سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

امروز اتفاقی سوق داده شدم به وبلاگ یک دختر 14 ساله به نام سارا ... اول دبیرستان ، تو پروفایلش نوشته ، همینجوری دلم سوختس ، دیگه نسوزونیش...

تو وبلاگ تازه تاسیسش چند تا پست بیشتر نبود ، که یکی دوتاش معرفی خودش بود و ظاهرش و کارایی که واسه خودنماییش انجام داده بود مثل رنگ کردن موهاش و یکی هم گزارشی بود از رفتن با خونوادش به پارک و یکی دوتا هم مبهم نوشته بود .

تو همه نوشته هاش یک متن بود که خداییش آتیشم زد و یک متن هم بود که برام چندش آور بود :

متن چندش آور و البته قابل تامل که نشان از درد درون و جوابی است بر این جمله سارای 14 ساله که گفته : همینجوری دلم سوختس ، دیگه نسوزونیش...

عین متن سارا :

?فـاحشـہ کـسےاست کـہ درزنـدگیـش ازهـمـخـوابـگــے
بـابـزغـالــہ نگــذشتـہ استـــ  ... امـــا قـصـد دارد  بــا دختــر بـاکـره ازدواج کنـد !!!?

 




وقتی که قلب‌هایمان‌ کوچک‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود،
وقتی نمیتوانیم‌ اشک هایمان ‌را پشت‌ پلک‌هایمان‌ مخفی کنیم‌
و بغض هایمان ‌پشت‌ سر هم‌ میشکند ...
وقتی احساس‌ میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است
و رنج‌ها بیشتر از صبرمان ...
وقتی امیدها ته‌ میکشد
و انتظارها به‌ سر نمیرسد ...
وقتی طاقتمان تمام‌ میشود
و تحمل مان‌ هیچ ...
آن‌ وقت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم
و مطمئنیم‌ که‌ تو
فقط‌ تویی که‌ کمکمان‌ میکنی ...
آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را صدا میکنیم
و تو را میخوانیم ...
آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را آه‌ میکشیم
تو را گریه ‌میکنیم ...
و تو را نفس میکشیم ...
وقتی تو جواب ‌میدهی،
دانه ‌دانه‌ اشکهایمان ‌را پاک‌ میکنی ...
و یکی یکی غصه‌ها را از دلمان ‌برمیداری ...
گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز میکنی
و دل شکسته‌مان‌ را بند میزنی ...
سنگینی ها را برمیداری
و جایش‌ سبکی میگذاری و راحتی ...
بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لب‌هایمان، لبخند ...
خواب‌هایمان‌ را تعبیر میکنی،
و دعاهایمان‌ را مستجاب ...
آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی ؛
قهرها را آشتی میدهی
و سخت‌ها را آسان
تلخ‌ها را شیرین میکنی
و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید میشوند
و سیاهی‌ها سفید سفید ...




سالهاست نگاهم پشت پنجره ای که متعلق به فرداست قاب گردیده وگرد وغبار هجران برآن سایه افکنده...

عمری است که برای آمدنت بی قرارم...

ببین از فراقت سخت بارانیم...

ببین ثانیه ها چگونه از هجر تو بغض کرده وبه هق هق افتاده اند...

 حیف نیست ماه شب چهادره پشت ابرهای تیره وپاره پاره پنهان بماند،حیف نیست دیده را شوق وصا ل باشد ولی فروغ دیده نباشد...

بیا وقرار دل بیقرارم شو...

بیا وصداقت آینه را به زلال آبی نگاهت پیوند بزن...

بیا تا سر به دامانت بگذارم وعقده های چندین ساله ام را باز کنم...

تو که معنای سبز لحظه هایی ، بیا تو که ترنم الطاف حق تعالیی بیا...

بیا که از هجرت چون اسپندی بر آتشم...

برای آمدنت تمام دلهای عشاق دنیا را به ضریح چشمهای قشنگت گره زده ایم ودر پهنای شبهای فراق برای گرفتن حاجتمان دست به دعا برداشته ایم...

بگذار صادقانه بگویم که کهانسالترین آرزوی دلم آرزوی وصال توست! آرزویی که برای بدست آوردنش تمام کلافهای عمرم را به بازار معشوق فروشان برده ام وخودم را در جرگه خریدارانت قرار داده ام...

نازنینم!تو زیبا ترین دلیل برای شبهای روشن  منی ...

می خواهم برایت قصه بگویم ... قصه سیب وگندم ومردی که سالهاست در میان مردم چشمم ایستاده،قصه خوشه خوشه انتظار وچشمانی که درو میکنند،قصه باران وسطرهایی که دلواپس پونه هاست،قصه اسب وخیال آمدن تو در باران،قصه هایی که مشق هر شب من است...

کاش می شد واژه ها را شست وانتظارراتفسیر کرد ولی افسوس... میدانی مرز انتظار کجاست!؟

آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته وقطره قطره انتظار را ذخیره می کند،آنجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند ...

حس می کنم نزدیکی ، آنقدر نزدیک که با آمدن یک نسیم می توان تو را احساس کرد وبویید... خوب می دانم که آخر دل سنگ من وطلسم نحس قصه ی هجرانم را می شکنی وآنگاه زمان وصل وجان نثاری می رسد...

پس بیا از پس کوچه های انتظار ،بیا که شعرهایم بی قافیه مانده اند،بیا که با آمدنت گم می شود در تبسم تو بغض چندین ساله ام،بیا که غزلهایم مضمون ندارند ومثنوی عشق نا تمام است...

محبوبم!هر روز که میگذرد بیشتر از قبل دلم برایت تنگ می شود...عشق تو سراسر وجودم را فرا گرفته و اگر دلم را بشکافی بر لوح آن نام تو هک گردیده واکنون ای بهار عشق!می ترسم از خزان عمر، ترسم از ندیدن است،  بگو که تا خزان من آیا فرصت بهار دیدن مهیا می شود؟ 

کاش میدانستم که کجا وکی دلم به حضور تو آرام خواهند گرفت...

به جانم سوگند که تا طلوع صبح صادق به انتظارت خواهم ماند ولحظه ها را با تمام سنگینی به دوش می کشم وسکوت ثانیه ها را به ازای فریاد زمان تحمل می کنم فقط برای رسیدن به لحظه با شکوه وصا لت...

در وادی انتظار، زمان را بنگر که چگونه از هجر تو همچون شمع ذره ذره آب می گردد... کی می آیی که قطره ها به دریا بپیوندند؟

کی می آیی که کران تا بیکران دلم را برایت چراغانی کنم وچشمانم را فرش قدومت نمایم؟

بیا که بهار بی صبرانه مشتاق آمدن توست وقلبم جویبار اشکهایی که هرروز وشب برای فراق تو ریخته می شوند...

بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده وفریاد تشنگی برآورده،بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم...بیا ومرا زائر شهر قاصدکها کن...

بیا...دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است ودیده ام جز برای فراق تو نمی بارد...

بحق کوچه وچادر خاکی بیا،بیا که باغبان آلاله ها تنهاست وچاهی ندارد که غصه هایش را بااو در میان بگذارد...

بیا و همنوا با  شاپرکهایی باش که در جستجوی نشانی یاس سرگردان کوچه هایند...

ای پیدا ترین پنهان من! تا تو بیایی مروارید چشمانم رابرای سلامتیت صدقه می دهم وبرای آمدنت روزه سکوت می گیرم وبا جام وصال تو افطار می نمایم...

نذر کرده ام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدمها یت نمایم... پس بیا که نذر خود را ادا کنم...

ای آفتاب عمر! تا تو بیایی انتظار را قاب میکنم وبر لوح دلم می کوبم... فریاد را حبس می کنم وبه سکوت اجازه حضور می دهم...

در نبود تو جام تلخ فراق را سر می کشم وسر به دوش هجران می نهم وبرای آمدنت دعا می کنم...

کاش می شد که در این دیار غربت ومیان موج غمها به سکوت سرد وسنگین رخصت خاتمه داد...

کاش می شد جمعه ما شاهد ابروی زیبای تو می شد، دیده نا قابل ما فرش کیسوی تو می شد ...

کاش می شد انتظار  بپایان رسد وهوا میزبان یاسها و نسترنها خاک پای تو شود...

کاش می شد تو هم از انتظار خسته شوی





باید همه چیز را بگویم.

باید برای او تعریف کنم از همه چیز و از همه کس و همه جا...

باید تمام آنچه را که دیده ام و شنیده ام و تمام آنچه را که سالهاست در سینه نگه داشته ام را برایش بازگو کنم.

باید راز سینه ام را بر سفره رنگینش پهن کنم و باید از کنارش آرامش را احساس کنم.

باید برایش خاطره بگویم .

باید برایش از گذشته هایی که تمامیش را درک می کند بگویم.

باید برایش از حال و آینده مبهم بگویم باید گذشته هایی را به یادش بیاورم.

باید از آنچه را که وجودم مسخر اوست آگاهش سازمو باید تمام آن دردهایی که سالهاست  سینه ام را تنگ کرده برایش حرف بزنم.

باید خود را برایش رسوا کنم و باید درونم را به او بنمایم.

باید زبان بازکنم و سینه را  از اسارت و بندها رها سازم.

آری باید همه چیز را برای دلم تعریف کنم تا تعریف نشده ای باقی نماند.

(سینه /دل / من) (25/مهر/1379)

چه دعایی کنمت بهتر از این که خدا پنجره ی باز اتاقت باشد

همه چیز مثل یک برق گذشت ..

هنوز یادم هست آن روزی که دست خود را در دستت نهادم و فشردم و هنوز یادم هست آن نگاه اولی که به چشمانم دوختی.

و هنوز گرمی لبهایت را در اولین بوسه ها فراموش نمی کنم.

و هنوز هم اولین وداع را به یاد دارم.

اولین های با تو تو را دوست دارم چرا که اولین ها هستند که زیبا ترند  و ماندنی تر.

ای گل زیبای من همیشه بهاری بمان تا در پاییز با دل بهاری تو درد دل کنم.

(به یاد تو /پاییز /کنار پنجره) (28/مهر/1379)

 




کاش دنیا ساحلی بود و اسکله ای آهنین و بر آن می آرمیدم و به انتظار کشتی زیبای رفتن می نشستم.

آری دنیا همین است ...

هوایی برای تنفس نمانده است ...

چون وجودم هوای رفتن دارد و هوای دنیا هوای بودن است ...

و شاید سینه ام تنگی می کند و نای نفس کشیدن ندارد...

سلام. خوش آمدید

برای خاطرات تلخ نگاه مستم که آرزوی به یاد آوردنش را ندارم قابی ساخته ام از جنس سکوت و پیچش لحظه ها را به تزیینش گذارده ام.

ولی کاش سحرگاهی ، نیمه شبی ، طلوعی می آمد و آسمان غبار گرفته نگاهم را روشن می کرد ...

اشکی ...

آهی ...

لبخندی...

و لبخندی تلخ و تاریک و سرد و افسوسی به وسعت یک آه.

آهی که از رنگ چهره هم زردتر ،ضعیف تر و شکسته تر است و اشکی را که به دنبال دارد ، اشکی که گرمیش از سوز درون و سردیش از احساس ترس است.

و درونی پردود و پر غوغا و آسمانی تاریک و ظلمانی.

باید از کبوترها بگویم ...

کبوتر هایی که رنگ چشمانشان را هنوز هم به یاد نیاورده ام ...




.gif کلبه چوبی کنار رودخونه یا رودخانه و آبشار در شب که آب در جریان استوسط یک جنگل و درختتصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

دل شوریده ای دارم و احوالی پریشان تر از آیینه

            و در دنیای یادم ، خاطری چون کشتی بر گل نشسته...

قدمها می زند هر شب نگاهم ، تا به اوج آسمانهای خیالی

            و دستانم نوازش می دهد حجم لطیف شبنم گلبرگهای گونه ی سرخم

و از ابر نگاهم بارش رنگین تنهایی به دریای امیدم سرازیر است هر گاهی

            مثال یک شب پاییز ، گه دیوانه ، گهی سرسخت...؟!

                        و گلبرگی سفید و ناز ، چون آیینه ای روشن .

و دستانی پر از حیرانی پاییز

            از آن گلبرگ زیبا تلی از خاکستر قرمز به جا مانده است ...!!!

مرداب گل نیلوفر آب آرام

دوش دیدم که دل از درد درون می نالید...

            و شب آهنگ غمی

                        در پس کوچه تاریک دلم

                                                قدمی برمی داشت.

و در این تاریکی

            زیر ابری به سیاهی سکوت

                        بارشی خواهد بود.

که طپشهای نگاه

            از حضورش شب خود را گذراند.

سرد و غمگین و دلشکسته...

سرو چمان دل محرم این آسمان ! به من نظری

            یارم نیامد از گذری...

خسته ام خسته از غم خود

دلتنگ از هر نفسی

کاش آن زمانه در گذرد

از انتظار و در به دری...

 

در پشت حصاری خواهم ماند، اگر قفس تنگ وجود رهایم نسازد و گلهای زیبای شقایق را نخواهم دید ، اگر در این باغ پر از خار و خاشاک بمانم.

دردی است که سراسر وجود خسته از بودنم را فرا گرفته ، نمی خواهم از درد بنالم چرا که با درد خو کرده ام و با آن مانوسم.

غروب دلتنگی ها را دوست دارم چرا که در آن لحظه است که چشمانم نای باز شدن ندارد تا زرق و برق تکراری دنیا را ببیند.

کاش می آمد آن پیک خوش الحان و آن طبیب روح و آن آرمان دردهای سینه...




می ترسم ...

از واهمه ای می ترسم...

از واهمه ای مخوف ، از وجودی که در وجودم است .

می ترسم ...

از خودم ، از بودنم ، از توان بودنم ، از نرفتنم ، از ماندنم می ترسم.

از بی قراریهای فانی و سستی در مسیر می ترسم...

بی قرارم ...

مثل آن کبوتر در قفسی که بالهایش را با بند اسارت بسته اندو از سقف ماندن آویزانش کرده اند و دائما سنگ نومیدی بر بالهای مجروحش می زنند.

حیرانم ...

مثل آن ماهی کوچکی که در تنگ بلورین غوطه ور است و بی تابم همچو آن ماهی افتاده در ساحل خشک دریای تنهاییها .

و احساس نا امیدی دارم هماهند آن کوهنوردی که از پرتگاهی در حال سقوط است و هر چه تلاش می کند که دست به خار و خاشاک کوه بیاویزد ، بر زخمهای بدنش افزوده می شود و از شدت جراحت بی تاب و بی حال می گردد.

و تنها یک امید در وجودم زنده است و مرا می نوازد ... امید رفتن...

 

  غروب لب دریابی تو ...؟

بی قرارم و افسرده ... شرحه شرحه اندوه از رخسار گرفته ام می بارد و سینه ام مشق دلتنگی می کند.

جریان ملایم و سنگین آه ، روحم را نوازش می دهد و نگاهم به دنبال آنسویی مبهم مات و حیران مانده است .

آتشی نیست که وجودم را در آن شعله ور سازم و گرداب امیدی نیست که خود را در آن به جریان اندازم.

لرزش لبانم لرزه بر اندام آن سوزانم زده است و شیرازه کتاب پر برگ امیدم از هم پاشیده .

کاش نفخه صوری در وجودم می شد و جام نیستی به دستم می دادند و ای کاش کوچه رفتن را به من می نمودند.

و بالاخره همین بی قراری وجودم را آب خواهد کرد و مرا به کوچه نیستی هدایت خواهد نمود.

تاب و توان ماندن ندارم و صبری نیست که بودن را تحمل کند.

در آن آشیانه تاریک خواهم آرمید آن زمان که وسعت بودنم به یغما رود و جوشش ماندن به سردی گراید .

کاش آن ستاره ای که در آسمان نا امیدی ها سوسو می زد لحظه ای به من می خندید و لحظه ای را با من می نشست و ای کاش آن خورشید اقبال من که در پشت ابرهای سیاه تباهی از ازل تا ابد مخفی مانده است یک لحظه خاموش می ماند تا به من نوید رفتن دهد و مرا بر نسیم مرگ سوار کند و ببرد.

آهی که افتاده در وجود و می آزاردم و نواز می کنم تمام ناامیدیهایم ...

افسانه نیست و رویا نیست ، حدیث بی قراریهایم .

از قافله حرکت جامانده ام و اسیر گرداب دنیا شده ام ، دنیایی که نه مرا می خواهد و نه من او را و دنیایی به وسعت یک مرگ.

دنیایی که تنها با نسیم دلنواز مرگ از من دست بر خواهد داشت و آیا می توان آن سوی مردن را دید؟ و نجوای نیستی را می توان شنید؟ و بر شمع وجود عشق می توان دمید؟

به کدام روشنی باید دل بست ؟

به حقیقت کدام ابهامی باید امید وار بود؟

دستهای خسته ام به سمت آن چشمه نوری دراز خواهد شد که مرهمی بر زخمهایم باشد.

بارها تکرار کرده ام : کوله بار رفتنم را آن روزی بسته ام که آمده ام...

و خط بطلان بر تمام امیدهایم را آن روزی کشیده ام که در من احساس امید تجلی یافته بود و ای کاش آن کشیدن را بلد نبودم و ای کاش امید داشتن را نمی دانستم.

هنوز هم ترس را دوست دارم و هنوز هم آرزوی نماندن در من نخشکیده است .

همچنان که شجره ی امیدواریم رو به زردی و قطع است .

 




توفان فرا رسید... .

چه می‌خواهند از آشیان عاشقانه مهر و ماه؟

تو بنشین ! تو برنخیز به گشودن در؛ تو پشت در نایست! نرو...، همین جا بمان. آن که مشت بر در خانه‌ات می‌کوبد، با خداوند در ستیز است.
آن ‌که شعله به دست، در کوچه ایستاده، فتنه نابکاری‌‌ است که قصد برافروختن آتشی ابدی دارد؛ آتش نفاقی که تا همیشه تاریخ خواهد سوخت. آن که ناسزا می‌گوید و قصد آشیان تو را دارد، کینه کهنه‌ای دارد که امروز سر برآورده و کمر به نابود کردن حقیقت بسته، غافل از آنکه خداوند هرگز نخواهد گذاشت؛ مگر نه اینکه خداوند «نور خود را در همه جا به ظهور می‌رساند؛ هرچند کافران را خوش نیاید»؟!
کاش برنمی‌خاستى!
کاش برنمی‌خاستى... . تو ادامه نور خدایى...، تو آمده‌ای تا حقیقت زنده بماند و نور ، سلامت باشد. تو زنده‌ای تا پیش روی آفتاب، سپر شوی و شمشیرهای برهنه‌ای را که به‌سوی  حقیقت نشانه رفته‌اند، حواله جان خویش کنى.
تو باید قیام کنی تا قامت یگانه حقیقت استوار بماند. تو انقلاب می‌کنی تا مردمان غفلت‌زده روزگار به خود بیایند و نور خداوند را تنها نگذارند.
تو پشت در ایستادی و انگار قلب تمام هستى، آنجا پشت در ایستاده بود و می‌تپید... .
در باز شد به روی فتنه‌ای ناگهان.
در باز شد به‌سوی توفان نخستین ظلم...؛ دری که چون خنجر بر جان تو فرود آمد... ، دری که راه را برای آغاز همه ستم‌های تاریخ باز کرد، دری که به روی دشمن حق آغوش گشود و چشم مردمان خواب‌زده را به روی حقیقت بست... .

عادت به روضه کرده دلم، روضه خوان کجاست

صاحب عزای فاطمه، آن بی نشان کجاست

قربان اشک روز و شب چشم خسته ات

مولا ، فدای مادر پهلو شکســــته ات




باز کن پنجره ها را، که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را

جشن می گیرد.

و بهار،

روی هر شاخه، کنار هر برگ،

شمع روشن کرده است.

همه ی چلچله ها برگشتند،

و طراوت را فریاد زدند....

 

 

کوچه یکپارچه آواز شده است،

و درخت گیلاس، …

هدیه ی جشن اقاقی ها را،

گل به دامن کرده است...

باز کن پنجره ها را ای دوست!

هیچ یادت هست،

که زمین را عطشی وحشی سوخت؟

برگ ها پژمردند؟

تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست،

توی تاریکی شب های بلند،

سیلی سرما با خاک چه کرد؟

با سر و سینه ی گل های سپید،

نیمه شب، باد غضبناک چه کرد؟

هیچ یادت هست...؟

 

حالیا معجزه ی باران را باور کن!

و سخاوت را در چشم چمن زار ببین!

و محبت را در روح نسیم،

که در این کوچه ی تنگ،

با همین دست تهی،

روز میلاد اقاقی ها

جشن می گیرد...

باران عشق

وای، باران؛

باران؛

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

 چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

 

خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم،

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

 

و ندایی که به من میگوید :

 گر چه شب تاریک است

 دل قوی دار،

سحر نزدیک است

 

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمانها آبی،

 پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

 

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پرو بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

 نه؟

از آن پاکتری .

تو بهاری ؟

 نه،

 بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار اینهمه زیبایی را .

 

هوس باغ و بهارانم نیست

 








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]