سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

باسمه تعالی
هنوز هم آشفته ام...
چشمهای زیبایت را برای دیدن دوست دارم ، دخترم.
دخترم...
نگاهت هستی بخش ترین نوریست که روح مرا آرامش می دهد و گردمی بودنت نسیم خنکی است بر شراره های درونیم.
دخترم ...
ای که زیبایی نامت از زیبایی آن شیر زنی است که شاید در عمر کوتاه خویش سخت ترین و طاقت فرساترین درد های عالم را در دل خود جای داده بود .
آری آن زنی که از بس دنیا آزارش داده بود می خواست شب هنگام در خاک این دنیا مدفون گردد.
...
آری دخترم...
دوستت دارم...
برق چشمان کوچک و لطیف توست که امید زندگی به من می دهد .
حرکات کودکانه و مبهم لبهای توست که یک دنیا حرف و درد دل در پشت آن خوابیده است.
ای کاش درد های عالم روحم را می توانستی بشنوی.
دخترم ...
در پشت گریه های معصومانه ات درد و غمی نیست ولی بدان که در پشت لبخند های پدرت کوهی از درد و غم و اندوه آرمیده است...
دخترم...
خاطر زیبایت از هیچ اضطراب و دلهره ای آزار ندیده ولی بدان که خاطر پریشان پدرت نه روز دارد و نه شب.
همیشه چونان پر کاهی از بالای دره ای عمیق به انتهایی ژرف در حال سقوط است.
دخترم...
با من حرف بزن تا عقده های این دل تنگم را به رویت بگشایم.
دخترم...
لبهای کوچک وزیبایت را که تکان می دهی دل مجروحم آرامش می یابد ، آرامشی به وسعت شنیدن یک دنیا جمله هستی آفرین ...
دخترم...
دوستت دارم چون رحمتی از جانب پرودگارم هستی که با نزولت روزنه های امید در قلبم زنده شد.
دخترم ...
ای پاره تن من، ای که بودنت به لطافت گلبرگهای گلهای زندگیست.

دخترم ...
هیچ گاه نتوانسته ام به این بیندیشم که آیا می توانی محرم اسرارم باشی ...
و هیچگاه نتوانسته ام با خودم فکر کنم که آیا شنوای درد هایم خواهی بود ...
دخترم ...
گلگونه های زیبایت بوی سیب می دهد و برق چشمانت رعد و برق آسمان بهاریست که گلهای ارغوانی را برایم به ارمغان آورده است.
سرخی چشمانم با دیدن سیاهی گیسوان لطیفت آرامشی می یابد به وسعت نور.
دخترم...
دوستت دارم...
چرا که آرامش بخش روح خسته و افسردة منی
چرا که درد بودن را از یادم برده ای
دخترم...
خدا نعمتهای زیادی را به من عطانموده است و الحق می گویم که تا به حال هیچ نعمتی مثل تو نتوانسته بود مرا این چنین مشغول سازد و درد بودن را از یادم ببرد.
تو به من آرامش دنیوی دادی .
مرا از یاد رفتن دور کردی.
مرا پایبند ماندن کردی ( هر چند ماندن و رفتن در دست من وتو نیست...)
دخترم...
گریه نکن...
گریه های معصومانه ات آزارم می دهد
دخترم ...
گریه نکن...
گاهی هم به گریه های درونی من گوش کن
کاش می توانستی ازپشت نگاههای مجروحم گریه های روحم را ببینی و ای کاش می توانستی اندوه سنگین قلب مرا لمس کنی .
دخترم ...
حرکت دستان کوچکت چونان حرکت چرخهای زمان به سوی آینده است.
آینده ای که تو هیچ تصوری هم از آن در روح لطیف و پاکیزه ات نداری.
دخترم ...
شاید آن آینده ای که در انتظار توست و تو آن را باید بخواهی با آینده ای که پدرت در انتظار آن است تفاوت ها داشته باشد.
دخترم...
پدرت برای آن در انتظار آینده است و آن را می خواهد که زمان رفتن در آن نهفته است.
دخترم ...
نگاه پدرت به سوی رفتن است ، نگاهی سرد و خاموش و مرده.
نگاهی که از یاس و نومیدی هم تلخ تر و سنگین تر است ،
نگاهی که به کرانه خاموشی می نگرد
ولی...
ولی نگاه دلربای تو ...
نگاهی است بر خاسته از روحی پاک و مصفی
نگاهی عاری از هیاهوی درونی
نگاهی ساخته شده از امید
نگاهی امید آفرین و پشتوانه ای قوی
دخترم...
باید بیاموزی زندگی را
بودن را
در انتظار رفتن نشستن را
باید دل نبستن را بیاموزی
باید به رفتن اندیشیدن را بیاموزی
و باید لحظه ای را آرامش نداشته باشی
دخترم...
دنیایی در انتظار توست که می خواهد تو را اسیر خود سازد
دنیایی که می خواهد مرتفع ترین سد ها را در برابر جریان تکامل روح پاک تو ایجاد کند.
دنیای که با همه آرایش و زیبایی هایش در انتظار زیبایی خواهیهای توست
دنیایی که با همه وعده و وعید هایش در انتظار روح آرزو خواه و پر غرور توست...
دخترم...
دنیایی در انتظار توست که نه دل می شناسد و نه روح
دنیایی که با تعالی و تکامل روح تو نا آشناست
دنیایی که هر چه بیشتر به تو نزدیک شود تو را از خودت بیشتر دور خواهد ساخت.
دخترم...
هیچ گاه به ماندن اندیشه نکن
دل به ماندن نبند
به فکر بودن نباش
زمینه ماندن را فراهم نکن
و همیشه به رفتن فکر کن
و خود را برای رفتن مهیا کن
آن چنان که هر احظه که ندای رفتن شنیدی آماده آماده باشی
چرا که برای رفتن آمده ای
دخترم ...
بکوش که به عاقبت پدر مجروح و خسته است گرفتار نشوی
و اسیر این دنیا و بودن در آن نباشی
...
چه آرام و ساکت آرمیده ای
انگار که می توانی از برق چشمان خسته ام همه آن حرفهای ناگفته ام را لمس کنی
انگار که از نفسهای به شماره افتاده و از آتش درون بر خاسته من می توانی سالها درد و اندوه مرا حس کنی
دخترم...
همیشه امیدوار باش
به آن که زمان رفتن خواهد رسید
به آن که از بودن رهایی خواهی یافت
دخترم...
کاش دستان کوچک و معصومت را به سوی آسمان بیکران بلند می کردی
و ای کاش نگاه ناز و پر کرشمه ات مرا به آفاق بی کران الهی می رساند
و ای کاش از ژرفای قلب پاک و بی آلایشت این چنین دعایی می کردی که :
خداوندا ؛ چنان کن سرانجام کار تو خشنود گردی و ما رستگار
دخترم...
اگر روزی توانستی آرزویی برای پدرت بکنی از تو می خواهم که آرزو کنی:
خدایا پدرم را از درد بودن نجات ده...

علی – تنها !!!
برای دخترم... فاطمه



- سه چیز در زندگی پایدار نیستند:

رویاها

موفقیت ها

شانس

- سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند:

زمان

گفتار

موقعیت

- سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند:

الکل

غرور

عصبانیت

- سه چیز انسانها را می سازند:

کار سخت

صمیمیت

تعهد

- سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند هستند:

عشق

اعتماد به نفس

دوستان

- سه چیز در زندگی که هرگز نباید از بین بروند:

آرامش

امید

صداقت




کوله بارت بربند
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد که به مقصد برسیم
بشناسیم خدا
و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم
می شود آسان رفت
می شود کاری کرد که رضا باشد او
ای سبکبال
در این راه شگرف
در دعای سحرت
در مناجات خدایی شدنت
هرگز از یاد نبر
من جامانده بسی محتاجم



به یاد او

رنگ غروب تصویری از یادت را بر روح آشفته ام نقش می زند و کرانه های دریای آرام چشمانم در رویایی که غرق در نظاره ی پیچ و تاب گیسوانت شده ، با موجهای امید آشنا می شود.

 سالهاست سینه ام با آتش فراقت می سوزد ...

سالهاست که هر صبحدم مشتی از خاکستر سینه سوخته ام را به دستان مهربان نسیم سحرگاهی می سپارم تا اگر سر بر آستان مسیر عبورت نهاد ، بر خاک قدمهایت بریزد.

پله پله تا اوج تجسم نگاهت پیش رفته ام  ولی رنگ نگاهت حجم آرزوهایم را در برگرفته و طعنه غرور بر قامت افسرده خیالم می کوبد.

غروب که با قهقهه مستانه اش از راه می رسد ، دوباره بر اشکهای تنهایی من می خندد و جاده ی انتظار را به طعنه برایم ، در آسمان نیلگون با خطوط مبهم و در رنگهای افسرده نقاشی می کند .

و در آن لحظه بایدگلدان کوچک امیدم را روی تاقچه باریک انتظار در کنار پنجره خیالی یادت بگذارم شاید شبنم مهربانیهایت دست نوازشی بر گلبرگهای پژمرده نیلوفرهای احساسم بکشد.

غروب هم نمی تواند افسار رویاهای شیرین مرا در دست بگیرد ،

 هر چند هر روز برایم از باغچه هستی رنگ های معصومیت و اندوه به ارمغان می آورد ولی باز هم دلش برایم می سوزد .

 آری این غروب سنگ دل که خورشید هستی بخش را از آغوش گلهای وحشی دور می کند و در عمق دلِ سنگی و بی احساس خود مخفی می سازد ،

 دلش برایم می سوزد ...

 به چشمانم نگاهی می اندازد ...

 و سرافکنده در زیر باران سیاهی شب برایم دعا می کند ...

صدای دعایش را در لابلای زوزه بادهای سرد زمستانی هر شب حس می کنم...

        تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید                                    

و شب...

این تن پوش سیاه آسمان...

آیینه تمام نمای رخساره خندان ستاره ها...

دوستش دارم...

شب را می گویم...

شب در آغوش سکوت و سیاهش هزاران ستاره خندان را جای داده

دوستش دارم ،‌

چون هر شب آغوش مهربانش را برایم می گشاد تا در کوچه پس کوچه های لحظات تاریکش به دنبال رد پایی از تو باشم.

چه شبها که در این کوچه های تنگ و باریک ، عطر عبورت مرا سرمست می کند و چشمانم را تا خود صبح به کرانه بودن می سپارم تا شاید در لابلای سوسوی ستاره های خندان مسیر نورانی عبورت را بیابد ...           ادامه می خواهد




یا حق

در هیاهوی روزگار تلخ , با چشمانی کور و پایی لنگ دشتهای نا امیدی را دوباره باید در نوردید...

درآن سوی دشت و در پس آن روزنه های خالی از نور , در آن صبح تاریک که شبنمی خسته بی تابی می کند و بی قرار به انتظار نشسته ... ناله ای آغوش گشوده و قدم زنان بی راهه های سنگی سینه ای را وجب به وجب مرور می کند.

آتشی فروزان چونان شعله ای در شبی ظلمانی هنوز هم روشنی بخش محفل پروانه های بال و پرسوخته است ...

و پروانه هایی که صاعقه ای از آنسوی نگاههای مبهوت بالهای نازکشان را زخمی کرده ...

و شبهایی که حیرت سیاهیشان آسمان دیدن دلی را غبار آلود نموده است...

و باید همه شبها را بارانی دید چرا که ابرهای خسته هنوز گریستن را فراموش نکرده اند...

و باید از سفری دور و دراز برگشت چرا که صاحب این خانه هنوز چشم به در دوخته و صدای بازشدن این در را هر صبح و شام برای خود زمزمه می کند...

می توان ماند ...اما سوختن پروانه ها را بایددید...

می توان ماند ... اما آغوش باز ناله های خسته راباید بی نصیب نگذارد...

می توان ماند ... اما محفل پروانه های بال و پرسوخته راباید مرهمی بود...

می توان ماند ... اما در آن شبهای تاریک بارانی همنوا با شبنی تا خود صبح باید گریست...

می توان ماند ... اما هنوز از گردراه نرسیده سفری دراز در پیش است...

گلهای وحشی آن دشت پرهیاهو هنوز پر شور و پراشتیاق گرداگرد آن غنچه تنها چشم انتظار تولدی ساده اند...

و تولدی ساده طلوع را و چشمان شبنم سرد صبحی نا امید راشرمنده خواهد کرد...

در سایه کدامین ابر غصه ای می بارد...

و در پهنای بی آلایش کدامین دشت می توان در خوابی سنگین رویای بودن را آزمود...

سخت است...

به سختی ماندن...

و به سختی دل کندن...

و باید رفت...

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

غروب نزدیک است...

غروب آسمان قلبی تنها

غروب سرد و غم انگیز چشمان پر از اشک و سینه پر از آه

در این غروب تنهایی هنوز یادت نبض حیاتم و خاطراتت جریان ملایم طپش بودن من است.

اسب رمیده مهربانیهات ، خود را به نسیم فراق سپرده و از پهنه دشت پر هیاهوی وجودم بر میخیزد و آوای رحیل می نوازد.

باید بمانم ... شب در راه است ... شب پره ای قرار است برایم از شهر خاطره ها نور امیدی بیاورد ... منتظر خواهم ماند ...

دوباره رقص غروب مرا در یاد پیچ و تاب گیسوانت خواهد انداخت...

نای ایستادن ندارم...

آری امشب ... سینه سوزان من صفا و قلب مهربان تو مروه ...

و وجود پریشانم که هروله می رود و ستاره عشقم که سوسو کنان به نظاره نشسته...

و آن سوی این دشت پر تلاطم جسم خاکیم ، چشمه جوشان زمزم است که جاری محبت رااز عمق سوزان قلبم جرعه جرعه نصیب دشت شفق رنگ گونه می کند.

دلم برات تنگ شده است...

کوچه پس کوچه های وجودم رابا اشک و آه جارو زده ام ...

پهنای قلب کوچکم را برای حضورت گلریزان کرده ام...

آن روز که پیمانه صبر را ساقی میکده هستی به دستم داد ؛ یادم هست...

یادم هست...

گفت اگر مست فراق دلدار دلربایت هستی ننوش ، ...

و من نوشیدم...

نه پیمانه صبر را ...

پیمانه دلدادگی و ساغر محبت تو را...

آتشی بر جانم افکندی به وسعت آسمان های بلند...

شب و روزم به رویای با تو بودن ، می گذرد و روزگارانم به تحمل درد هجرانت...

به یاد بازیهای کودکانه ام افتاده ام...

به یاد روزگارانی که نه طپش قلبم را می شناختم و نه آه درونم را...

روزگارانی که هر آنچه را که می خواستم با گریه به دست می آوردم و دوست داشتن ، برایم  بازی لحظه ای بیش نبود...

و دوباره پس سالها...

غرش ابرهای محبت و دلدادگی تمامی آسمان پرغرور سینه ام را در نوردیده و این بار بارش ابر های دیده نمی تواند دشت خشکیده احساس را به ترنمی تازه تر نماید...

و قلبم ، دست نوازشگر مهربانیهات را از یاد نخواهد برد...

شب از پی روز می آید و روز دیگر از پی شب و هر لحظه ای برایم ارمغان تنهایی و فراق می آورد که کوله بار حضورم را سنگین تر خواهد کرد...

چشمان تاریکم در آرزوی برق نگاهت خواب بر خود حرام کرده ...

به دستان لرزانم بارها ، چشیدن گرمی دستان پر محبتت را در رویاهایم آموخته ام.

و در این رویاهای بی انتها هزاران بار برای سینه پر از آهم در آغوش کشیدن تو را مشق کرده ام...

مرا نمی خواهی ...

باشد...

آخر این چشمان پر از اشک و آهم چه گناهی کرده اند...

این دو مروارید غلطان دشت وجودم که دیدنت را می خواهند...

مرا نمی خواهی...

باشد ...

آخر این لبهای زخمی من که در انتظار بوسه ای چشم براهت نشسته است چه کناهی دارند.

لبها ی زخمی مرا با نوازش بوسه های مهربانیت حیاتی دوباره ببخش ..

 

به نام او که دل را برای دل بستن آفرید...

شبی که آسمان دلم بی فروغ بود

و ا زکرانه دشت غرور من

صدای پای طلوعی به گوش نمی رسید

و از ستاره و شب هم خبر نبود...

و در عبور پر از غصه های تنهایی

و در برابر طوفان دلتنگی

زیر سایه ای بودم

چشمها بسته

سینه ام خسته

توان جاری یک اراده

نداشتم من

و ناگاه...

آسمان ، پر از ابر آبی رحمت

و جویبار های امید

لبریز از اراده ناب

و چشم باز کردم

در اولین نگاه

رنگین کمان مهربانی و عاطفه بود

و آهوان محبت

کنار جویبار امید

صف کشیده تا آن دشت

و دشت خاطره ها

کرانه اش سپید

و برف مهر ،  روی سبزه هاش باریده

کمی تا میانه آن دشت

کنار جاده های راه راه حقیقت

روزنه ای هست

به رنگ حجم دل من

و من...

اسیر رقص همان آهوان گریزانم

به زیر آبشار پر از حجم روشنایی عشق

و در پناه غرش ابرهای غرور

حریر می غلطد

دو پله

دو نردبان عطوفت

دو دشت

دو کوچه تا رسیدن دل تا حریم عشق

و در تقاطع آن کوچه های رویایی

هزار حس غریبه همیشه حیرانند

اسیر حس غریبم

و با ورود به آن کوچه های رویایی

تا حریم عشق خواهم رفت

...

کنار کوچه ای از جنس مهر راهی هست

به سوی میکده نور

به آسمان غریب...

و ساحلی که در آن دور دستهای امید

در آغوش کشیده ،

 حجم دلتنگی من را

و پروانه های حجم وجود

آهسته می خوابند...

به روی انحنای کوچه باغهای نگاه

...

و در آن لحظه که آسمان خندید

پروانه های پریشان دشت های امید

پرزنان به سوی کوچه های رویایی

نغمه می کردند...

و در کنار همان کوچه های رویایی

که هر قدم

گلبوته ناز روییده

سحر

به غنچه گلبوته ها می خندند

پروانه می رقصید

به روی گلبرگهای پر از جنس آشنایی و مهر

و پروانه های پریشان دشت های امید

به روی دامن گلبرگهای غریب

خوابیدند...

چه لحظه ایست ،  آن وقت...

...

ستاره از افق آسمان نگاه

و مهتاب از کرانه دور دست غروب

و ابر از پس شاخه های روشن صبح

به این ترنم عشق خندیدند...

 تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

 

 

 

 

 

 




در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود،

فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری

 خسته و کسل شده بودند.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم

 می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود

 همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به

 شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.


لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، .

اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت،

دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت،

 طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و

 دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد …

و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست

 تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم

پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی

به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی

که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته    گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود

 زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت

 را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین،

یکی یکی همه را پیدا کرد به جز   عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود.

حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی

و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.


دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان

 زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای

دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش

 صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد

 شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی

 را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟

 چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی

 مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.
و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره

همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به

 همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …




اونورا سایه ها آبی تر بودن اما با اومدن بهار تنها شونه ای که غم های عالم بیشتر روش سنگینی می کنه ... شونه های مهربون و ساده و خسته ی یه سایه تنهاست که رنگی آبی خودشو از دست داده و هر روز تیرگی های خشن می یاد سراغش... باید براش یه فکری بکنم... چقدر اون تنهاس ... چقدر من تنهام...


یک شب مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق . آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

گفت یارب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

خسته ام . زین عشق دلخونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو لیلای تو . من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

در رگت پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

هوای حوصله ..

زیباهوای حوصله ابری است چشمی از عشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا زیبا
هنوز عشق در حول و حوش چشم تو می چرخداز من مگیر چشم دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دل ها معنا شودیادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت در تندباد عشق نلرزد زیبا !آن گونه عاشقم که حرمت مجنون رااحساس می کن آن گونه عاشقم که نیست ان را "یکجا هوای زمزمه دارم "آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است زیبا !چشم تو شعرچشم تو شاعر است من دزد شعرهای چشم تو هستم زیبا
کنار حوصله ام بنشین بنشین مرا به شط غزل بنشان بنشان مرا به منظره ی عشقبنشان مرا به منظره ی بارانبنشان مرا به منظره ی رویش من سبز می شوم زیبا !ستاره های کلامت رادر لحظه های ساکت عاشق بر من ببار بر من ببار تا که برویم بهار وار چشم از تو بود و عشق بچرخانم بر حول این مدار زیبا !تمام حرف دلم این است من عشق را به نام تو آغاز کرده ام در هر کجای عشق که هستی آغاز کن مرا



من اما هنگام رفتن چشم گریانی ندیدم


آه دلداری به آوای دلنشین امید نشنیدم


من اما رنج آغاز جدایی در نگاه هیچ کس نیافتم


من نمی دانم عکس مرا


در میان کدام پنجره کس به تصویر می کشاند


آیا کسی به انتظار من به گوشه ای نشسته است؟


نمی دانم



من در این یک عمر شکیبایی


من در این هر لحظه بغض، هر لحظه درد


هر لحظه احساس تنهایی


اشک ریزانی به دنبال قدم هایم نمی خواهم


من اما قاب چشمانم را که به یک غفلت تلخ می شکند


هرگز نمی خواهم


من در این داستان رنج کشیدم رنج


نگاه خیره به زندگی دارم


و رنگ آزادی در این زندان نمی خواهم


من با دستان خالی آه کشیدم آه


ولی در این هجوم وحشت بار زندگی فریاد رسی نمی خواهم


در این اکراه ماندن در این بیهوده خواندن


در این شعر های بی معنی


زندگی از من چه می خواهد، نمی دانم.
 
ای کاش باران بودم تاغبار غمهایت رامیشستم


ای کاش نسیم بودم تاصورتت رانوازش میکردم


ای کاش گل بودم تایکی ازغنچه هایم رابه توهدیه میکردم


اماافسوس نه بارانم نه گلم نه نسیم اما....


هستم وتورادوست دارم

با ساعت دلم
وقت دقیق امدن توست
من ایستاده ام
مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از اغوش
آب برگهایی از بوسه

با ساعت غرورم اما
من ایستاده ام
با شاخه هایی از تابستان
با برگهایی از پاییز

هنگام شعله ور شدن من
هنگام شعله ور شدن توست

ها...چشمها را می بندم
ها ...گوشها را میگیرم
با ساعت مشامم
اینک
وقت عبور تن توست
.
.
!


اما بی تو...
بهار رسید اما در حالی که سر به زیر انداخته بود کاش هرگز نمی رسید...
وقتی تو نیستی بهار زیبا نیست ...
وقتی تو نیستی شکوفه ها غمگینند...
شقایق ها با صدای تو از خواب بر می خیزند...
کاش بودی و می دیدی بهار بی تو بهار نیست !!!





a1.gif image by tephies

حال مرا نپرس که بهتر نمی شود

این قامت شکسته صنوبر نمی شود

 

می کوبدم زمین سرشب بغض های غم

اما دوچشم قرمز من – تر نمی شود

 

کابوس های من همه از جنس شیشه است

این شب که با تلنگر غم – سر نمی شود

 

تقصیر من نبود که پرهای من شکست

این مرغ خانگی که کبوتر نمی شود ........!

 

راحت نمی شود دل از این دشنه های زجر

این خنجر شکسته که خنجر نمی شود ........

 

حالم خراب گشته ولی بی خیال من

از بد گذشته است و بد تر نمی شود

 

آتش گرفته ساقه ی از هم گسسته ام

خاکستر و گدازه که پر پر نمی شود

 

بی تو تمام وسعت قلبم رکود کرد

گویا که عشق بی تو میسر نمی شود

 

این خاک شوره زار دلم را مرور کن

برگرد چونکه بی تو معطر نمی شود

 

باشد نیا و حال مرا باز هم نپرس

این کشتی شکسته به بندر نمی رسد..............




خیلی از پدر و مادرها، وقتی فرزندشان با لگو بازی می‌کند و حجم‌های زیبا و پیچیده‌ای درست می‌کنند، آرزو می‌کنند که فرزندانشان در آینده بتوانند از عهده پیچیدگی‌های زندگی و کار حرفه‌ای هم برآیند و بتوانند به مشاغل عالی برسند  

اما لحظه‌ای خودتان را جای پدر و مادر (ناتان ساوایا) ?? ساله بگذارید، وکیلی که در سال ???? به ناگاه از کارش دست کشید و ترجیح داد که به عشق دوران کودکی‌اش بپردازد، یعنی ساختن اشکال مختلف با لگوهای رنگی

ولی پیش از آنکه به ناتان پوزخند بزنید و برچسب بیماری روانی به او بزنید، اندکی درنگ کنید! کارهایی که ناتان الان با لگو می‌کند، آنقدر زیبا هستند، که هر یک از آنها را ده هزار دلار می‌خرند 

http://www.marshal-modern.ir/Archive/12569.aspx

کارهای ناتان در گالری‌هایی در سراسر دنیا به نمایش درآمده‌اند و خریداران کارهای هنری، مشتری‌شان هستند. در هر یک از مجسمه‌های او که با لگو ساخته شده‌اند، از 

???هزار لگو استفاده شده است

http://www.marshal-modern.ir/Archive/12570.aspx

یک مجموعه از کارهای زیبای او نشاندهنده احساسات آدمی هستند و نمایانگر تولد، مرگ و استحاله انسان هستند. او روزانه ? تا ?? ساعت را صرف لگوسازی می‌کند و گاهی وقتی مشغول ساختن یک مجسمه است، ساعات کار او به ?? می‌رسد

http://www.marshal-modern.ir/Archive/12571.aspx

او برای ساختن اشکال ساخته شده با لگو، نخست آنها را روی یک کاغذ طراحی مخصوص می‌کشد و بعد مشغول ساختن آنها می‌شود

http://www.marshal-modern.ir/Archive/12572.aspx

 

http://www.marshal-modern.ir/Archive/12573.aspx

 

http://www.marshal-modern.ir/Archive/12574.aspx

 

http://www.marshal-modern.ir/Archive/12575.aspx

 

http://www.marshal-modern.ir/Archive/12576.aspx

 

http://www.marshal-modern.ir/Archive/12577.aspx








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]