سایه های روشنایی روزهای تار ، همیشه برایم مبهم و نا هموار است ...

در این هجمه ی نور ، پروانه های خیال ، حیران تر از همیشه ، در کوچه های مبهم سرگردانی ، بی هدف بال می زنند و به همراه کبوتران خسته ، روزهای طولانی به دنبال دانه ای ، پرواز را در آسمان آبی پر غرور جاری می سازند...

و در پناه این ازدحام روشتایی است که چشمان خسته پرندگان ، بدرقه های دام صیادان و حیات بی نشان دشت ها را با هم حس نخواهند کرد...!!!

باید چشم باز می کردند ...

تا راز آسمان را ببینند...!!!

راز آسمان را باید از ترنم نسیم شنید ... و رنگ امید را باید  در چشمان مجروح گلبرگهای زرد تک درخت نارونی در کنار جوی آبی خالی از جریان در پاییزی زود گذر جستجو کرد...!

آیینه ی وصال را باید بر سر سفره ی  خالی ترین احساسهای قلب سرد ابرها نهاد و جلوه گاه ماندگاری آفتاب را باید با گوش دل شنید!

و این سیلاب غرور است که بر پهنه ی دشت سبز محبت سیطره انداخته و غباری است که بر چشمان  آبی عروسک ، خیال آسمان سیاهی ها را مجسم ساخته ...!!!

باید از سر بگیرم ، ...

باید از سر بگیرم ، شستشوی بال شاپرک را در جاری شبنم نور ...

و نباید بترسم از هجوم آبی ، قطرات اشک شقایق های دشت عبور ...

تا اسمان هزار پله و تا پله ی اول هزار گام  تا گام اول هزار اراده ، فاصله دارم ...!!!

آری فاصله هاست که آزار می دهد ، گوشه لبهای زخمی را ...!!!

باید اراده ای در گلدان خاکی وجودم ، بنشانم و در کنار پنجره ی امید ، شب و روز نور پایداری بر آن ببارم ...

شاید ، سحرگاهی ، رنگ رخساره اش ، هویدا کند ، سر درونش را ...