دلی که با هر تپشش پوچی و نیستی را به اجزای این تن پمپ می کرد
دلی که آرام بود و شوقی برای ادامه ی تپیدن نداشت
ولی وقتی تو آمدی دلم جانی تازه گرفت، نو شد
با آمدنت نه تنها به دل من، بلکه به همه هستی ام جان تازه بخشیدی
و وقتی می آمدم، وقتی پا در راه این سفر نهادم،
دلم جا ماند پیش تو، اما در عوض این دل تو بود که مرا همراهی کرد
دل خودم از کف رفت، دلی زیباتر نصیبم شد
دلی که حال اگر لحظه ای تنهایم گذارد زنده نخواهم ماند
تو نهراس و آنکس باش.
بگذار با هر آنچه در توان دارم همین امشب به تو ثابت کنم که دوستت دارم.
بگذار برایت نقش آن دلباخته ای را بازی کنم
بگذار همچون معشوقی که برای وصال معشوقش
بگذار همین امشب پیش پایت زانو بزنم و تو را ستایش کنم.
بگذار در تاریکی به تو لبخند بزنم.
نگذار زمان از دستم برود و تو را درنیابم.
می خواهم بیندیشی که همین امشب غیر از من کسی دیوانه تو نیست
هرچند که جاهلانه فکری باشد.
و همین امشب بگذار خیال کنم که جز تو کسی نیست.
همین یک امشب را بگذار نقش بازی کنم.
نقش حقیقت را .
همان که دور از تو بارها رو به روی آینه تمرین کرده ام.
ای آخرین دلبندم