می ترسم ...

از واهمه ای می ترسم...

از واهمه ای مخوف ، از وجودی که در وجودم است .

می ترسم ...

از خودم ، از بودنم ، از توان بودنم ، از نرفتنم ، از ماندنم می ترسم.

از بی قراریهای فانی و سستی در مسیر می ترسم...

بی قرارم ...

مثل آن کبوتر در قفسی که بالهایش را با بند اسارت بسته اندو از سقف ماندن آویزانش کرده اند و دائما سنگ نومیدی بر بالهای مجروحش می زنند.

حیرانم ...

مثل آن ماهی کوچکی که در تنگ بلورین غوطه ور است و بی تابم همچو آن ماهی افتاده در ساحل خشک دریای تنهاییها .

و احساس نا امیدی دارم هماهند آن کوهنوردی که از پرتگاهی در حال سقوط است و هر چه تلاش می کند که دست به خار و خاشاک کوه بیاویزد ، بر زخمهای بدنش افزوده می شود و از شدت جراحت بی تاب و بی حال می گردد.

و تنها یک امید در وجودم زنده است و مرا می نوازد ... امید رفتن...

 

  غروب لب دریابی تو ...؟

بی قرارم و افسرده ... شرحه شرحه اندوه از رخسار گرفته ام می بارد و سینه ام مشق دلتنگی می کند.

جریان ملایم و سنگین آه ، روحم را نوازش می دهد و نگاهم به دنبال آنسویی مبهم مات و حیران مانده است .

آتشی نیست که وجودم را در آن شعله ور سازم و گرداب امیدی نیست که خود را در آن به جریان اندازم.

لرزش لبانم لرزه بر اندام آن سوزانم زده است و شیرازه کتاب پر برگ امیدم از هم پاشیده .

کاش نفخه صوری در وجودم می شد و جام نیستی به دستم می دادند و ای کاش کوچه رفتن را به من می نمودند.

و بالاخره همین بی قراری وجودم را آب خواهد کرد و مرا به کوچه نیستی هدایت خواهد نمود.

تاب و توان ماندن ندارم و صبری نیست که بودن را تحمل کند.

در آن آشیانه تاریک خواهم آرمید آن زمان که وسعت بودنم به یغما رود و جوشش ماندن به سردی گراید .

کاش آن ستاره ای که در آسمان نا امیدی ها سوسو می زد لحظه ای به من می خندید و لحظه ای را با من می نشست و ای کاش آن خورشید اقبال من که در پشت ابرهای سیاه تباهی از ازل تا ابد مخفی مانده است یک لحظه خاموش می ماند تا به من نوید رفتن دهد و مرا بر نسیم مرگ سوار کند و ببرد.

آهی که افتاده در وجود و می آزاردم و نواز می کنم تمام ناامیدیهایم ...

افسانه نیست و رویا نیست ، حدیث بی قراریهایم .

از قافله حرکت جامانده ام و اسیر گرداب دنیا شده ام ، دنیایی که نه مرا می خواهد و نه من او را و دنیایی به وسعت یک مرگ.

دنیایی که تنها با نسیم دلنواز مرگ از من دست بر خواهد داشت و آیا می توان آن سوی مردن را دید؟ و نجوای نیستی را می توان شنید؟ و بر شمع وجود عشق می توان دمید؟

به کدام روشنی باید دل بست ؟

به حقیقت کدام ابهامی باید امید وار بود؟

دستهای خسته ام به سمت آن چشمه نوری دراز خواهد شد که مرهمی بر زخمهایم باشد.

بارها تکرار کرده ام : کوله بار رفتنم را آن روزی بسته ام که آمده ام...

و خط بطلان بر تمام امیدهایم را آن روزی کشیده ام که در من احساس امید تجلی یافته بود و ای کاش آن کشیدن را بلد نبودم و ای کاش امید داشتن را نمی دانستم.

هنوز هم ترس را دوست دارم و هنوز هم آرزوی نماندن در من نخشکیده است .

همچنان که شجره ی امیدواریم رو به زردی و قطع است .