سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

 

سر از خاک بر نمی آوری اگر سرسپرده آغوش ناملایمات خاک نشده باشی.

سر از خاک بر نمی آوری اگر تاریکی را تجربه نکرده باشی

سر از خاک بر نمی آوری اگر خاک را زندگی نکرده باشی

آرام باش و امیدوار ای دانه خاموش نهفته درون خاک...

شاید چیزی به جوانه زدنت باقی نمانده باشد

شاید نزدیک باشد آن روزی که تمام آن دانه های در دست باد ، دست از بازی بردارند و نهال شدنت را به تماشا بنشینند.




توی جاده ای که انتهاش معلوم نیست پیاده یا سواره بودنت فرقی نمی کنه، اما اگه همراهی داشته باشی که تنهات نذاره ،بی انتها بودن جاده برات آرزو میشه ...

یه جورای بدنم احساس سبکی می کنه .
کنار پنجره ، دستامو دراز کردم . فاصلهء دست من تا ابرا شاید کمتر از یه وجب بود .
خواستم با دستم ابرارو جا به جا کنم ، ولی احساس کردم من که می تونم ابرارو جا به جا کنم به جای این ، دستمو دراز کنم تا دستم به دست تو برسه .
آخه از اینکه تو دست منو میگرفتی یه احساس غرور خاصی میکردی .
حالا می خوام اون احساسو دوباره بهت هدیه بدم . نظرت چیه ؟ قبول میکنی ؟
اگه دستم به دستت برسه خودمو پرت میکنم تو بغلت ، طوریکه سنگینی بدنمو احساس کنی .
بعد
از اشکم برات مروارید درست میکنم که تو اونها رو جم کنی و به جای هدیه اونو تو گردنم بندازی .
سبکم کن . سبک .
بزار حالا با تو برم تو ابرا
دستامو فشار بده ، وای چه احساسی . از احساس متولد شدن هم ، بهتره .
نه چرا داری دستمو رها میکنی . نه اگه اینکارو بکنی پرت می شم پائین . نه این کارو نکن . به عظمتت این کارو نکن.
ولی تو دست منو رها کردی و رفتی به بالا .
دارم پرت می شم.
ولی چه جالب ، به جای اینکه پائین رو نگاه کنم ، سرم رو بالا گرفتمو به عظمت عشق خیره شدم .
چه عظمتی . بی نظیره .

راستی  ، گل سرخی که دادی نصیب خود شاپرک شد...




صدای چک چک اشک هایت را از پشت دیوار زمان میشنوم

و میشنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب برای ستاره ها

ساز دلتنگی میزنی و...

من میشنوم

میشنوم هیاهوی زمانه را که تو را از پریدن و پر کشیدن باز می دارد

آه...

ای شکوه بی پایان...ای طنین شور انگیز...

من میشنوم...

به آسمان بگو که من میشکنم!!!

هر آنچه تو را شکسته

و من میشنوم...

هر آنچه در سکوت تو نهفته...




در توالی سکوت تو

در تداوم نبودنت

رد پای آشنایی از صدای تو

در میان حجم خاطرم هنوز زنده است

هنوز می تپد و باورش نمیشود که نیستی

که رفته ای

عشق

این چنین میان مرز سایه هاست؟

این چنین پر از هجوم فاصله

در تقابل میان آب و تشنگی

تقابل میان درد و زندگی

کجا نوشته اند؟ ...

با واژه ها جنگیدم ، تا در وصف تو چیزی فراتر از عشق بنویسم

ولی من مقابل واژه ها زانو زدم و آنها حرف دل را ساده نوشتند

من در این دلواپسی ها نشسته ام تنها

می خواهم با تو سخن بگویم

می خواهم باز چهره ات را با همان لبخند کودکانه ببینم

می خواهم هر چه انتهایش به اسم تو و یاد تو ختم می شود

شعر هایم ناتمام ماندند

اسیر دلتنگی شدم من

و خواب مرا به رویای با تو بودن می رساند

کاش خیابان های شلوغ سهم ما نبود

اما غصه ای نخواهم خورد

اشکهایم را برای شانه های تو ذخیره خواهم کرد

حرف های ناتمامم را به روی دیوار قلبم حک می کنم و با دیدنت همه را تکمیل می کنم

پاییز از راه می رسد و ما دوباره به بودن و رسیدن به انتهای جاده ی سرنوشت می اندیشیم

گفته بودم

دست بر دیوار دور آن ور دریا می زنم

و تا هزاره ی شمردن چشم می گذارم

گفته بودم

غبار قدیمی تقویم را

ازشیشه های شعر وخاطره پاک نمی کنم

گفته بودم

صدای سرد سکوت این سالها را

با سرود و سما ستاره بر هم نمی زنم

اما دوباره دل دل این دل درمانده

تو را میهمان سایه گاه ساکت کتاب و کاغذ کرد

هی . . .

همیشه همسفر حدود تنهایی

بگذار که دفتر دریا هم

گزینه یی از گریه های گاه به گاه من باشد

تقصیر من بود

که سراغ سایه را از خورشید می گرفتم

و سراغ تو را

از وسعت دور دریاها

سراغ قدم هایت را از راه هایی می گرفتم

که هرگز تو را

حتی به خواب عبور هم ندیده بودند

تقصیر من بود

که نامت را با عطر ستاره

بر بالش شب می نوشتم

تا آسمان خواب هایم

بوی تو را داشته باشند

تقصیر من بود

که برای آمدنت فال می گرفتم

نباید گره خیال را و خاطره را

از حقیقت تلخ روزمرگی ها باز می کردم

که رویای آفتابی تو

برای یک عمر عاشق ماندنم

کافی بود !!!

بیا خط بکش بر سکوت دلم

بیا بغض این ابر را پاره کن

بیا یک سفر پا به پایم بیا

سکوت دلم را بیا چاره کن

بیا خسته ام از شب و گریه ها

از این قصه تلخ و بی انتها

بیا خط بکش بر سکوت دلم

هنوز فرصتی هست اما بیا

رها کن سکوتی رو که بین ماست

بیا لحظه لحظه منو تازه کن

که من زنده می شم به لبخند تو

بیا عشقتوبا دل اندازه کن

بیا عاشقم باش و باور بکن

که با تو کس عقده هامو ندید

هنوز اول راه خوشبختیه

بیا آخر این ترانه رسید

کوله بار سفرت رفت و نگاهم را برد

نه تو دیگر هستی

نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود

سایه می داند که به دنبال نگاهت همچو ابر سر گردانم

هیچ کس گمشده ام را نشناخت

تابش رایحه ای خبر آورد کسی در راه است

چشمی از درد دلم آگاه است

تو مرا می فهمی

من تو را می خواهم

و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است

تو مرا می خوانی

من تو را ناب ترین شعر زمان می خوانم

و تو هم می دانی

تا ابد در دل من میمانی

تمام سرنوشت رود شبیه جریان خند ه ای است که لب های نیمه جان تو را می دود وقتی آب های سراشیب تند روزگار، صفحه ی گذشت را ورق می زنند

من از چشم های بیکران تو عظمت خنده هاشان را می فهمم

روزی که از آب گذشتم خس خس چشم هات آتشم زد تا اینکه ستاره ای دنباله دار قلبم را فهمید و از آنروز به بعد حس می کنم نیستم و حس می کنم هستی!

چیزی نیست این قاب عکس من است که تو را به روزهای خسته ی بودنم می کشاند.

بخند که آب میرود و تبسم ساده ات جریان را به راه می اندازد.

بخند تا می توانی بخند

دلم برای کسی تنگ است
 
که چشمهای قشنگش را
 
به عمق آبی دریا می دوخت
 
و شعر های قشنگی چون پرواز پرنده ها می خواند
 
دلم برای کسی تنگ است
 
کسی که خالی وجودم را از خود پر می کرد 
 
و پری دلم را با وجود خود خالی 
 
دلم برای کسی تنگ است 
 
کسی که بی من ماند 
 
کسی که با من نیست 
 
دلم برای کسی تنگ است
 
که بیاید 
 
و به هر رفتنی پایان دهد 
 
دلم برای کسی تنگ است 
 
که آمد ، رفت و پایان داد

کسی که من همیشه دلم برایش تنگ می شود

جاده ها پر است از یک نگاه

و من در امتداد لحظه ها

بدنبال حضور دیگری هستم

افق خاکستریست

دم دم های غروب است

جاده پر است از سکوت

بوی رودخانه و صدای گنجشکان

و من منتظر پشت پنجره

مثل هر غروب

پرم از نیامدن هایت

بگذار راه بروم

بگذار تنها بروم

بگذار تنها در گذر این زمان خودم را پیدا کنم

بگذار بدون هیچ کس باشم و نترسم

بگذار تکیه ام حتی به سایه ای نباشد

بگذار زلالی اب را در اب

و پاکی هوا را بدون تو حس کنم

بگذار در گذرگاه عمر تنهایی را بفهمم

بگذار خودم ببینم....بگذار خودم ببویم

بگذار دستهایم تنها باشد

بگذار فکرم.. حسم..جسمم..مال خودم باشد!

گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم

گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم

گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند

گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود

با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی

و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند

و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد

وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید

بانوی دریای من...

کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت

کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت.

مقابل دریا که می رسم
 
فقط برای چشمهایت دعا می کنم
 
اما تو هرگز مستجاب نمی شوی

ببار
 
ببار که باز باورت کنم
 
ببار در همین کوچه پس کوچه های بارانی
 
ببار در همین کوچه مهتاب
 
راستی قرارمان
 
"همان ساعت "نمی دانم
 
ساعت لجوجی که هیچ عقربه ای
 
روی شانه هایش به خواب نمی رود
 
یادت نرود
 
تو ، همیشه فرصت کوتاه منی برای شعر
 
تا می آیم زمزمه ات کنم
 
زود تمام می شوی
 
می دانم سالهاست
 
ساعت قرارمان
 
یک دقیقه به هیچ است
 
و من همیشه فقط یک دقیقه
 
دیر می رسم...

پشت پنجره نشسته ام و به بیرون نگاه می کنم

به خاطر تو یک گل نرگس از باغچه خانه تنهایی هایم کنده ام ...
به خاطر تو گلبرگش رو کندم و گفتم دوستم داره
پشت پنجره کبوتری را دیدم که برای کبوتر زندانی همسایمان می خواند
به خاطر تو یک گلبرگ رو کندم و گفتم دوستم نداره
عاشقی رو دیدم که بالای سر یک قبر اشک می ریخت
به خاطر تو یک گلبرگ رو کندم و گفتم دوستم داره
تابی رو دیدم که بی تابانه به سمت آسمان در حرکت بود اما هیچ وقت نمی رسید
به خاطر تو یک گلبرگ رو کندم و گفتم دوستم نداره
درختی رو دیدم که رو تنش حک شده بود : دوستت دارم
به خاطر تو یک گلبرگ رو کندم و گفتم دوستم داره
گل آفتابگردانی رو دیدم که توی چشماش عشق موج می زند
به خاطر تو خواستم یک گلبرگ بکنم اما یه نفر اومد جلوی پنجره ام و گفت : نکن
گفتم : شما ؟ گفت من زمانم ، به حرفش توجهی نکردم و گلبرگ رو کندم با صدایی خفه گفتم دوستم نداره سرم رو بلند کردم و تو رو دیدم ولی شوقی ندشتم تا خودم رو در آغوشت رها کنم و دستات رو بگیرم چرا که جایی برای من نبود ...
تو رو دیدم ولی مثل من تنها نبودی ...
به گلم نگاه کردم هیچ گلبرگی نمونده بود
ای کاش به حرف زمان گوش داده بودم ... اگه صبر می کردم وقتی گلبرگ رو می کندم که فراموش شده بودی...

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی

بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

ببندی کوله بارت را

تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن

نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه

مانده دشت بیکران خلوت و خاموش

زیر بارانی که ساعتهاست می بارد

در شب دیوانه ی غمگین

که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد

در شب دیوانه ی غمگین

مانده دشت بیکران در زیر باران ، آهن ، ساعتهاست

همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر

نه صدای پای اسب رهزنی تنها

نه صفیر باد ولگردی

نه چراغ چشم گرگی پیر

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز می لرزد، دلم، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ

های، نپریشی صفای زلفکم را، دست

و آبرویم را نریزی، دل

ای نخورده مست

لحظه‌ی دیدار نزدیک است

در لحظه های خیس نیایش
 
لحظه هایی از جنس پرستش
 
با تو سخن میگویم گاه با زبان


گاه با اشک

چقدر زیباست لحظه های ناب دل دل کردنم
 
با تو
 
می دانم در خلوت سکوتمان
 
سکوتی که برایت پر است از فریاد
 
نا گفته های من
 
تنها من هستم
 
و

تنها تو

چقدر خوب است که حرفهای دلم

را فقط تو میدانی

تویی که چون من تنهایی

یا شاید نه
 
من چون تو تنهایم
 
برای همین است که باورم داری
 
چند ساعتی قبل از آنکه برایت بنویسم باران
 
بارید
 
و من دعا کردم و باریدم
 
به رسم خودت
 
این روزها تشنه ام
 
و میدانم
 
نزدیک است لحظه ناب اذان رسیدن
 
من منتظر میمانم

در نفس سرخ برگهای خزان دیده

در هوس رنگین پروانه های عاشق

در شتاب آبی موج های سرگردان

در تپش خونین شقایق های تشنه دیدار

دیده ام

خوانده ام

خواسته ام

من تو را

در دانه دانه غبار جاده های بی پایان انتظار

در شعله شعله اخگران خفته در دلهای عاشق صبور

در زلال چشمه های پاک احساس

در غرش دلگیر آسمان پاییز

دیده ام

خوانده ام

نوشیده ام

من تو را

در آیه آیه نماز اخلاصم

در طنین اذان برخاسته از مناره های عشقم

در گلدسته های پاک محراب دلم

در واژه واژه ترانه های ناسروده ام

دیده ام

خوانده ام

فریاد زده ام

من تو را

در ذره ذره گیتی

می بینم

می خوانم

می پرستم

گویا که من خدای را

به عشق تو

زیسته ام

خواسته ام

به آغوش کشیده ام

 




اثبات وجود یک انسان با چند خط نوشته

چند بیت شعر کوتاه شاید کمی هم فریاد

به نظر می رسد همه این ها برای اثبات وجود یک انسان کافی باشد

کمی کاغذ و یک قلم کافی است

بنویس تا باشی هنوز کاغذم جا دارد پس می نویسم !

فریاد می زنم ... برای چند بیت شعر برای تو

نوشته ای برای خودم و فریاد برای آنها , برای همان هایی که فریاد می زنند ولی نمی نویسند .. شعر می خوانند اما برای خودشان , ممکن است گاهی هم بنویسند اما آن را فریاد نمی زنند

چند وقتی است هر کس می نویسد , شعر می خواند یا فریاد می زند خاموش می شود

محکوم به سکوتی به وسعت تمام حرفهایش !

نمی دانم .. برای خودم می نویسم .. برای تو .. شاید هم برای آنها !!

فریاد می زنیم اما از دیوار سکوت که عبور می کند خاموش می شود

شعر می خوانیم اما نه مثل گذشته :‌ بنی آدم اعضای یکدیگرند

می دانیم : ‌هر کس دیوار سکوت می سازد فریاد می شنود




شب بود ، شبی که تصویری سیاهتر از گذشته ها داشت…
شبی که مهتابش در پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود.
شبی که گهگاهی ستاره های نادری در آسمان سیاه و ابریش می درخشیدند .
ستاره هایی که نوری نداشتند…
شب سوت و کور شده بود ، بدون مهتاب ، بدون ستاره!
ابرها به آرامی از کنار ماه می گذشتند…وقتی ابرهای سیاه بر روی ماه می نشستند احساس تنهایی و سیاهی  بیشتر می شد…
شب نمی گذشت ، بی پایان بود…کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ، پایان داشت. سکوتی سرد در تنهایی و درد در قلب آسمان دل احساس می شد…
سیاهی شب…تنهایی همیشه تنها !
ستاره ها درد را نمی فهمند ، مهتاب خاموش مانده است، چون ابرهای سیاه روی آن را پوشانده اند…
تنها امید به مهتاب بود اما…
حالا به چه کسی باید گفت درد دل را در این شب غریبه!…
ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستند و برای هزار چشم چشمک می زنند …
دل می خواهد درد دلش را برای کسی بگوید که یک دل و یکرنگ باشد اما!..
پس همان بهتر که درد دل در درون  خودش بماند و تبدیل به بغض شود و در آخر بغض تبدیل به همان گریه شبانه شود…




i413141_11.gif (391×59)


می نویسم از تو، از تو ای پاک ترین ، تازه ترین نغمه ی عشق تو که سر سبز ترین منظره ای ، تو که سرشار ترین عاطفه را ، نزد تو پیدا کردم وتو که سنگ صبورم هستی ؛ در تمام لحظاتی که خدا شاهد اندوهم هست به تو می اندیشم و به تو می بالم و از تو می گیرم ، هر چه انگیزه درونم دارم... روزها می گذرد ، عشق ما رو به خدایی شدن است رو به برتر شدن از هر حسی ، که در این عالم خاکی پیداست ... از همین نقطه ی خاکی تا عرش...




آری! زلال اشک، جلد را نازک می کند تا صورت روحانی نفسی که در راه معرف است را جلا بخشد و سیمای معنوی خود را ظاهر کند و زنجیرهای محدودیت بیرون را یکی یکی پاره کند تا افسارت به دست روح افتد...

می شود فهیمد چون وقتی تَرتُّبِ حروف بدون آرایه انجام می گیرد، نشان می دهد که دیگر بغض قلم را توان تحمل عطش نیست و برای سیراب شدن نیاز به گسیل جوهر احساس بر روی نمایشگر کاغذی دارد، آن هم از سرچشمه دل...

نه!اشتباه است! چشمه ی دل نیاز به آبیاری ندارد! چون چشمه خود می جوشد و می خروشد! چشمه جوشش از درون دارد، مصنوعی نمی توان چشمه ایجاد کرد!!

همین مقدار هم الآن به خاطر غلیان و خروش عرفان در موج اصوات درون است که حروف جریان چشمه ی  دائمی دلِ آن بزرگی است که حتی چاه هم از از غربت دل و قربت روح او سیراب می شد و نخلستان شب را آبیاری می کرد!

آری، جوشش دل، جریان می آورد و اشک، اشک می آورد و صفا، جلا...!

آهنگ حروف سخن دل بارها زیباتر از جریان چشمه های طبیعت است! چون همین جریان های معنوی بود که شد بهانه خلقت و صُنعِ طبیعت خالق صانع...!

می گویند برای هر کاری اول نیت لازم است ، ولی باید بگویم که نیتش عجیب غریب حرام شد! چون نه به زبان جاری شد و نه بر دل! به راستی که می گویند سال نو از بهارش پیداست ! مقدمه، تابلوی متن است در ادامه و نوع سلام، معرف سطور آتی سخن!

در بین چیدن حروفی که از دل جاری می شود به دنبال حروف " نیت" می گردم!

نه! چیزی پیدا نشد! حروف نون و یا و ت پیدا شد ولی در ساخت های دنیایی نان و زر و شهرت و تکبر و حسد و ... و دریغ از یک ساخت کلمه حول حبل " نــیست یــاری به جز تــو" ...

وقتی جریان بازی دست دل می افتد، ذهن و حافظه محلی از اعراب ندارند و جست و جو را ناقص می گذارند و می گویند که کلمات آسمانی مورد نظر در ذهن دنیایی شما موجود نمی باشد!! لطفا بخش آسمانی را در دل خود نصب و سپس جست و جو کنید...

دل به عرف تقلید، حروف سه گانه "نیت" را در آن سوی نفس برای معرفت، از روشنایی می گیرد و برای خود ترانه نیت می سراید...

می گوید: ابتدا خودت را با آهنگ نور هم صدا و کن و به معرفی خود بپرداز! خودت رو معرفی کن با تمام ناتوانیها...

سپس دست بر دعا و نیاز بردار و ناچاری و بیچارگی خود را فریاد بزن و از خدا بخواه هر آنچه را که باید و هر آنچه را که بزرگان خواستند و هرآنچه را باید برای وصال به معرفت نفس و سیر و سلوک الی ا...








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]