باید همه چیز را بگویم.

باید برای او تعریف کنم از همه چیز و از همه کس و همه جا...

باید تمام آنچه را که دیده ام و شنیده ام و تمام آنچه را که سالهاست در سینه نگه داشته ام را برایش بازگو کنم.

باید راز سینه ام را بر سفره رنگینش پهن کنم و باید از کنارش آرامش را احساس کنم.

باید برایش خاطره بگویم .

باید برایش از گذشته هایی که تمامیش را درک می کند بگویم.

باید برایش از حال و آینده مبهم بگویم باید گذشته هایی را به یادش بیاورم.

باید از آنچه را که وجودم مسخر اوست آگاهش سازمو باید تمام آن دردهایی که سالهاست  سینه ام را تنگ کرده برایش حرف بزنم.

باید خود را برایش رسوا کنم و باید درونم را به او بنمایم.

باید زبان بازکنم و سینه را  از اسارت و بندها رها سازم.

آری باید همه چیز را برای دلم تعریف کنم تا تعریف نشده ای باقی نماند.

(سینه /دل / من) (25/مهر/1379)

چه دعایی کنمت بهتر از این که خدا پنجره ی باز اتاقت باشد

همه چیز مثل یک برق گذشت ..

هنوز یادم هست آن روزی که دست خود را در دستت نهادم و فشردم و هنوز یادم هست آن نگاه اولی که به چشمانم دوختی.

و هنوز گرمی لبهایت را در اولین بوسه ها فراموش نمی کنم.

و هنوز هم اولین وداع را به یاد دارم.

اولین های با تو تو را دوست دارم چرا که اولین ها هستند که زیبا ترند  و ماندنی تر.

ای گل زیبای من همیشه بهاری بمان تا در پاییز با دل بهاری تو درد دل کنم.

(به یاد تو /پاییز /کنار پنجره) (28/مهر/1379)