سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

 باز این منم که می نویسم....

سلام به تو ....

که اگر کمترین امیدی در قلم بر دست گرفتن هست آن امید تویی...

سلام به تو که حجم احساسم از آن توست.....

من امشب دلتنگ دلتنگم...آنقدر که در باورت نمی گنجد...آنقدر که در باور

هیچ کس نمی گنجد...

من امشب می خواهم با صدای بلند فکر کنم............ در حضور تو!

شنیدی میگن بهترین دوست تو کسی است که بتوانی با صدای بلند در حضورش فکر کنی؟!

وقتی ماه از آسمان دلم درست زمانی که دلتنگ می شوم کوچ می کند... و

ستاره ها دیگر کلبه ی قلبم را روشن نمی کنند مرا چه به امید طلوع خورشید!

 وقتی همه ی مهربانی ام گریه می شود و تمام دقایقم را پر می کند و

 من بارانی می شوم بی انکه هوای دلم بهاری شود...!!!

و وقتی پر می شوم از هوای دلتنگی تو نمی دانی چگونه غوغای درونم را تنها به

 خاطر تو پنهان می کنم

تا مبادا آزرده شوی...اما دریغ که نمی شود همه چیز را یک جا و یکباره بر زبان آورد....

دریغ از آنکه من بی تاب و عجولم و زمانه صبور......شاید گذر زمان به کمکم بیاید....

و صبورترم کند....



تو نمی دانی در پس سکوتی که خودم هم از آن خسته می شوم چقدر حرف ناگفته

 برای گفتن دارم....

اگر می خواهی مرا بشناسی نه به گفته هایم که به ناگفته هایم گوش بسپار...

آنزمان که سکوت فاصله می شود میان من و تو اگر دستانت را رها می کنم

نه آنکه هوای ماندنم نیست.......

باور کن آنزمان از همیشه به تو محتاج ترم....

اما درست همان زمان که دستانم یخ زده است دیگر توانم نیست

تا این دلتنگی را تاب آورم.........

در زمانی که دوستی تنها مجالی است تا بدان تنهایی هایمان را پر کنیم

بی آنکه خود را به حضور یکدیگربرای یکبار هم که شده بشناسیم....

دگر از من هیچ نمی ماند...

من می مانم و یک بغل دلتنگی ایی که نمی دانم با ان چه کنم...!

و دیگر رمقی نمی ماند نه در دلم نه در دستانم......

گاهی دورویی ها و فریبکاری های مردم را به حساب علاقه و محبت آنان می گذارم

با آنان تا سر حد یگانگی و صفا پیش می روم و از اینهمه تظاهر آنان قلبم فشرده می شود و

حس می کنم در میانشان چقدر غریبم...!!!

اما اگرسکوت می کنم دلیل دیگری دارم............

من هم می بینم...!!من هم می فهمم....!!

اما سکوت می کنم چرا که نه من از جنس شمشیرم و نه آنها در تن بی رگشان

خونی برای ریختن دارند..!! طفلکی ها.....!!

نفرین به آنان که اینگونه به اصرار عشق را در قلبشان به ریا آلوده می کنند...!!

نفرین به آنان که اینگونه مرا با خویش به جدال می اندازند که دیگر هیچ نمی دانم....

نمی دانم خداوند عشق را به من آموخت یا که می خواهد نفرت را به من بیاموزد....

می خواهد پرواز را به من بیاموزد یا سقوط را که اینگونه تا لبه پرتگاه

مرا به دنبال می کشاند....

من اشتباهم یا آنها....آنها راست می گویند یا من......

قلبم می شکند زمانی که می بینم از آنهمه فریادی که تنها به صرف دندان بر جگر گذاشتن

 سکوت می شود به نادانستن تعبیر می کنند....

اینجا برای ماندن دیر است و برای نرفتن دیر تر....

آرزوهایم همه در آغوش خدا آرمیده اند....

و این سکوت تلخ از هر گوشه ای به در و دیوارهای دلم چنگ می زند....

من با اینهمه نقاب بر صورت آدمهای اطرافم چه کنم...؟!

من هم اگر مثل آنها شوم درست می شود...؟!

نه.... اما من.........

دلم می گیرد از اینکه هر روز عده بیشتری از آدمهای خوب از آنها یاد می گیرند چگونه به

 خودشان دروغ بگویند....

چگونه مهربانی را در قلب شان منجمد کنند...

چگونه به اسارت شیطان در آیند...

چگونه خویش را در خویش خفه کنند و بمیرانند....

دوستی به تعبیر من آنست که بتوانی حضور کسی را در کنارت درک کنی بی آنکه

 لطمه ای به خود خودت...

به آنچه واقعا هستی بزند....!!

سخت نیست.....

اگر نقاب ها را برداری چنین می شود...!!!

امشب کسی در گوشم نجوا می کند:

آنزمان که شرم خیره شدن در چشمان کسی را داری در چشمانش زل بزن و با تمام

 وجودت به او لبخند بزن!

آنزمان که شرم در آغوش گرفتن کسی که دوستش داری به توحتی اجازه ی ایستادن در

 کنارش را نمی دهد

او را از خیالت بیرون بیاور و با تمام وجود در آغوشش بگیر و مهربانیت را به

 مهربانی اش پیوند بزن!

و باز چیزی شبیه یک طناب محکم به دورپاهایم به من مجال نمی دهد........

کسی در گوشم نجوا می کند:

به جای عهد شکنی سنت شکن باش تبر به دست بگیر و بتهای بی عاطفگی را بشکن....

همچون ابراهیم معمار کعبه ی عشق باش در سرزمین یک دل حتی.......

و دلم می گوید :

من خود ابراهیمی دیگر می خواهم تا پایه های کعبه ی عشق را در دل بنا سازد...

من خود معماری دیگر می خواهم تا اولین کسی باشم که به کعبه ی او ایمان می آورم...

من امروز متوجه چیزی شدم که مدتهاست درپی دانستن آن بودم:

ابراهیم کعبه را ساخت چون خدا می دانست که روزی محمد قبله اش از قدس به کعبه ی

ابراهیم تغییر خواهد کرد....

ومحمد عاشق شده بود وبرای آنکه عشقش را اثبات کند قبله ای می خواست ....

 او نمی دانست عشق را به کدام قبله نماز بگذارد...!!

و ابراهیم از قبل معمار کعبه ی او بود معمار قبله ی خودش و محمد...!!

....

....

در درون ما هر کدام از ما پیغمبری است به نام محمد...!!

و ما هر یک برای اثبات عشقمان قبله ای می خواهیم.....!! کعبه ای......!!

و هر کس معمار قبله ی خودش و دیگری است......

ولی من هنوز یک چیز را نمی دانم...من عاشق شده ام و قبله ام دیگر قدس نیست...

و هنوز نمی دانم چه کسی معمار کعبه ی دلم خواهد شد؟!!!

دیریست به رسم عاشقی من هم به دنبال قبله می گردم ...میخواهم لبیک بگویم...

تو نمی دانی قبله ی من کجاست؟

ابراهیم من کو...؟!




همیشه یادمان باشد که زندگی پیشکشی است برای شادمانی و خوب زیستن، لبخند زیباترین آرایش هر فرد است و مثبت اندیشی کلید خوشبختی.
زندگی کوتاه تر از آن است که خود را بخاطر مسائل بی ارزش دچار استرس کنید.
از همه لحظه های عمرتان لذت ببرید، کمتر قضاوت کنید و بیشتر بپذیرید و مادامی که به کسی آسیب نمی رسانید همانگونه که دوست دارید زندگی کنید و اهمیت ندهید که دیگران درباره شما چگونه فکر می کنند و چه می گویند.





سلام

خیلی دلم برایت تنگ شده است...

گاهی اوقات ، شک و تردید مغزم را می خورد و من فراموش می کنم . خودم را گم می کنم ، و چیز دیگری بر من غلبه می کند . بنابراین ، برای کمک به یادآوری بعضی چیزها ، نامه ای برای خود نوشتم . همیشه این نامه را با خودم دارم ، و هر زمان احساس تهی بودن به من دست می دهد  آن را باز می کنم ، و آن را برای خودم می خوانم . این نامه همیشه لبخند به روی لبم می آورد ، و دوباره از درون احساس زنده بودن می کنم . این نامه ء من است :

"  به خودم : می خواستم به خودم نامه بنویسم و بگویم که چه شخص فوق العاده ای هستم . من کاملم . من خورشید خدا هستم ، سرور کائنات . من تمام عیارم . من موزون و هماهنگم . من با عشق پر شده ام ، و عشق از من جریان می یابد . با هر دَم ، بیدارتر و آگاه تر می شوم . با هر بازدم ، این جسم فیزیکی پاکیزه می گردد . من تا ابد جوانم . من زیبا هستم . من در فراوانیِ حیرت آوری زندگی می کنم . من سلامتم . این جسم درست همانگونه که طراحی شده است عمل می کند . همانطور که سلولها می میرند و از نو زاده می شوند جسمم نیز جوانتر می گردد . پس ، من ، لطفاً یادت باشد به دنبال سعادت و برکتت باشی . به هر مسیری که می خواهی قدم بگذار ، و بدان که هر جا بروی همین هایی هستی که در بالا نوشتم . این زندگی ، خلقت من است ، و من می خواهم پر از توانگری ، توازن ، و شادی باشد . من تا ابد سپاسگزارم .




 آرزویت چیست؟

                       بگو

 گفتم:

 که ای کاش چون درخت بودم

 سراپا سبز

 کبوتر لانه ام می کرد

 و رهگذر به زیر سایه ام می خفت دمی

 تا خستگی هایش بگردانم

 بدی ها از درون دل گرفته پاک می کردم

 به هنگام ثمر سودی برای دیگران داشتم

 نه تنها تن

 و حتا لاشه ام هم زندگی می کرد

 و هر دم رو به سوی آسمان پرواز می کردم


 آرزویت چیست؟

                           بگو

 گفتم:

 که ای کاش هم چو خورشیدی درخشان در زمان بودم

 به هنگام طلوع من

 زمین می گشت

 به هنگام غروب من

 در آن آسودگی می گشت

 

 آرزویت چیست؟

                      بگو

 گفتم:

 که ای کاش آب جاری در زمین بودم

 سفر آغاز می کردم

 به هر جایی که می رفتم

 پیام آبی خورشید را سوغات می بردم

 

 آرزویت چیست؟

                     بگو

 گفتم:

 که ای کاش هم چو دریایی گران بودم

 ز من ابرهای باران زا به سوی آسمان می رفت

 و ماهی ها ز من می گشت

 و خشکی ها به من می گشت

 صدف ها در دلم می گشت

 و مروارید روان می گشت

 

 آرزویت چیست؟

                      بگو

 گفتم:

 که ای کاش چون زمین بودم

 پناه گاهی برای این و آن بودم

 درون دل معادن بود و در دستم فقط بخشش

 به دور از مستی غوغا

 

 آرزویت چیست؟

                      بگو

 گفتم:

 که ای کاش چون مهی بودم

 به تاریکی شب روشن

 و پا در خانه ی هر عاشق و معشوق

 ره هر رهگذر را می نمودم روز

 و همدم با غریبان در پی خورشید می رفتم

 

 آرزویت چیست؟

                      بگو

 گفتم:

 که ای کاش چون گلی بودم

 گل نیلوفر آبی

 و شادی را به دل ها می نشاندم با لبی خندان

 نشان مهر می گشتم

 مرا بهر محبت هدیه می دادند.





نه!

هرگز شب را باور نکردم

چـــرا که

در فراسوهای دهلیزش

           به امید دریچه‌ای

                    دل 

                         بسته بودم...




یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد:

من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم. خطاب اومد:

برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه.

او از خوبان درگاه ماست.

حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه.

حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست.

از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد:

الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه.

بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد.

فورا نشست.

بیلش رو هم گذاشت جلوی روش.

گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم.

حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم. 

حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده.

رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.

میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه.

گفت: نه.

حضرت فرمود: چرا؟

 گفت:

آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم

تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.




کــولــه بــارش را بــرچـیـــــد

می گـفت از تـوشـه ای که بـه همـراه دارد ، نـه دلـی مـانـده و نـه حـوصلـه ای

مــی گـــفــت  ، بــــه دنــبــــــال ِ تـــَـه مـــــانــــده هــــای دلــــش مــی رود    

آنجــا که ستاره ها، نغمه محبت را در دل ِ مــاه زمـــزمــه می کــنــند

      آنجــاکه سکــوت ِ نشـستــه بــر لـبـها ، از بـرای یـکـی شـدن ِ دل هـاسـت 

              آنجــاکه شبـنــم ِ نشــسته بــر چهــره هـا ، اشـک ِ شــــــوق اسـت  

                     آنجــاکه جـوهــر ِ دفــتـرشـان ، از عطــر ِ تــنـشــان اســـت  

                              آنجــا که واقــعــیــت ، بــه نــــرمــی ِ رویــــاســــت

                                          آنجــاکه حســــرتهــــا ، مســــــرت انــــد

 آنجــا که  لبهایش، فـــقـط  یــک  زخم داشته بــاشـد و بــس . . .












[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]