشت وسیاه شد و رو برگردانید. رستم، همان دم، کمند انداخت و جادو را به بند کشید و گفت: «تو کیستى که آن چنان بودى و اینک نام خدا را شنیدهاى این چنین سیاه گشتهاى. بایدآن چنان که هستى خویش را به من بنمایى.»
رستم دید آن زن جادوگر به شکل گنده پیرى درآمد. پس خنجر کشید و آن را دو نیم کردو خداوند را شکر کرد.
وقتى رستم نام خداوند بر زبان مىآورد، زن جادوگر، روسیاه مىشود، با آن که درابتدا، براى فریفتن، رخسارى آراسته است. حال من و تو چگونهایم؟ آیا تا یاد خداونددر دل داریم و نام شریفش بر زبان، دیو وسواس بازپس مىرود و خود را کنار مىکشد؟خنّاس در سوره ی مبارکه ی ناس، صفت دیو وسواس است. چه قدر زبان و دلمان یکى است تااین دیوْصفت از پیش روى ما رخت بربندد.
خوان پنجم:
پس از آن، رستم به راه افتاد تا به دشتى خرم رسید و رخش را به چرا رها کرد و خوداستراحت کرد. دشتبان آمد و دید که رخش در سبزهزار مىچرد و رستم در خواب. خشمگینبه سوى رستم آمد و با چوبدستى به پاى رستم زد و پرخاش کرد که: «چرا اسب را درسبزهزار رها کردى؟». رستم برخاست و دو گوش دشتبان از بیخ برکند و به دست او داد. دشتبان با دو گوش کنده شکایت به اولاد برد. اولاد، دیوى بود سهمگین که در آن مرز وبوم، بزرگ همه بود. اولاد چون دشتبان را آنگونه دید، با سپاه خود به سوى رستم آمدو پس از نبردى، لشکر اولاد شکست خورد و رو به گریز نهاد و اولاد نیز گزیرى جز گریزندید. رستم به دنبال او رخش تاخت و کمند انداخت و او را از اسب به زمین افکند. رستمبه او گفت: «اگر مىخواهى خون تو را نریزم، باید نشانم دهى که دیو سپید، کاووس شاهرا کجا در بند کرده است». اولاد پذیرفت و با رستم به راه افتاد.
رستم به جایى قدم مىنهد که مهتر و بزرگشان، دیوى سهمگین است و سرانجام بر اوپیروز مىشود. من و تو در سفر زندگىمان، از اینگونه جاها پیش رو داریم. باید ازچنان توانایى برخوردار باشیم که بر هر دیوى فایق آییم. وقتى هدف، مشخّص باشد، وقتىسرانجام را نیکو ببینیم، اینگونه خارهها و خرسنگها بر سر راهمان، ما را از ادامهی مسیر باز نخواهد داشت و با سرانگشت تدبیر، هموار خواهد شد.
خوان ششم:
در میان راه، ارژنگدیو - که او و پولاد از پهلوانان و پیروان دیو سپید بودند وارژنگدیو از دیگر دیوان، دلیرتر و سالارشان بود - جلو ی راه رستم را گرفت و با اونبرد کرد. سرانجام، ارژنگ به دست رستم به خوارى کشته شد. دیگر دیوان، چون سالارشانرا چنان دیدند، رو به فرار نهادند.
در این خوان، رستم از پس دیو دلیر دیگرى برمىآید و او را مىکشد. حال، راه ازخوان پنجم پر از دیوصفتان مىشود. اگر امروز دیوى را از پاى درآوردیم، اینگونهنیست که خیال، راحت داریم و بگوییم تمام شد. وقتى زندگى، یک حرکت از دامنه ی کوه تاقله ی آن است، هرچه قدر به قله نزدیکتر مىشویم، آزمایشها سنگینتر مىشود. آن کسدر این راه از امتحان، سربلند بیرون مىآید که در تمام راه، استقامت به خرج دهد واز سختى امتحانها نهراسد.
خوان هفتم:
رستم با اولاد، چون به شهرى که کاووس شاه گرفتار بود وارد شدند، رخش رستم،شیههاى چون رعد برآورد. کاووس چون شیهه ی رخش را شنید، دریافت که رستم به شهر واردشد. بسیار خوشحال شد و به یارانش گفت: «اندوه و گرفتارى ما به سرآمد». رستم نزدکاووس آمد. کاووس به او گفت: «باید کارى کرد که دیوان نفهمند؛ وگرنه رنجهاى توبىنتیجه شود. اکنون دیو سپید که بزرگ دیوان است در فلان غار است و بىخبر. بایدکار او را بسازى.»
رستم به سوى آن غار رهسپار شد. غارى دید چون دوزخ. پس وارد شد و با دیوسپیدجنگید و عاقبت، بر وى چیره گشت و او را کشت. دیوان دیگر همین که این واقعه رادیدند، رو به هزیمت گذاشتند. رستم سر و رو شست و به درگاه خداوند نیایش و ستایشکرد.
سرانجام، رستم بر بزرگ دیوان - دیو سپید -، غلبه مىکند و از این امتحان سربلندبیرون مىآید.
حال به راهى که پیشرو داریم بنگریم تا از غارهاى آتشین بگذریم. اینک در پایانراه، آتش رخ مىنمایاند و از نهاد دیو بد سرشت، تنوره مىکشد. مرد راه باشیم و خمبه ابرو نیاوریم. پایمردى نشان دهیم و عزّت و سربلندى به هوا و هوس نفروشیم و ازهفتخوان زندگى به سلامت بگذریم. همچو شیخ عطّار باشیم که عارف جامى درباره ایشانگفت:
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندرخم یک کوچهایم
خدا می دونه فقط اشک ریختم و غصه خوردم در اثر دیدن این عکس و خبر مربوط به اون...
عوامل این فجایع... پسران و دختران بی مسئولیت گناهکار و فاسد ...! یعنی لیاقت این بچه همینقدر بوده؟
دل به هـــر کـــس مسپار !!!
گــــرچه ، عاشــــق باشد
حکم دلداری ، فقط عشق که نیست ...
او بجــــز عشــق باید
لایق عمق نگاهت باشد
و کمی هم بیــــــمار
تا نگاه تو تسکین بدهد روحش را ...
دل به هـــــر کــــس مســـــپار ...!!!
دستهایی گرم
در کوچه های تنگ و تاریک خیال بینوایانی سترگ
و در آن سو سوی نور شمع فقر و ایمانی قوی
سایه های سرد تنهامانده اند
و در آن شبهای آرام و غلیظ
قطره ای از شبنم امید روی برگ ها مانده است
یا نه
اصلا خوب بود این روشنایی های خوب
یا نه
اصلا شب چراغی بود ،یا یک دریا طپش
وصف دریا
وصف یک موجی که خواهد برد ما را تا عبور یاد ها