شب بود ، شبی که تصویری سیاهتر از گذشته ها داشت…
شبی که مهتابش در پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود.
شبی که گهگاهی ستاره های نادری در آسمان سیاه و ابریش می درخشیدند .
ستاره هایی که نوری نداشتند…
شب سوت و کور شده بود ، بدون مهتاب ، بدون ستاره!
ابرها به آرامی از کنار ماه می گذشتند…وقتی ابرهای سیاه بر روی ماه می نشستند احساس تنهایی و سیاهی  بیشتر می شد…
شب نمی گذشت ، بی پایان بود…کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ، پایان داشت. سکوتی سرد در تنهایی و درد در قلب آسمان دل احساس می شد…
سیاهی شب…تنهایی همیشه تنها !
ستاره ها درد را نمی فهمند ، مهتاب خاموش مانده است، چون ابرهای سیاه روی آن را پوشانده اند…
تنها امید به مهتاب بود اما…
حالا به چه کسی باید گفت درد دل را در این شب غریبه!…
ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستند و برای هزار چشم چشمک می زنند …
دل می خواهد درد دلش را برای کسی بگوید که یک دل و یکرنگ باشد اما!..
پس همان بهتر که درد دل در درون  خودش بماند و تبدیل به بغض شود و در آخر بغض تبدیل به همان گریه شبانه شود…