سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

پروردگارا ! سال های عمر ما چون ثانیه ای می گذرد . سال هایی که چون برق می آید و می رود . خدایا ! این عمر بی بازگشت ما رو به پایان است اما ما غافل از احوال خویشتنیم . خدایا ! این بنده چون همیشه با تو میثاق بستم تا در آغاز بهار طبیعت وهم زمان با خانه تکانی منزل ، دل وجانم را نیز خانه تکانی کرده و زنگار های گناه ونا فرمانی را از خانه دلم بزدایم و آینه دلم را از آلودگی های معصیت صیقل بخشم وفرصت های طلایی عمرم را غنیمت شمارم . فرصت هایی که چون ابر بهاری می گذرد و هر لحظه آن می تواند سرنوشتی ارزشمند را برایمان رقم زند .


خدایا ! باز هم پیمان شکنی کردم و از شیطان نفس سرکش ، فرمانبری نموده و ثانیه ها و ساعات و روزها و ماه ها را مانند همیشه به آسانی از کف دادم و اینک ، گذشته تاریک زندگی را در پیش رویم ترسیم نموده و اشک حسرت در چشمه های دلم می جوشد .خدایاباز هم با تو پیمانی دوباره می بندم تا به انسانیت وهویت واقعی خویش باز گردم و هم زمان با بهار طبیعت وشکفتن شکوفه های بهاری ، کیمیای عشق تو را در اعماق سرزمین جانم شکوفا ساخته ودل و جان پژمرده خویش را از زلال دریای رحمت و معرفت تو طراوت بخشم.


خدایا اینک ما انسان های نیاز مند ، بار دیگر و در هر حال ، دست نیاز به سوی تو دراز نموده و چشم امید به رحمت بی پایان تو دوخته و از تو می خواهیم هر آنچه به مصلحت دین ودنیای ماست برایمان مقدر فرمایی واین سال را از بهترین سالهای عمر ما قرار دهی . خدایا کشور و رهبر و ارتش و ملت ما را در پناه خود محافظت فرما و شر دشمنان این سرزمین را به خودشان باز گردان وآنان را به خود مشغول ساز .





با اموال خود انفاق کنید، از جسم خود بگیرید و بر جان خود بیفزایید و در بخشش بخل نورزید که خدای سبحان فرمود:
"اگر خدا را یاری کنید، شما را پیروز می گرداند و قدم های شما را استوار می دارد"
و فرمود:"کیست که به خدا قرض نیکو دهد تا خداوند چند برابر عطا فرماید و برای او پاداش بی عیب و نقصی قرار دهد؟"
در خواست یاری از شما به جهت ناتوانی نیست و قرض گرفتن از شما برای کمبود نمی باشد و در حالی طلب وام از شما دارد
که گنج های آسمان و زمین به او تعلق دارد و خدا بی نیاز و حمید است.
بلکه خواسته است تا شما را بیازماید که کدام یک از شما نیکوکار ترید، پس به اعمال نیکو مبادرت کنید تا با همسایگان خدا
در سرای او باشید که هم نشینان آنها پیامبران و زیارت کنندگانشان فرشتگانند...
حضرت علی(ع)...



دخترکی معصوم و مهربان در گوشه ای از پیاده رو نشسته، لباس گرمی به تن ندارد، اندام کوچک و ظریفش از فرط سرما به
لرزه افتاده اند،صورتش سرخ شده، دستانش بی حس گشته و اشکی سرد در چشمانش حلقه زده(اشک سرما)..
{شاید تا حالا نشده از شدت سرما گریه کنی}جعبه ای آدامس یا شایدم شکلات در دست دارد و عابران را می نگرد.
به چهره اش می نگرم. سرشار از غم است. اندوهی عمیق بر عمق جانش نشسته است، از دنیا و هر چه در آن است بیزار
است،متنفر است،خسته است.
آخر چرا؟ گناهش چیست؟ همسالانش اکنون در خانه ای گرم، دست محبت پدر و مادر را بر سر دارند و هر چه بخواهند
مهیاست. اما او چه؟؟ ذهنش مملو از آرزوهای زیبا و قشنگ است اما..
و تو نمی دانی که برای یتیمی بی پناه آغوشی گرم از آتش محبت چه بسیار خوشایند است...افسوس.
نمی بینی چقدر دنیا بی رحم است؟؟نمی بینی؟
و از آن بی رحم تر، مردمان، چه بگویم؟؟همچون گله ای از گرگان گرسنه که در انتظار بره ای بی پناه اند تا او را به دندان
بکشند.. نمی بینی؟
به اطرافت خوب نگاه کن..
چقدر زندگی در اینجا سخت است.. چه کسی می آید با من فریاد کند؟؟
برادرم، خواهرم وظیفه مان چیست؟؟
نمی دانم، اما می دانم اگر انفاق کنیم، اگر به هم یاری و کمک برسانیم، اگر به هم رحم کنیم، عاقبت به خیر می شویم..
اشکالش چیست که هر فقیری را دیدیم مبلغی به او بدهیم؟ می گویی گدا پروری است؟ به خدا قسم آنکس که مبلغی ناچیز را از
فقیری دریغ میدارد از او نیازمندتر است..
فراموش نکنیم که اگر ببخشیم، بر ما می بخشند و اگر رحم نکنیم، بر ما رحم نمی کنند..
نمی شود دل به این مسئولین خوش کرد، که اینان مشکلی بزرگتر از کوچکی فضای جیبشان و بزرگتر از کوتاهی مدت
ریاستشان ندارند،اگر آزادی و عدالتی دیدی، سلام مرا هم به آنها برسان..
حسین(ع) می فرمود:"حوائج و نیازهای مردم نعمت خداست، از برآوردن نیازهای مردم خسته نشوید"
اکنون مردم نیازمندند...



 




درخلوت سکوت
آنگه که باد شانه به گیسوی شب کشید
مهتابها به بستر مردابها شکست
آنسو . . .
میان جنگل خاموش و خوفناک
جمعی کلاغ پیر
با بالهای ریخته ، منقارهای سرد
بنشسته برفراز درختان جنگلی
برشاخه های خشک و پر ازغوله های برف
طفل یتیم
در زوزه های وحشی باد ستیزه جو
ناگاه درب چوبی آن کلبه بازشد
باصوت ناله یی
طفل یتیم برهنه پایی برون جهید
باجامه های پاره تر از قلب ریش من
از برکه های آبی چشمش زلال اشک
لغزیده بود نرم به دامان گونه ها
تصویر یأس بود
تصویر درد و رنج
تصویری از حکایت احساسهای ما
آهسته سوی گور پدر گشت رهنورد
تا اشک غصه ها بچکاند به روی قبر
بر روی گور سرد
آنجا رسید زود
در شهر خامشان
برداشت بانگ کای پدر مهربان من
این وقت خواب نیست
تا کی میان سینهء این خاکهای سرد
آرام خفته یی ؟
برخیز !
درخانه نیست نان
آن مادر مریض من افتاده روی خاک
یخ بسته است اشک به دامان چشم او
امشب هزار مرتبه او را صدا زدم
گویی زمن فسرده ، جوابم نمیدهد
یا مرده است او ؟ !
آن طفلکان کوچهء ما شاد و شادمان
همدوش با پدر سوی مکتب شوند و ما
درفکر آب و نان
برخیز !
احساس مرده است
انسان نمانده است
جز دست سرد سلی انسان نمونه ها
دست نوازشی به سر گونه هام نیست
برخیز و سرد پیکر لرزنده ی  مرا
بهر خدا تو تنگ در آغوش مهر گیر
دستان کوچکم
ازسردی و گرسنگی ازکار رفته اند
برخیز
فردا که آفتاب
زد خیمهء سپیده به دامان صخره ها
وانگه که نور بوسه زروی افق گرفت
وز شرم گونه های افق گشت سرخرنگ
آن پیره زاغها
هریک به روی لوحهء قبری نشسته بود
آرام میگریست
احساس شان زدیده آن صحنه ی غمین
بیدار گشته بود
ناگاه صوت نالهء آن درب کلبه باز
تا نیمه راه گنبد نیلینه سرکشید
وان در گشوده شد
بردوش چند مرد غریب و خمیده قد
تابوت چوبی یی به برون ره کشیده بود
در سینهء شکستهء تابوت آرزو
نعش جوان مادر آن طفل خفته بود
آن مردم غریب
تابوت را به مقبره ها راهبر شدند
تا آرزوی سوخته را زیر سقف گور
پنهان زچشم کور دل آدمان کنند
چون ره تمام شد به سر گورهای سرد
تابوت را نهشته بدیدند ناگهان
آن طفل نیز بر سر آن گور مرده بود ! . . . .



روزگار را می بینی؟؟ این یکی از فرط خوردن در حال احتضار است و برادرش آنطرفتراز فرط گرسنگی در حال
جان دادن...خدایا به دادمان برس..





یا حق

در هیاهوی روزگار تلخ , با چشمانی کور  و  پایی لنگ دشتهای نا امیدی را دوباره باید در نوردید...

درآن سوی دشت  و در پس  آن روزنه های  خالی از نور , در آن  صبح تاریک که شبنمی خسته بی تابی می کند و بی قرار به انتظار نشسته ... ناله ای آغوش گشوده و قدم زنان بی راهه های سنگی سینه ای را وجب به وجب مرور می کند.

آتشی فروزان چونان شعله ای در شبی ظلمانی هنوز هم روشنی بخش محفل پروانه های بال  و پرسوخته است ...

و پروانه هایی که صاعقه ای از آنسوی نگاههای مبهوت بالهای نازکشان را زخمی کرده ...

و شبهایی که حیرت سیاهیشان آسمان دیدن دلی را غبار آلود نموده است...

و باید  همه شبها را بارانی دید چرا که ابرهای خسته هنوز گریستن را فراموش نکرده اند...

و باید از سفری دور و دراز برگشت چرا که صاحب این خانه هنوز چشم به در دوخته و صدای بازشدن این در را هر صبح و شام برای خود زمزمه می کند...

می توان ماند ...اما سوختن پروانه ها را بایددید...

می توان ماند ... اما آغوش باز ناله های خسته راباید بی نصیب نگذارد...

می توان ماند ... اما محفل پروانه های بال و پرسوخته راباید مرهمی بود...

می توان ماند ... اما در آن شبهای تاریک بارانی همنوا با شبنی تا خود صبح باید گریست...

می توان ماند ... اما هنوز از گردراه نرسیده سفری دراز در پیش است...

گلهای وحشی آن دشت پرهیاهو هنوز  پر شور  و پراشتیاق گرداگرد آن غنچه تنها چشم انتظار تولدی ساده اند...

و تولدی ساده طلوع را و چشمان شبنم سرد صبحی نا امید راشرمنده خواهد کرد...

در سایه کدامین ابر غصه ای می بارد...

و در پهنای بی آلایش کدامین  دشت می توان در خوابی سنگین رویای بودن را آزمود...

سخت است...

به سختی ماندن...

و به سختی دل کندن...

و باید رفت...

 

علی غربت بی تابی

ظهر یکشنبه 12/12/1386




الهی...


تنها تویی در خلوت تنهاییم


بگذار در این تنهایی پنهان بمانم


 


الهی...


بی تو من تنهایم


مرا در تنهایی هایم تنها مگذار


 


الهی...


تو کیستی که تنها تویی و دیگران هیچند...


 


الهی...


سرو خرامان دلم سر به فلک کشیده اسمان


محبت توست!



افتاب را از ان دریغ مکن!!




سمیعا...!!!


چگونه تو را بخوانم...؟؟


             تو را با زلالی کدام اشک جاری شده بشناسم؟؟؟


             نشانی تو را ز کدامین ستاره طلب کنم........؟؟


 هادیا...!!!


خرامان خرامان به سوی تو می آیم....عنایتی کن تا راه تو را بدوم...


بگذار خونی که در رگهایم جاری می شود نشانه ای از حضور تو در قلبم باشد....


دستان را بگیر...


راهی را نشانم ده که تنها مقصدش تو باشی...


وهرگز مگذار در این راه


چشم هایم غیر از تو را بجویند و لبانم نامی  جز تو را بر خود جاری سازند...


مگذار نفسم مجذوب زلالی چشمانی شود که پشت آنها دنیای پر از فریب انتظارم را می کشد....!


مگذار اسیر هوس هایی شوم که تو را می خوانند و در دل کافر به عشق تو اند.....


شاهدا....!!!


رخصت مده در جاده های صعب العبور زندگی ام تنها ردپای یک نفر باشد.....


بگذار حلاوت با تو بودن در تک تک سلول های وجودم رسوخ کند ...


وحس کنم که هستی......!!!!




-بنده ی من نماز شب بخوان.آن11 رکعت است.


-خدایا! من خسته ام نمی توانم نیمه شب یازده رکعت بخوانم.


-بنده ی من! دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.


-خدایا!خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.


-بنده ی من قبل از خواب این 3رکعت را بخوان.


- خدایا!3رکعت زیاد است.


- بنده ی من فقط یک رکعت وتر بخوان.


-خدایا! امروز خیلی خسته شده ام. راه دیگری ندارد؟


-بنده ی من! قبل از خواب وضو بگیر و بگو یا الله...


-خدایا! من در رختخواب هستم.اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد.


-بنده ی من! همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله...


-خدایا!هوا سرد است ونمی توانم دستانم را از زیر پتو بیرون بیاورم.


-بنده ی من! در دلت بگو یا الله... ما نماز شب برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.


-ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام، اما بنده ی من خوابیده است چیزی به نماز صبح نمانده.
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده .امشب با من حرف نزده است....


-خداوندا!دو بار اورا بیدار کردیم، اما او باز هم خوابید.


-ملائکه ی من! در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.


-ای بنده! بیدار شو نماز صبحت قضا می شود. خورشید از مشرق سر بر می آورد، خداوند رویش را بر می گرداند.


-ملائکه ی من! آیا من حق ندارم که با این بنده قهر کنم؟


......




 

 









تو هنوز با زبان دستها آشنا نیستی، ای کاش می توانستم زبان دستها را به تو بیاموزم. حرف هایی را که زبان بلد نیست،
نگاه  بلد نیست، لب ها بلد نیستند، خیال هم بلد نیست، حرف های دستها حرفهای دیگری است، بعضی حرفها را فقط دست
ها به هم می گویند، فقط دست ها، فقط دستها، فقط دست ها...
ناگهان، بی هیچ مقدمه ای، بی هیچ تصمیمی، ارده ای، به سراغ هم می آیند و انگشت ها در آغوش هم می خزند و با هم
گفتگو می کنند، با هم حرف می زنند...چه حرفهایی..!!
گفتگوی شان زمزمه ی خاموشی است که در فضا منتشر نمی شود، به بیرون سرایت نمی کند، مثل حرفهای زبان توی هوا،
توی فضای خارج نمی ریزد که باز از توی هوای خارج، از فضای نامحرم و آلوده و وقیح بیرون باز بریزد توی گوش و از
راهرو پر پیچ و خم و تنگ و تاریک و دور و دراز و چرب و کثیف گوش بگذرند و راه دراز و صعب العبوری را طی کنند
و بخورند به پرده ی گوش و ... تا حرفی که از نوک زبان پریده بیرون، شنیده شود، فهمیده شود، اما دستها این جور حرف
نمی زنند، اصلا دستها احتیاجی ندارند که حرف هاشان را توی کوزه ی کلمات بریزند و به وسیله ی این ظرف های صدادار
بیگانه ی آلوده و مستعمل حمل کنند.
دستها سر پیش هم می آورند مثل دو قمری، دو کبوتر، سر در پر هم می برند و با هم نجوا می کنند چنانکه هوا نمی فهمد، فضا
نمی شنود، کلمات خبر نمی شوند، گوش به کار نمی آید، این همه واسطه و وسیله در کار نیست.
سر پیش هم می آورند، سر در سینه ی هم فرو می برند و پنهان از همه ی دنیا، دور از چشم زبان و گوش و فضا و هوا و
این و آن با هم حرف می زنند، حرفهای خودشان را می زنند، زمزمه ی عاشقانه می کنند، گفتگو می کنند، درد دل می کنند،
گله می کنند،با هم عشق می ورزند، با هم از هم سخن می گویند، با هم از آشنایی، از دوستی و از خویشاوندی می گویند،
با هم سوگند می خورند،با هم پیمان می بندند، چه قشنگ پیمان می بندند!چه قشنگ! ندیده ای؟؟
دستها حرفهاشان را، حرفهای بی کلمه شان، بی صوتشان را، خود معنی عریان و بی لباس حرفهاشان را توی رگهای
یکدیگر می ریزند، توی خون می ریزند، این هم یک جور حرف زدنی است.
تو حرفهاشان را می شنوی؟می فهمی که با هم از چه می گویند و حس می کنی که چگونه می گویند؟
نمی دانی که چه صمیمیتی است در دستها، چه مهر و خلوص و محرمیت پر عاطفه ای است در دستها، چقدر دستها می توانند
هم را دوست بدارند، دستها قهر نمی کنند، با هم قهر نمی کنند، زود همدیگر را می بخشند، اگر دستی از دست دیگر دلگیر شد
تا به عذر خواهی آمد و سرش را روی سینه ی او گذاشت فوری او را می بخشد، فوری او را در آغوش می کشد، فوری همه
چیزها بد، خاطره های بد، تقصیرهای بد، کارهای بد را فراموش می کنند،
چقدر دستها مهربانند، زود همدیگر را می بخشند، زود..حیف که تو با زبان دستها آشنا نیستی، حیف که فرصت نیافته ای که
درس دستها را بیاموزی، فن دستها را تحصیل کنی، علم دستها را بدانی..
من زبان دستها را ،حرف زدن دستها را از هر زبانی، از هر سخنی بیشتر دوست دارم، خیلی دوست دارم....
معلم شهید، علی شریعتی..




یه تیکه گوشت حداکثر نیم کیلویی که به اندازه مشتته. کار اصلیش تا اونجایی که من بلدم کنترل خون و پمپاژ  کردنش به تمام بدنه. بهش می گن دل. هر چی گوشه و کنارشو بگردی و کالبد شکافیش کنی یه چیز ظاهری به اسم احساس و عشق و تنفر و چیزای دیگه که می گن توش پیدا می شه، پیدا نمی کنی.
ولی می گن هست. یعنی همه چیز توش جا می شه. گاهی می گن اونقدر بزرگ می شه که تموم دنیا رو می تونه تو خودش جا بده و گاهی وقتا هم از یه پیاله حتی کوچیکتر می شه. گاهی اونقدر می گیره که چشمات هم باهاش همنوایی می کنن و گاهی اونقدر بازه که لباتو خندون می کنه.
گاهی به رسوایی می کشونه آدمو. بعضی وقتا هم کلا گم و گور می شه. باید کلی بگردی پیداش کنی. تازه اگه یه جایی پیش کسی گیر نکرده باشه. 
گاهی از سنگ هم سخت تر می شه  و گاهی از موم نرم تر. بعضیا رو تا مرز جنون می کشونه. بعضیا رو به اوج می رسونه، به ملکوت، بعضیا رو هم به ناسوت.  بعضی وقتا می گن به حرفش گوش کن، دل که بهت دروغ نمی گه، دنبالش برو... اما بعضی وقتای دیگه سرزنش می شی که چرا از دلت پیروی کردی؟ دل رو مترادف هوی و هوس می خونن.
در توضیح تمام افت و خیز ها فقط یه چیز بهت می گن: دله دیگه کاریش نمیشه کرد. و این دل نیم وجبی چه ها که نمی کنه...

 




 








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]