سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

برای دیدن آنجا چیده شده بودند چون بعد از مراسم انها را به پارکینگ بردند و در آنجا روی هم چیدند. البته این امر شامل وسایل گرانتر هم می شد که البته آنها به خاطر ارزشی که دارند در ویترین ها و کمد ها چیده می شوند باور کنید این همه چینی و بلور فقط برای تماشا خریده می شود ، آن خانم حتی یک بار هم در طول عمرش از آنها استفاده نمی کند .فقط سال به سال برای خانه تکانی آنها را بیرون می چیند ، پاک می کند و دوباره پس جایش می گذارد. قبلاً گفتم که در گذشته چقدر جهاز ها ساده و منطقی بوده است  ولی چرا امروزه این قدر هزینه جهیزیه بالا رفته است؟ حتی کسانی هم که پول ندارند نان شب بخورند تمام این وسایل را می خرند و حتی یک نمکدان هم فراموش نمی کنند مبادا اینکه مردم انها را مسخره کنند. جواب آن بسیار واضح است اینها چیزی نیست جز چشم و هم چشمی که متأسفانه در بین مردم رایج شده .فلانی دو تا سرویس بلور برای دخترش خریده بود پس حتماً من باید سه تا سرویس بخرم .


امروزه هم که می بینیم کلاس همه بالا رفته و دیگه کارشان از کیلو کیلو خریدن خرده ریز ها گذشته ، یارو می رود جهیزیه بخرد دو تا تلویزیون یا یخچال می خرد. بعضی ها هم که روی آورده اند به خریدن مبل ،آخه یکی نیست به اینها بگه توی یک خانه 50 متری ، که جای خودت هم نیست دیگه مبل چیدنت چیه ؟ اون هم توی روستای ما که اصلاً کسی مبل ندارد و اصلاً هم رسم نیست که کسی مبل داشته باشد وقتی هم کسی به خانه آنها می رود روی مبل نمی شیند.


کسایی هم که پول ندارند ،از ترس اینکه مبادا دخترشون به خاطر کمبود در جهیزیه تو سری خور مردم بشه و سرکوفت بشنود ، مجبورند که تمام این وسایل را از ریز تا درشتش را بخرند و به قول معروف با سیلی صورت خود را سرخ نگه دارند. کسی هم که دارد با بی خیالی آن چیز ها را می خرد و می گوید هر کس نمی تواند نخرد غافل از اینکه این خودش است که مردم  را در منگنه گذاشته است. من خودم دیده ام که اگر حتی کسی هم کمی جهیزیه را سبک تر بگیرد مردم چقدر به او زخم زبان می زنند و چه حرفها که پشت سرش نمی زنند .


یکی دیگر از خرجهای بی خود که  مایه شرم یک انسان مؤمن هست ، این است که مردم در شب عروسی فرزندشان مطرب می آورند که ان هم باز از روی چشم  و هم چشمی است. . که این چند سال این امر در روستای ما زیاد شده .امروزه کسی نیست که نداند که مطرب حرام است یارو هزار تا کار خیر می کنه و جلسه قران توی خونش می گیرد ولی شب عروسی بچه اش مطرب می اورد. اگر کسی هم به انها بگوید ، جواب می دهند همه اش یک شب است به جایی بر نمی خورد. اما انسان اگر واقعاً مؤمن است باید در خوشی های خود نیز به یاد خدا باشد وگرنه هر فرد گرفتاری خواه ناخواه به سوی خدا می رود.ما این همه صبح تا شب کار می کنیم و یک مرتبه 300-400 هزار تومان در دهان یک حرام لقمه می ریزیم.شنیده اید که در حدیثی است که ممکن است یک عمر تلاش فرد با یک گناه او یک شب از بین برود.امسال هم که به برکت گناهانمان و چه چه مطربان خشکسالی آمده . مردم بترسید از روزی که خدا صبرش تمام شود و و بر قومی غضب کند. وظیفه خودمان است که جلوی این کارها و گناهان را بگیریمو باید از خودمان شروع کنیم. بیایید آستین همت  بالا بزنیم و در کنار امام زمان خود باشیم نه  جلوی ان حضرت.به امید فرج  هر چه زودتر ایشان صلوات




به نام خدا

 آرزوی مرگ دارم و کسی نیست یارم                                


                                                                     نفسم رفت و عشقم رفت و کسی نیست یارم


 دلم، قلبم، کمرم شکست و کسی نیست یارم                           


                                                         امید و آرزویی ندارم جز مرگ،چون کسی نیست یارم


نمیدانم چه کردم به که بدی کردم که کسی نیست یارم              


                                                            شاید ارحم الرحمین کمکی کرده که کسی نیست یارم


این گناه من است که نمیفهمم چرا کسی نیست یارم              


                                                                 درکم زیاد و کم است از اینکه کسی نیست یارم


سردم، بی علاقه و مرده ام چون کسی نیست یارم                 


                                                           آن کردگار هست یارم اما در زمین کسی نیست یارم


دیگر نمیخواهم یاری، یاری که بعد از آن بگویم چرا کسی نیست یارم   


                                                       شاید رضای خدا بوده که تنهایی یارم و کسی نیست یارم


                                    هادی این سخن هم ناقص است، شاید ،چون کسی نیست یارم.




صدای اذانش توی گوشم می پیچد.... انگار کوزه ای باشم که از چشمه ترین آبهای چشمهای کودکی معصومانه ات پر شوم. سیاه و سفید، آبی آسمانی، خاکستری... رنگ هایی که دوستشان دارم. آرامشی را که به تمام حواس هزارگانه ام می پاشند بی نظیراست. انقدر دل بسته ام و کنده ام! آنقدر بوده ام و مانده ام و جدا شده ام که نمی دانی. صبر کن نازنینم... صبر کن و زیبا صبر کن. با تمام زیباییت صبر کن. برای زیباترین صبر کن. برایش صبر کن...
      صفای وضع هوا را که پیش بینی کرد؟            هوای ناحیه ی ما هنوز طوفانی است!
برخیز و وضو بگیر نازنینم. هفت تکبیر انقطاع بزن بر هرچه عشق غیر از اوست و فریادش کن: الهی هب لی کمال الانقطاع الیک... پرم می کند این فراز! تمام قلبم را می لرزاند، آنقدر که تلاطم خون را در رگهایم با لامسه ام احساس می کنم. درست وقتی که به دوست داشتنت فکر می کنم، وقتی به تشییع خونینی که در انتظارم نشسته است، وقتی به نگاه خیس و بارانی ات زل می زنم، وقتی به دل طوفان زده ی پریشانت خیره می شوم... توی دلم خالی می شود و غمی نامحسوس و آزاردهنده هوای اتاقم را پر می کند. نوک قلمم می شکند و سرم بی محابا روی میز فرو می افتد... چه فصل غریبی است. خراب شدم... با این مطلع شروع می کنم...


آن اشارات لبخندت، شرح مبسوط زیبایی است
شیوه ی مست چشمانت،  فرصتی برای شیدایی است




داستان کلبه شیطان
فصل اول : تولد

حدود پنجم یا ششم عید بود برابر با جشن تولد 20 سالگی پسری لاغر اندام و قد بلند ساکن نارمک به نام محسن برای تولدش تصمیم داشت با صمیمی ترین دوستش علیرضا به ویلای یکی دیگر از دوستانشان که در حوالی جنگلهای گلستان بود بروند. ساعت از دوازده ظهر گذشته بود محسن با شادی از در خانه بیرون زد.ار ماشین شد و بسمت خونه ی علیرضا حرکت کرد سپس علیرضا هم سوار شد و دوتایی بسمت شمال راه افتادند.


ساعت از 8 گذشته بود و نصف بیشتر راه را رفته بودند هوا حسابی تاریک شده و گرفته بود. باران هرازگاهی میبارید و هوا سرد بود . دوطرف جاده را جنگل های وسیع پوشش داده بود. محسن خواب آلود رانندگی میکرد که ناگهان یک گراز وحشی از وسط جنگل به جلوی ماشین پرید. محسن سریع فرمونو پیچیوند و با سرعت به یک درخت برخورد کرد خودشان آسیبی ندیدند ولی ماشین داغون شده بود محسن نارحت و در حالی که دست و پاشو گم کرده بود از ماشین پیاده شد.

موبایلشو از جیبش درآورد و نگاه کرد ولی اصلا آنتن نمیداد محسن با نا امیدی نگاهی به جاده ی بدون ماشین کرد و آهی کشید نگاهش از جاده به یک راه باریک افتاد که به عمق جنگل میرفت. محسن نگاهی به علیرضا کرد و علیرضا سریع گفت: اصلا فکرشو نکن. محسن با حالتی که میخواست علیرضا رو توجیح کنه گفت: چاره ای نداریم باید این راه به یک جایی وصل باشه خلاصه علیرضا به ناچاری قبول کرد و هردو راهو پیش گرفتند و وارد جنگل شدند.

حدود نیم ساعت پیاده روی کردند در راه از صدای جغد گرفته تا روباه داخل جنگل طنین انداخت. آنقدر رفتند تا رسیدند به یک کلبه ی چوبی محسن با حالتی امیدوار گونه لبخند زد و بسمت کلبه رفت. هرچقدر در زد کسی جوابشو نداد علیرضا هم مدام می گفت بیا بریم بابا. محسن هم نا امید شده بود و با هم تصمیم گرفتند برگردند. اما هنوز یک قدم برنگشته بودند که ناگهان در کلبه خودبخود باز شد هر دو نگاهی به یکدیگر کردند و سپس وارد کلبه شدند.

فصل دوم : کلبه شیطان

کلبه پر بود از بوی نم و تار عنکبوت انگار سالها است که کسی آنجا زندگی نمی کند. یک تخت قدیمی و خاک گرفته در گوشه ی کلبه بود. یک شومینه ی کثیف هم در گوشه ی دیگر کلبه بود.

یک اتاق کوچک در کلبه وجود داشت اتاقی عجیب و غریب و ترسناک که تمام در رو دیوارش سیاه بود و لکه ها و جای دستهای خون آلود در بینش خودنمایی میکرد. در کف اتاق یک دریچه ی چوبی بود که تنها قسمتی از کل کلبه بود که خاک نگرفته بود.محسن گفت: اینجا خیلی سرده بیا بریم هیزم بیاریم تا گرم بشیم مثلینکه امشبو باید اینجا بمونیم! علیرضا هم از ترسش رفت تند تند دو سهتا هیزم شکست و با تبر زنگ زده اش برگشت محسن در حالی که لبخند زده بود گفت: اینو براچی آوردی علیرضا هم با حالتی تدافعی گفت: مگه چیه گفتم شاید لازم بشه!

سپس آتیش روشن کردند و صدای چرخ چرخ چوبها سکوت کلبه را می شکست.

ساعت نزدیک 12 شب بود هر دو خواب آلود و خسته بودند.محسن بسمت تخت رفت و شروع به خاکگیری کردو با تردید گفت: حالا کی روی تخت بخوابه؟ علیرضا هم با حالتی فداکارانه گفت: چون تولدته تو بخواب منم روی زمین میخوابم محسن لبخندی پیروز مندانه زد و روی تخت دراز کشید.

نگاهی به ساعتش کرد همان لحظه ثانیه شمار ساعت روی عدد 12 ایستاد و دیگر تکان نخورد. در همان حال صدای زوزه ی چند گرگ از داخل جنگل طنین انداخت.ماه هم که انگار ترسیده بود پشت ابر قایم شد.محسن با ترس و نگرانی گفت: علیرضا نگاه کن ساعتم کار نمیکنه!

علیرضا هم با دلخوری گفت: حتما باطریش تموم شده دیگه. محسن بلافاصله گفت: نه بابا همین دیروز باطریشو عوض کردم.

فصل سوم : حمله ی شیطان

رنگ از رخسار هردوتاشون پرید. در همان لحظه صدای گروپ گرومپ پای یک نفر از زیر خانه بگوش رسید. پیشونی علیرضا خیس عرق شده بود. ناگهان یک دست پوسیده و وحشتناک از دریچه بیرون زد. محسن بدو بدو بسمت دریچه رفت و زنجیر دریچه را انداخت. علیرضا بی امان جیغ میزد. بعد چهره ی وحشتناک و پوسیده ی یک پیرزن با چشمهای سفید از زیر دیرچه نمایان شد که پشت سر هم جیغهای گوشخراشی میزد. ایندفعه حتی محسن هم از ترس خشک شده بود.

یک دفعه صدای شکستن پنجره محسن را بخود آورد و دید که یک دست پوسیده ی دیگر صورت علیرضا را از داخل پنجره گرفته و داره خفه اش می کند. محسن سریع تبر کهنه را برداشت و بروی دست مرده زد و خون پیرهن علیرضا را رنگین کرد.

علیرضا از ترس به بغل محسن پرید در همان لحظه نفس محسن حبس شد. 10 یا 11 تا جسد متحرک از جلوی کلبه که گویا قبرستان بود بیرون آمده و بسمت کلبه بصورت وحشتناکی روانه شدند.محسن سریع دست علیرضا را گرفت و بسمت دریچه برد.

محسن گفت: مطمعنا یک راهی از زیر از دریچه به بیرون هست و تبرو محکم گرفت و دریچه را باز کرد. پیرزن شیطانی با سرعت برق از زیرزمین به سمت علیرضا پرید و محسن با تبر سرش رو از تنش جدا کرد. اما تنش همچنان حرکت میکردو دنبال کله اش میگشت .محسن با عجله دست علیرضا را گرفت و به زیر زمین برد آنجا خیلی تاریک بود با سرعت دویدند در تاریکی تا اینکه به سمت بیرون کلبه از راه پشتی افتادند.

در همان لحظه مردگان به داخل کلبه حمله کردند. محسن و علیرضا هم بدو بدو بسمت راه خروجی جنگل دویدند.در همین حین 6 تا گرگ وحشی و خونخوار به دنبالشون دویدند.

پای علیرضا همان موقع به یک ریشه ی درخت گیر کرد و زمین خورد و فریاد زد محسن برو!

محسن تا برگشت دید هر 6 تا گرگ بسمتش رفتند و تیکه تیکه اش کردند محسن در حالی که شوکه شده بود و گریه میکرد با آخرین توان به سمت بیرون جنگل دوید.

فصل چهارم : فرار از ترس

سرانجام به لب جاده رسید . در جاده یک ماشینم نبود.از دوردست صدای گرگها و مردگان بگوش میرسید.

از دوردست نور ضیعف یک موتور سیکلت نور امیدرا در دل محسن روشن کرد صداهای وحشتناک هرلحظه نزدیکتر می شدند تا اینکه موتور سوار رسید یک پیرمرد سوارش بود در حالی که لهجه ی شمالی داشت گفت:

چرا اینجا ایستادی محسن گفت: باید کمکم کنید حیوانهای وحشی بهمون حمله کردند سریع تر منو از اینجا ببرید و پیرمرد که حالت صورتش تعجبی بود گفت : خیلی خوب سوارشو بریم.

صدای حیوانها رفته رفته کم شد در راه محسن در حالی که صدایش میلرزید و بغض کرده بود گفت: کجا میریم پیرمرد گفت: اول میریم خانه ی من .

سپس به خانه ی پیرمرد رسیدن محسن اصلا حالت عادی نداشت فقط میخواست سر از سر آن کلبه در آرد.

برای همین رو به پیرمرد کل اتفاقاتو تعریف کرد پیرمرد با مهربانی چایی برایش ریخت و گفت: من باور میکنم حوالی اونجا قبلا یک پیرزن زندگی میکرد دیوونه بود و ادعا می کرد که با ارواح و جنیان در ارتباط است هیچکس حرفشو باور نمیکرد تا اینکه چند وقت بعد هر هفته یک نفر از اهالی گم میشد و دیگر اثری ازش نبود اینطور که تو میگی اون راست میگفته و اون مردگان همون اجساد و قربانیها بودند که جلوی کلبه اش خاک کرده حالا تو محل زندگیشو پیدا کردی اینطور که معلومه دوستت هم قربانی این حادثه شده پس سریع چایتو بخور تا برویم پاستگاه پلیس . محسن گفت: ولی آنها حرفمونو باور نمی کنند. پیرمرد در حالی که لبخند میزد گفت: یه زمانی من خودم صاحب پاستگاه بودم اونجا همه دوستان و همکارانم هستند خیالت راحت میریم محل حادثه. و بعد هر دو بسمت پاستگاه رهسپار شدند.

فصل پنجم : راز مرگ

بلافاصله بعد از اینکه به پاستگاه رسیدند پیرمرد با عجله به سمت دفتر رئیس پاستگاه رفت . همه انگار اورا می شناختند و بهش احترام میزاشتند. محسن روی یک سکو نشست و منتظر پیرمرد شد. لحظه ای نگذشت تا اینکه پیرمرد و رئیس پاستگاه با عجله از دفتر بیرون آمدند و رئیس پلیس با بی سیم درخواست نیروی کمکی کرد پیرمرد بسمتم آمد و گفت پاشو باید برویم محل حادثه.

سپس همگی به راه افتادند وقتی به آن جنگل رسیدند اثری از آن راه باریک نبود و سگهای پلیس شروع به ردیابی کردند تا به کلبه رسیدند و وارد کلبه شدند اما درست مثل دیشب سالم بود و اثری از پیرزن یا اجساد و علیرضا نبود.

محسن سریع گفت : زیر اون دریچه قایم شده بود باید اونجا باشه. ماموران وارد آنجا شدند اما باز هم اثری از کسی نبود. پیرمرد نگاهی نا امیدانه به محسن کرد و گفت: پس کجاست؟؟؟؟!! محسن گفت: نمیدونم من هرچی میدونستم را تعریف کردم.

سپس ماموران جلوی خانه را کندند تا به اجساد رسیدند اجساد مردگان دیشب بود. محسن اشکی از شوق ریخت و گفت: دیدی راست می گفتم.

پیر مرد گفت: پس اون پیرزن و دوستت کجان؟؟

محسن گفت: باور کنید نمیدونم. رئیس پلیس گفت: بحرحال تا بسته شدن پرونده شما باید بازداشت باشید چون شما هم یک مزمون هستید. و سپس دسبند به دست محسن زدند . محسن که گیج شده بود حتی یک کلمه هم حرف نزد و همراه مامور به داخل ماشین پلیس رفت. و سپس در پاستگاه به داخل بازداشتگاه رفت.

شب شد و هوا مثل شب قبل بارانی و سرد بود.محسن بدجور نگران بود برای همین به مامور بازداشتگاه گفت: جناب سروان میشه بگین اون اجساد رو کجابردند مامور گفت: سردخونه بزودی هم خاک میشوند.

بعد پرسید ساعت چنده و مامور گفت: نزدیکا ی 12 بسه دیگه بگیر بخواب چقدر سئوال می کنی! حدود 10 دقیقه بعد محسن بار دیگر مامور را صدا زد و مامور با دلخوری گفت: باز چی شده؟

محسن گفت: میشه یک نگاهی به ساعت بکنی مامور گفت: 12 محسن گفت ساعت از حرکت وای نه ایستاده مامور اخمی کرد و گفت: مثلینکه حالت خوب نیست باید....

نگاهش روی ساعت خشک شد و گفت : تو از کجا میدونستی؟!

محسن گفت : میشه به رئیس پاستگاه بگی الان اون پیرزن تو کلبه است و اجساد زنده شدن! خواهش میکنم!

مامور نگاهی کرد و گفت: واقعا آدم عجیبی هست و بسمت دفتر رئیس رفت.

فصل ششم : نبرد مرگ و زندگی

رئیس پلیس با عصبانیت از دفتر بیرون زد و به سمت محسن آمد و گفت: تو چی راجب ما فکر کردی تا کی میخوای خودتو به دیوانه ها بزنی.

محسن با نا امیدی گفت: بخدا من دیوونه نیستم قاتلم نیستم.

میدونم باور نکردنیه اما حقیقت داره خواهش میکنم خودتون بروید تا ببینید اگه چیزی نبود درجا منو بکشید.

اصلا قول میدم اگه کسی نباشه خودم جرمو گردن بگیرم.

رئیس پلیس دستی به ریشش کشید و حسابی به فکر رفت.

بعد با حالاتی پیروز مندانه گفت : پاشو بریم فقط وای بحالت اگه بعدش اعتراف نکنی !

محسن گفت: باشه قول میدم

بعد یک سرباز دستبند به دست محسن زد و با رئیس پلیس و دو مامور دیگه سوار ماشین شدند

محسن گفت: اجساد کجان؟

مامور گفت : سردخونه ی پزشک قانونی نزدیک قبرستون!

یک ربعی گذشت تا رسیدند . مامور نگهبان آنجا که انگار خواب بود و کلاهش روی صورتش بود در نور جلوی در پزشک قانونی خودنمایی میکرد.

یکی از ماموران داخل ماشین با تردید به دستور رئیس پلیس پیاده شد و بسمت نگهبان رفت.

و دستی به شونه ی نگهبان زد و گفت : خجالت نمیکشی چه وقته خوابه پاشو یکدفعه نگهبان که نشسته مرده بود با صورتی سیاه شده بروی زمین افتاد.

تمام ماموران داخل ماشین از جمله رئیس پلیس سریع اسلحه کشیدند.

و با ترس دورو براشان را نگاه کردند. یکدفعه همون اجساد دیشب که زنده شده بودند از داخل پزشک قانونی با طرزی فجیه بسمت مامور کنار نگهبان حمله کردند و شروع به خوردن دستو پاش کردند.

مامورا از ماشین پیاده شدند و بسمت مرده ها شلیک کردند. اما به مرده ها کوچکترین آسیبی نرسید.

و خرامان خرامان بسمت مامورها رفتند و شروع به تکه تکه کردن تک تکشان کردند.

رئیس پلیس با عجله به داخل ماشین پرید و با آخرین سرعت در حالی که خیس عرق شده بود و نفس نفس میزد از آنجا با محسن فرار کردند. هیچکدام کوچکترین حرفی نزدند محسن از ترس بدنش میلرزید.

در ره از کنار جنگلی که به خانه ی پیرزن وصل میشد رد شدند که ناگهان همانجا از لای درختان جسد پیرمرد مهربان که دیشب محسنو نجات داده بود به روی شیشه ی ماشین افتاد و باعث شد رئیس پلیس کنترل ماشینو از دست بده و ماشین بطرز ناجوری چپ کنه. محسن در حالی که بدنش خون آلود شده بود با احساس درد شدیدی از زیر ماشین خودشو بیرون کشید و کشان کشان به نزدیک جاده رفت . رئیس پلیس هم مرده بود . محسن دنبال اسلحه رئیس پلیس بود تا اینکه پیرزن از لای درختان با گرگهایی که مثل سگ وفادار دنبالش بودند بیرون آمد. و در حالی که خنده های شیطانی میکرد با تبری که دستش بود به سر محسن زد محسن چشماشو بست و چیزی جز درد و خون حس نکرد و به یک خواب رفت و احساس کرد روحش دارد از جسمش جدا میشه و دیگه دردی ندارد داشت پرواز میکرد به جسدش نگاه کرد که غرق خون بود و گرگها دورش کرده بودند ترس استخوانهایش رو میفشرد.

در حالی که گویی پرواز میکرد با حس عجیبی بسمت پیرزن رفت حالا که روح شده بود پیرزن را بشکل دیگری میدید. روحی سفید با قلبی سیاه که مثل دود گازوئیل در هم گره میخورد. محسن دستشو دراز کرد با آخرین توان قلبه سیاه پیرزنو گرف پیرزن نره زد و با دست سیاهش تبرو بسمت محسن پرت کرد اما محسن جسم نداشت و تبر از روحش رد شد و به آنطرف جاده افتاد.

دودستی با آخرین توانش قلب سیاهو بیرون کشید و بعد احساس کرد که دارد بسمکت جسم داغانش کشیده میشود. بعد با حس لرزش و افتادن به هوش اومد و دوباره در وجودشو پر کرد چشماشو به زحمت باز کرد. دید پیزن به گوشه ای افتاده و دارد درد میکشه. گرگها هم اینور و آنور میپریدند. کشان کشان خودشو بسمت تبر رسوند و دید قلب سیاه که دود خیلی تیره ازش بلند میشد دارد روی زمین میتپد تبرو برداشت با تمام توانش به روی قلب فرود آورد قلب دو نیم شد. و بعد پیرزن فریادی کشید و تبدیل به جسدی با شکل اصلی پیرزن شد و گرگها با حالتی که انگار فرار میکنند به داخل جنگل رفتند محسن دیگر نمیتوست چیزی حس کنه و بدجور خواب آلود بود با دردی که داشت بیهوش شد.




یا لطیف...


بعضی وقت ها آدم آنقدر درگیر و دار زندگی،کار،درس،رفاقت و رقابت و ...غرق می شود که محیط اطرافش را خوب نمی بیند.سرعت تصاویری که روی مردمک چشمانش می نشیند روی دور تند می افتد و بدون درک و تامل و بی هیچ حسی نسبت به آن ها از کنارشان می گذرد.همه چیز مثل هوای اطراف،آسفالت خیابانی که هر روز،پایمان را بر رویش می گذاریم،نوشته های کج و معوج روی دیوار های آجری،مناظر یکنواخت مسیر خانه و ...عادی می شود.آنقدر عادی که چشممان دیگر آن ها را نمی بیند.انگار که اصلا وجود ندارند.اما اگر میان شلوغی و ازدحام لحظه های پرشتاب عمرمان،وقتی پیدا کنیم و ذهنمان را فارغ از هر دغدغه ای آزاد بگیریم،آن وقت به کشف های تازه ای می رسیم.روی مسائلی دقیق میشویم که همیشه بوده اند و هرگز فرصت فکر کردن به آن ها را نداشته ایم.


       ******************


اوتوبوس شلوغ است و لبالب پر.جای سوزن انداختن نیست.هوا گرم است و حتی پنجره های نیمه باز هم نمی توانند حالمان را جا بیاورند.با این حال خوشحالیم که جایی برای نشستن داریم.وگرنه مسیری به آن طول و درازی آن هم سر پا در بیداد گرمای مرداد ماه،ترافیک شلوغ بزرگراه...به آدمهایی که کنارمان ایستاده اند نگاه می کنیم.در آن شلوغی احتمالا چهره ی رنجور و تکیده ی پیرمرد یا پیرزنی را می بینیم که میله آهنی را محکم چسبیده است و عرق از سر و رویش می بارد.فشار جمعیت اذیتش می کند و نفسش تنگ می شود...سر هر پیچ تعادلش به هم می خورد و روی دیگران می افتد.نگاه او از پشت عینک ته استکانی اش خسته است.رویمان را بر می گردانیم و به خیابان و منظره هایش نگاه می کنیم.خوشحالیم که جایی برای نشستن داریم!...


       ******************


باران مثل آب شیلنگ از آسمان می بارد.برقی تا میانه ی خیابان را روشن می کند و به دنبالش صدای رعد شیشه ها را می لرزاند.دختر زیر چتر آبی رنگش احساس خوبی دارد.داخل ایستگاه اوتوبوس ایستاده و به فضای سبز رو به رویش خیره مانده.آن جا که درختان کاج و بلوط سر به آسمان بلند کرده اند و قطرات پاک و زلال باران از سر و روی برگ هایشان می چکد.همیشه عاشق باران و هوای ابری پاییز بود و دلش پر می زد برای قدم زدن در خیابان های خیس از باران.اتوبوس با صدایی بلند جلوی پایش ترمز می کند.می خواهد چترش را ببندد و سوار شود که صدایی از پشت سرش می گوید:((خانم!شما را به خدا سریع تر...خیس آب شدیم...))به عقب بر می گردد.زنی چادر به سر با کودکی تنگ در آغوش،زیر بارش بی وقفه ی باران ایستاده و قطرات آب از سر و رویش می چکد...دسته ی چتر در دست دختر می خشکد!...


        ******************


کمی دقیق شویم...چیز های زیادی اطراف ما هستند...






 



 




داستان پسری که عشق زندگیش این بود که هر شب با نوای سازش بخوابد و فردا به امید اینکه صبح زود بیدار شود و سازی بنوازد ساعت رومیزیش را کوک می کرد که از قضا همیشه ساعت وجودش زودتر از ساعت رومیزیش زنگ می زد.


این وضع برای ساز هم خوشایند بود و عشق میان آن دو متقابل رد و بدل می شد. هر چه پسر شیفته تر، ساز خوش نواتر می شد؛ شاید اگر قرار بود استادان بزرگ با آن ساز بنوازند هیچ اتفاقی نمی افتاد، نه عشقی و نه نوایی که نوازنده خوشش بیاید. گویی این ساز فقط برای پسرک ساخته شده بود و یارای کسی دیگر نبود و کس نتوان یارای ساز باشد.


پسرک هر روز به سازش عشق می ورزید تا که روزی چشمش به ساز جدید و زیبایی در مغازه ای افتاد که خوش صداتر و زیباتر از سازش بود و با دیدن ساز یک دل نه صد دل عاشقش شد.


از آن به بعد هر روز صبح ساعتش را کوک می کرد و سر وقت برای دیدن ساز به مغازه می رفت و از پشت پنجره به آن خیره می شد. اما مشکلات مالی اجازه ی خرید ساز را به او نمی داد.


سازش هم از این احساس بویی برده بود چون می دید هر روز پسرک به قصد دیگری بلند می شود وقتی هم که به خانه باز میگردد آنقدر خسته است که حوصله ی ساز زدن و عشق بازی با ساز را ندارد. گاهی هم که ساز می زد حواسش جای دیگر بود و این سازش را ناراحت می کرد.


روزی مثل هر روز بلند شد و به در مغازه رفت و هر چه جست و جو کرد ساز را ندید به داخل مغازه رفت و جویای حال ساز شد. ساز فروخته شده بود. پسر غمگین به خانه برگشت و با هزار چرا در خودش بود. چرا این ساز مال من نشد؟


چند روز گذشت و سعی کرد که ساز را از دست رفته و نادیده در نظر گیرد و دوباره با ساز خودش بنوازد. اما سازش هنوز از او دلخور بود. طبیعی بود، می ترسید که فردا پسرک ساز بهتری را ببیند و دل به او ببندد. پس تصمیم گرفت رفتاری که در گذشته با دیگران داشته با پسر هم داشته باشد. پسر هر چه تلاش به دوستی دوباره می کرد بی فایده بود ساز دیگر ساز دل او نبود.


شاید ساز با خود می اندیشد که اگر قرار است در آینده از من دل بکنی، اکنون از من دل کنی که آینده توان دیدن دل بستن تو را ندارم.




امشب دیگر سکوت را بشکن یگانه ام!
ببین این منم
این منم که به کلبه عشقمان بازگشته ام!
جای تو خالی است...
 
ببین کلبه را امشب چراغانی کرده ام
از این دیوار به آن دیوار ریسه کشیده ام
برگرد یگانه  من!
 
بگو چه میخواهی
چشم آبی می خواهی باشد سراپا دریا می شوم!
گیسوی مشکی می خواهی آسمان شب می شوم!
راستی آسمان را ببین
لباس مهمانی برتن کرده است
او را هم امشب دعوت کرده ام
تا در آغوش هم به ستارگان پیراهنش خیره شویم...
 
من را ببین!
ببین دستان سنگدل خزان چه برسرش آورده است
ببین غم دوری تو چگونه بغضش را تکه تکه کرده است
ببین چگونه احساسش هزار پاره شده است
ببین لبانش رنگ لبخند را از یاد برده اند
ببین...
 
برگرد نازنین یگانه ام!
برگرد تا کلبه عشقمان را ستاره باران کنیم
برگرد تا دور تا دور باغچه را بنفشه بکاریم
برگرد تا امشب از بوی اطلسی ها سرمست شویم
برگرد که من آغوش سبز تو را می طلبم
برگرد...برگرد... برگرد...
 
اگر بیایی تمام شهر را گلباران میکنم
اگر بیایی تا صبح غزل عشق برایت می خوانم
اگر بیایی...
 
راستی از کدام سو می آیی؟
از آسمان? از پشت ماه یا از ورای امواج دریا؟
همسایه پری دریایی شده بودی
که مرا از یاد بردی
یا ماه تو را افسون کرده بود؟!
 
برگرد که امشب
بهار چشمانش را سرمه کشیده است
برگرد که امشب
سرخی آتش را بر لبانم نشانده ام
برگرد که امشب
گیسوان مواج دریا را به امانت گرفته ام!
 
امشب آنقدر می نویسم تا تو بیایی...
 
کاش! موقع رفتن قول میگرفتم که بر میگردی
کاش! به عطر اطلسی ها قسمت می دادم
کاش! با ناز چشمانم افسونت میکردم...
 
راستی امشب بلبلان را هم خبر کرده ام
تا من و تو زیر باران آوازشان تاصبح برقصیم!


برگرد امشب یگانه ام!
شب تابها را گفته ام که کلبه مان را نورباران کنند!
به گلهای سرخ گفته ام که کلبه را عطر افشان کنند!
میدانم که گل سرخ را دوست داری
ای کاش! گل سرخ بودم تا شاید دوستم میداشتی!
 
باورت نمیشود!
تا نبینی باورت نمیشود
حتی در خیالت هم نمی گنجد که امشب چه مهمانی برپا کرده ام!
با تفنگی که نمی دانم هنوز از من به یادگار داری یا نه؟
اه زمان نگذاشت برایت بگیرم یاقوتهایی را که تنها تو لایق آنی ...
آه درسهایی مشترکأ از آن بدمان می امد ...
آه از گیسوی بلندی که برای تو ....
آه یگانه ام...

ولی  تا تو...
ولی تا تو نیایی  جشن من رنگ عشق نمیگیرد...
 
برگرد امشب نازنین یگانه ام!
سحر نزدیک است نگذار که طلوع خورشید بزم شبانه مان را بر هم بزند!
آخر فردا دیگر من نیستم که برایت لبخند بزنم
دیگر فردا من نیستم که نگاهت را بوسه باران کنم
دیگر فردا من نیستم که سرم را مهمان شانه هایت کنم
دیگر فردا من نیستم که احساسم را نقاشی کنی!
 برگرد امشب نازنین یگانه ام! سحر نزدیک است
دل بهانه گیرم در انتظارت نشسته ...تنهایم مگذار
مگذار خود را به دست کسی بسپارم که خود می دانم هیچگاه (تو) نمی شود..




1.فراموش نکن:گاهی اشتباهی جزیی رشدی عظیم به همراه دارد!


2.فراموش نکن:انسان تنها موجودی است که قدرت خندیدن به او عطا شده!


3.فراموش نکن:مردم هر روز خدا را می بینند فقط او را تشخیص نمی دهند!


4.فراموش نکن:انسان مثل رودخانه است هرچه عمیق تر باشد آرام تر است!


 5.فراموش نکن: شعله های بزرگ ناشی از جرقه ها کوچک است!




گاهی در «عشق» هم ، انسان سر خود کلاه میگذارد. راستی ... مرز میان «عشق» و «هوس» چیست؟ آیا دلدادگی ،در هر مرتبه و نسبت به هر چیز و هر کس، عشق است؟ آیا هر که در خود، جذبه و کششی احساس کرد،«عاشق» است؟ کام علاقه و محبت، «زر» ارزنده است، و کدام یک «گندم»؟
عشق حقیقی در پی شناخت کمال و جمال و محبوب و معشوق است. پس عاشق هم، کمالجو و جمال طلبی است که اهل «معرفت» باشد. عشق مجازی، علاقه‌های زودگذر و شیفتگی ‌های بی ملاک و بی مناسبت، از این رو، اینگونه عاشق‌ها ، با غوره ‌ای سردی‌شان می‌شود و با مویزی گرمیشان. دمدمی مزاجند، یک لحظه عاشقند، لحظه بعد بیزار. امروز هواخواه سینه چاکند، فردا دشمن کینه‌توز.


این، رسم عاشق نیست، عاشق، اهل «وفا» است! عاشق دلش را مهمانسرای یک دوست می‌کند. آنکه هر روز در پی دلداری است و عاشق هزار معشوق است، دروغ می‌گوید، دامی گسترده تا صید کند و دانه‌ای پاشیده تا مرغانی به تور اندازد ...


 
روا نبود که با یک «دل»، دو «دلبر» داشتن!


عشق ،کالایی نیست که بتوان به مشتری‌های بسیاری فروخت، و همه را هم راضی نگهداشت!


ای یک دله صد دله ، دل یکدله کن!








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]