سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

تقدیم به بهترینم ...

در سالگرد به هم پیوستن نگاهمان ، هیچ هدیه ای را شایسته ی مقام والایت ندیدم  به جز آن شعری که سالها پیش برایت سروده ام  ...

که  اگر اجازه بدهی  ، باز هم با تمام وجودم ،  به چهار زبان زنده ی دنیا برایت زمزمه می کنم...

 

و تو آن ساحل آرام که موج غم من...

                 روی سکوی نگاهت لنگر انداخته است ...

                                 و چنان بوسه ی آن مادر خوبی

                                 که نوازشگر لبهای پر از زخم من است ...

 

کنت و الساحل الهدوء  ، ان موجة من الحزنی...

                                  ترسو على منصة مظهرک ...

                                           مماثل قبلة الأم جیدة ....

                                              کأن مداعبة على شفتای بجروح ...

 

And you calm beach wave my sorrow

Anchored on your Look platform

and As you kiss it good mother

The full lips caressing my wounds

فرانسوی :

...Vous et la côte

..., la vague de tristesse que je

...ancré sur la plate-forme regarder

...si bonne mère caressant embrasser

...les lèvres de mes blessures




سایه های روشنایی روزهای تار ، همیشه برایم مبهم و نا هموار است ...

در این هجمه ی نور ، پروانه های خیال ، حیران تر از همیشه ، در کوچه های مبهم سرگردانی ، بی هدف بال می زنند و به همراه کبوتران خسته ، روزهای طولانی به دنبال دانه ای ، پرواز را در آسمان آبی پر غرور جاری می سازند...

و در پناه این ازدحام روشتایی است که چشمان خسته پرندگان ، بدرقه های دام صیادان و حیات بی نشان دشت ها را با هم حس نخواهند کرد...!!!

باید چشم باز می کردند ...

تا راز آسمان را ببینند...!!!

راز آسمان را باید از ترنم نسیم شنید ... و رنگ امید را باید  در چشمان مجروح گلبرگهای زرد تک درخت نارونی در کنار جوی آبی خالی از جریان در پاییزی زود گذر جستجو کرد...!

آیینه ی وصال را باید بر سر سفره ی  خالی ترین احساسهای قلب سرد ابرها نهاد و جلوه گاه ماندگاری آفتاب را باید با گوش دل شنید!

و این سیلاب غرور است که بر پهنه ی دشت سبز محبت سیطره انداخته و غباری است که بر چشمان  آبی عروسک ، خیال آسمان سیاهی ها را مجسم ساخته ...!!!

باید از سر بگیرم ، ...

باید از سر بگیرم ، شستشوی بال شاپرک را در جاری شبنم نور ...

و نباید بترسم از هجوم آبی ، قطرات اشک شقایق های دشت عبور ...

تا اسمان هزار پله و تا پله ی اول هزار گام  تا گام اول هزار اراده ، فاصله دارم ...!!!

آری فاصله هاست که آزار می دهد ، گوشه لبهای زخمی را ...!!!

باید اراده ای در گلدان خاکی وجودم ، بنشانم و در کنار پنجره ی امید ، شب و روز نور پایداری بر آن ببارم ...

شاید ، سحرگاهی ، رنگ رخساره اش ، هویدا کند ، سر درونش را ...




خـــدایـــا ...

دل شـــکســته ام هـــوای دیـــروز را کـــرده اســـت...

هــــوای روزهــــای کـــودکــــی را...

دلـــم میخــواهد بــازهــم بــا هــمان شــیـطـنــت هـــای کـــودکـــانــه ام قـــاصــدکـــی را در دســت گیــرم و با

آرزوهـــای کـــوچک و بــــزرگی کـــه امـــید تحــقــقشــان در دلــم مـــوج میـــزد به ســویت

رهــسپار کــــنم...

دلـــم میـــخواهـــد بــادبــادکــی با گــوشــواره ای از اشـــکها ســاختـــه و بــه ســوی آســمانـت بــه

پـــرواز در آورم...

تا قـــدری لبخــند بــه جایـــش گــذاشـــته و بــه ســـویم روانـــه کنـــی...

دلــــم میخـــواهد مثـــل همـــان روزهـــای کـــودکـــی بـــر روی تــــابی نــشــــستـــه و شـــعر تـــاب تـــاب

عبـــاسی را بـه زمـــزمه درآورم و...

هــر بـــار بــه شــوق نــیافـــتادنــم از تــاب زنــدگــی فــریـــاد شـــــادی را

ســـر دهم...

دلــم میخـــواهــد مثــل روزهــای کــودکــی به هــربــهانــه ای بــه آغـــوش غــمـــخـــواری پنــاه بـــرده

و آســـوده اشـــک بـــریـــزم...

دلـــم میــخواهــد دفــتر نقاشــی هایــم را بـــرداشتـــه و...

  تنهـــای تنهـــا نـــردبـــانــی را  نقــش زنـــم کـــه بــه مقـــصد  تـــو بر افـــراشـــته شــده باشـــد...

دلـــم میــخواهــد دفتــر مشــق زندگــیم را بـــرداشـــته و...

 خطـــی خطـــی کنـــم تمـــام روزهـــایی را کـــه دلـــم را شـــکســتـنــد و احــســاســـم را

نـــادیــده گــــرفــتـنـد...

خدایــــا میـــدانـــم کـــه کــنـــارم هـــستــــی...

امــــــــا دلـــــــم سخـــــــــت تنــــــگ اســــت...

دســـــتانــــــم را رهــــا نــکـــن...




ای تـــازه تــریــن نــغــمــه ی عــشــق...

ای هستــی دل شــکســتــه ام...

بــا بـغـضـی کــال در پـنــاه یــک التــماس بــارانـی مــی خــوانـمت...

ای فـانــوس روشـن تــوی شــب هــای تــار...

ای تویــی کــه از تـبــار آســمــانــی...

ای کـــاش...

ای کــاش در سـبــد احـسـاسـم شــاخــه ای مــریـم بــود...

 عــطــر آن را بــا عــشــق تــوشــه راه قـاصــدکــی مــی کــردم تــا بــه تــو ســربــزنــد ...

تــا بــگویــد کــه

 کــلـبه ای ســاخــتـه ام...

پــشــت تـنــهــایــی شـــب...

پنــجــره هــایــش از عــشــق ...

ســقـفـش از عــطــر بــهــار...

       و هنوز هم یـادت بــه لــطــافـت عــشــق در آن بــه چـشــم مــی خــورد...
ای کاش از همان اول ، اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند...

ای کاش از ابتدا مرا برای تو نذر کرده و حلقه ی غلامی ات را بر گوشم افکنده بودند...

ای کاش مهد کودکم ، مهد آشنایی با تو بود...

ای کاش آموزگار اول دبستانم الفبای عشق تو را برایم هجی کرده بود و نام زیبای تو را سرمشق

دفترچه ی تکلیفم قرار داده بود...

مولایم...

غربتت دوازده قرن است که ریشه دوانیده...

غربتی که اشک آسمان و زمین را جاری ساخته است...

غربتی که اجداد طاهرینت پیش از تولد تو ، برآن گریسته اند...

مولایم یقین دارم بر گذشته های سرشار از غفلتم کریمانه چشم پوشیدی...

میدانم که حتی در لحظه های غفلت هم برایم لب به دعا گشودی...

اما اینک در عمق ضمیر خود عشق تو را یافته ام...

چندیست با دیده ی دل تو را پیدا کرده ام و...

 در قلب خویش گرمای حضورت را با تمام وجود حس میکنم...

اما...

ای کبوتر دلم هوایی محبتت...

بیا...

 بیا و واژه ی غریب انتظار را از لغت نامه ها پاک کن...

 




می گویند انسانها بازیگرند... صحیح هم میگویند، ولی چرا؟...

     شاید به این دلیل که، انسان، سیال بین بدی و خوبی، نقص و کمال و تظاهر یا خلوص است و...

 ... تظاهر به کمال، نتیجه اش، بازیگری است.

  و ... سّر عشق،... خلوص است...

  عشق، منبعی بزرگ در درون مااست، که به محرکها پاسخ میدهد و از جنس نور و معرفت است، برای همین میگویند هاله نورانی فرد عاشق، بسیار وسیع است.

    سادگی و بی پیرایگی، درجه ای از خلوص است، مانند سادگی کودک یا پیری پیراسته... و عشق نیز در ماهیت، توام با سادگی و بی پیرایگی است.

 عشق زن و مرد، جلوه ممتاز عشق است، ولی نه در حد اکمال ظرفیت بی پایان عشق و  عشق مادر و فرزند نیز والا است و... نیز عشق به زیبائیها، مخلوقات و هستی، که به مرور در انسان عاشق، گسترش می یابد و به وحدت با جهان میرسد.

   هوس، شبه عشق است و برداشتی عجولانه از عشق و زود گذر و عاقبت، توام با شکست و پشیمانی، البته اگر با عشق اشتباه گرفته شود و اگرنه در حد خود، امری غریزی و طبیعی برای بقاء بشر است.

   عاشق، مهربان و آرام است و در تفکری سودمند و وحدت بخش با خود و اطرافیان، اما تفکر هوسران، مانند دزد و خلافکاراست و عامل انتشار کثرت در خود و اطرافیانش، به هوسرانترین انسانها، در تمامی فرهنگها، مرد یا زن هرزه، می گویند و ظاهر و رفتارشان نیز، به مرور، بیمارگونه میشود.       

  سختی و مشکلات، کوره پختگی انسانند و باعث خلوص و زیبائی شخصیت او،... همچون عشق.

    چشمان انسان عاشق و نیز سختی کشیده واجد معرفت (و نه مایوس)، سرشار از محبت، مهربانی، آرامش و عمق است، جالب است که سختی و ریاضت کشیدگان واجد معرفت نیز، به منبع عظیم محبت و عشق درون، پیوند میخورند، زیرا این منبع، ازجنس نور و معرفت عالی و مختص دلدادگان و دل سوختگان است.     

   همچنین، موثرترین مسیر خداشناسی، عشق و عرفان است و عارف، مسیر طولانی را در خودسازی طی میکند، تا به درجه اخلاص نائل شود، درجه ای که از بازیگری و رنگ، کاسته میشود، تا خود حقیقی، نمایان تر گردد و خودشناسی، منجر به خداشناسی شود.

       اخلاص، از بهت و حیرت ناشی از درک و احساس مفاهیم ناب، در اثر مشاهده صورت و سیرت (جمال و صفات) محبوب، آغاز میشود و در ادامه، موجب خیال و تفکر دائمی به او میگردد، تا در نهایت، به محو در ... او... شدن، بیانجامد...




چرا شمع وجودم نوری نمی دهد در هنگام سوختن؟...

به حسرت یک قطره شبنم ، چه شبها را در زیر بوته های اقاقی گونه هایم به سحر رسانیدم و تنها صدای زمزمة مرگ شب پره ها سوهان روحم بود.

چه لحظه های قشنگی را که در کنار تارهای در هم تنیدة عنکبوتان سرنوشتم  شعر عبور سرودم ...

و چه سحر گاهانِ غفلت را که در آن سوی دشت تنهایی طلوع رفتن را به انتظار نشستم...

هنوز هم قطره قطره ترنم دلتنگی از تاول خشکیدة لبهای زخم خورده ام می چکد...

و هنوز میراث بودنم  با دستان سیاه هیولای زمان به یغما میرود...

تقدیر...

تقدیر تمامی فصلهای کتاب زندگیم را با زمستانی ترین واژه ها تحریر کرده...

و صفحات در هم دفتر بودنم را فقط با مشق دلتنگی آذین می کنم...

و برگهای صحیفة وجودم ، تنها فصل خزان را تجربه کرده اند...

کاش د راین کوچه های تاریک و پیچ در پیچ عبور ، سیاهچال ندامتی پیدا می شد و لحظه ای روح آزرده ام را به میهمانی  مرور خاطرات می برد.

هق هق چشمانم لرزه براندام خستة قلبم انداخته و نبض سکوتم را بر هم زده.

و این ابر سنگین تباهی هاست  که آسمان چشمانم را در آغوش کشیده و امید را چند گاهی است به انتظار برق نگاهی نشانده...

یعنی می شود اشک آسمان را لمس کرد؟

و هق هق ستاره را در آغوش کشید؟

یعنی میله های قفس را می توان فهمید؟

و سوختن پروانه ها را می توان شنید؟

باید این ساحل خیالی را تنها رها کنم....

 




سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌  که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه  یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه  یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛...

یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاک...

اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد...

ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد....

یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،...

انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند...


وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم...

 من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم...

همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده...

من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام که می خواهم تغییر کنم... انتخاب‌ کنم...

وای بر من اگر همین طور خاک‌ باقی‌ بمانم...

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم...

بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم...

پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم...

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و  در بخشیدن است که بخشیده می شویم...

 




و تاریکی آنچنان پیرامونم را فرا گرفته است که حتی اگر چشم بگشایم و پلک بزنم، نخواهم دید. دست پیش می برم و در سکوت تنهایی ام، شاخه های نارسِ یأس می چینم.

نردبانی جز یاد تو نیست که مرا تا آسمان عروج دهد و این خاکِ کهنه، مدّتی ست زیرِ گام هایم بوی رکود می دهد. تمام دیوارهای مجاور بر شانه های خسته ام آوار می شوند و من، این روح تا همیشه سرگردان، چکیده ای از سایه ای متروک می شوم که ناگزیر، سال ها باید دیوارهای تا ابد عبوس را بکاوم و هیچ نیابم؛ حتّی روزنی ناچیز برای بال گشودن.

معبودا، ای که نامت آرام بخش شب های وحشت است و یادت لحظه به لحظه، تنهایی ام را کمرنگ می کند! ریسمانِ پوسیده دنیا برای چنگ زدن مناسب نیست؛ ریسمانی از نور برایم بفرست که در آن چنگ توان زد و بتوانم در منشور جاری اش حل شوم.

گام های خسته ام از عبور وامانده اند و کوره راه های مقابلم فریاد می زنند و زانوانِ شکسته ام بر خاک ساییده می شوند؛ چه روزهای تاریکی! که اگر دریچه ای برای پرواز به سویت نیابم، در خود فرو خواهم شکست.

مرا امید لطف تو زنده می دارد؛ مرا که از عطشِ شب های شهاب باران، چون ذرّه ای ناچیز رو به خاموشی ام، ذرّه ای که تنها به نظاره نظرِ تو آتش گرفته و شعله می کشد.

دست های خسته ام را به آسمان گره می زنم و در حلقه چشم هایِ ناباورم، تسبیح کهکشان ها می گردد. سرم به دَوَران می افتد و گونه بر خاکِ سردِ ندامت می گذارم و تو را در بند بند تنم فریاد می زنم.

پروردگارا! از هر طرف که گام می زنم به بن بست های کورِ دنیا می رسم؛ راهی روبروی خستگی ام باز کن که به تکرار نینجامد؛ راهی که بال های سوخته ام جسارتِ پرواز در آن را داشته باشد.

آن قدر در امتداد سیاهی ها دست و پا زده ام که جز شب، در تنم رخنه نخواهد کرد و آسمان با همه بی کرانگی اش، بر دوشم سنگینی می کند، کوتاهیِ دست هایم به آسمان نمی رسند و صدای قاصرم دالان های پیچاپیچ آسمان را نخواهد پیمود؛ مرا از این همه پوچی و بیهودگی نجات بده که تمام امیدم به توست.

رشته ای نور می خواهم که به روشنایی اش چشم هایم گشوده شود.

مرا به حال خود وا مگذار که تنهایی، ارکان وجودم را نواخته است.

به سکوت دلخوش نیستم و با دیوارهای غربت مرا نسبتی نیست.

این خاک بویِ غریبِ عزیمت می دهد و بال های مرا از بوی عروج سرشار می کند.

شب های بی چراغم را این گونه تاریک مگذار که رو سیاهان را امید زنده می کند و امید می میراند

یا لطیف ارحم عبدکَ الضعیف ...




خطوط سرخ

در لابلای دیگر آبیهای تنها

محیط رنگی نگاهم را در هم خواهد ریخت

و اینک پیمانه های محبت لبریز از رنگی ترین مهر شیدایم می کند.

جلوه غریب رنگ ها را باید پذیرفت!

همان رنگ هایی که بالاتر از سیاهی رنگ می بازند!

در عالم رنگها ست که شبهای تار بر افق سیاه امید می خرامند.

من از چه بگویم؟

از پرتو بی فروغ احساسم؟

از رنگ باختگی آرزوهایم؟

بی قرار  واژه های رنگی را بر آتشکده وجودم می زنم!

تا...




و آسمانی را دیدم که در رویا به سر می برد...

پروانه ای دیدم که شعله می نوشید...

غصه ای را دیدم که عذاب می کشید...

آتشی دیدم که آه از نهادش بلند بود...

آهی دیدم که ا غربت می نالید...

و غمی دیدم که آب می شد ...

آبشاری دیدم که از کوهسار بالا می رفت...

و درمانی دیدم که  از درد می نالید...

و ناله ای دیدم که درد مند بود...

...

و اندوهی که با غم دست به گریبان بود را دیدم...

و خیالی که در اقیانوس اوهام غرق می شد را دیدم ...

و سفره ای دیدم که سبد سبد اندوه در آن می ریزند...

و سایه را دیدم که در آفتاب می سوخت...

و دیواری را دیدم که از ستونهایش گله ها داشت...

و بزرگ راهی را دیدم که با انتهایش غریبه بود...

...

و دیدم ...

کبوتری که از آسمان می ترسید...

پرنده ای که در دامی خانه داشت ...

پروانه ای که آتشی را نوازش می داد...

آسمانی که جاده هایش خاکی بود...

دفتر ی که  با برگه هایش بیگانه بود...

و حقیقتی که از دروغ ساخته شده بود...

و  باز دیدم...

 رود خانه ای که آب نداشت...

دیواری که از سنگهای جدایی ساخته شده بود...

و خانه ای که آسمان نداشت...

 دی ماهی که برف نبارید...

و فروردین که یک شکوفه باز نشد...

و چشمانم را باز کردم:

شاخه ای دیدم که شکسته بود...

چشمی دیدم که بسته بود...

دلی دیدم که خسته بود...

و قلبی که شکسته بود...








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]