سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

می ترسم ...

از واهمه ای می ترسم...

از واهمه ای مخوف ، از وجودی که در وجودم است .

می ترسم ...

از خودم ، از بودنم ، از توان بودنم ، از نرفتنم ، از ماندنم می ترسم.

از بی قراریهای فانی و سستی در مسیر می ترسم...

بی قرارم ...

مثل آن کبوتر در قفسی که بالهایش را با بند اسارت بسته اندو از سقف ماندن آویزانش کرده اند و دائما سنگ نومیدی بر بالهای مجروحش می زنند.

حیرانم ...

مثل آن ماهی کوچکی که در تنگ بلورین غوطه ور است و بی تابم همچو آن ماهی افتاده در ساحل خشک دریای تنهاییها .

و احساس نا امیدی دارم هماهند آن کوهنوردی که از پرتگاهی در حال سقوط است و هر چه تلاش می کند که دست به خار و خاشاک کوه بیاویزد ، بر زخمهای بدنش افزوده می شود و از شدت جراحت بی تاب و بی حال می گردد.

و تنها یک امید در وجودم زنده است و مرا می نوازد ... امید رفتن... 

  غروب لب دریابی تو ...؟

بی قرارم و افسرده ... شرحه شرحه اندوه از رخسار گرفته ام می بارد و سینه ام مشق دلتنگی می کند.

جریان ملایم و سنگین آه ، روحم را نوازش می دهد و نگاهم به دنبال آنسویی مبهم مات و حیران مانده است .

آتشی نیست که وجودم را در آن شعله ور سازم و گرداب امیدی نیست که خود را در آن به جریان اندازم.

لرزش لبانم لرزه بر اندام آن سوزانم زده است و شیرازه کتاب پر برگ امیدم از هم پاشیده .

کاش نفخه صوری در وجودم می شد و جام نیستی به دستم می دادند و ای کاش کوچه رفتن را به من می نمودند.

و بالاخره همین بی قراری وجودم را آب خواهد کرد و مرا به کوچه نیستی هدایت خواهد نمود.

تاب و توان ماندن ندارم و صبری نیست که بودن را تحمل کند.

در آن آشیانه تاریک خواهم آرمید آن زمان که وسعت بودنم به یغما رود و جوشش ماندن به سردی گراید .

کاش آن ستاره ای که در آسمان نا امیدی ها سوسو می زد لحظه ای به من می خندید و لحظه ای را با من می نشست و ای کاش آن خورشید اقبال من که در پشت ابرهای سیاه تباهی از ازل تا ابد مخفی مانده است یک لحظه خاموش می ماند تا به من نوید رفتن دهد و مرا بر نسیم مرگ سوار کند و ببرد.

آهی که افتاده در وجود و می آزاردم و نواز می کنم تمام ناامیدیهایم ...

افسانه نیست و رویا نیست ، حدیث بی قراریهایم .

از قافله حرکت جامانده ام و اسیر گرداب دنیا شده ام ، دنیایی که نه مرا می خواهد و نه من او را و دنیایی به وسعت یک مرگ.

دنیایی که تنها با نسیم دلنواز مرگ از من دست بر خواهد داشت و آیا می توان آن سوی مردن را دید؟ و نجوای نیستی را می توان شنید؟ و بر شمع وجود عشق می توان دمید؟

به کدام روشنی باید دل بست ؟

به حقیقت کدام ابهامی باید امید وار بود؟

دستهای خسته ام به سمت آن چشمه نوری دراز خواهد شد که مرهمی بر زخمهایم باشد.

بارها تکرار کرده ام : کوله بار رفتنم را آن روزی بسته ام که آمده ام...

و خط بطلان بر تمام امیدهایم را آن روزی کشیده ام که در من احساس امید تجلی یافته بود و ای کاش آن کشیدن را بلد نبودم و ای کاش امید داشتن را نمی دانستم.

هنوز هم ترس را دوست دارم و هنوز هم آرزوی نماندن در من نخشکیده است .

همچنان که شجره ی امیدواریم رو به زردی و قطع است .




دستی از آسمان حقیقت ، نهادش نوازشگر ، گرمی اش دلنواز ، سنگینی اش امید بخش و آمدنش برای تحولی ژرف ، شبانگاهانی پرده ی بی مهری تاریکی و غبار را کنار زد و با لبخندی از جنس نوازش و نور در گوشه ای از  روشن ترین آشیانه ها آرام در کنار شاپرکی خسته و دلتنگ نشست!

شاپرک ، از غنچه هایی می گفت ، که  روزگاران طولانی عمرش را با آنها گذرانده بود ، غنچه هایی که در اوج شکوفا شدن با نسیم تلخ روزگار پژمردند .

شاپرک سرد و گرم چشیده روزگار انگار پس از سالیانی دراز محرمی پیدا کرده بود از جنس شمع .

غریبه نیست ، آشنا هم نبود ، ولی احساس شاپرک به او دروغ نمی گوید ، می توان به این دستی که از آسمان  حقیقت  آمده و در کنارش نشسته اعتماد کرد.

شاید این تنها لبخند شاپرک باشد بعد از سالها دلتنگی و افسردگی و شاید آخرینش!

دستان لرزان شاپرک هنوز هم بوی عطر آن شکوفه هایی را می دهد که مانوس با آنها بوده ، همراه با آنها سرد و گرم روزگاران را چشیده و در حسرت پرپرشدنشان اشک ریخته !

و در این شبانگاهان که پرده بی مهری تاریکی و غبار به یمن حضور امید بخش آن دستی که از آسمان حقیقت آمده ، کنار می رود ، دستان خسته و زخم خورده شاپرک در همین دستانی که نهادش از جنس نوازشگری است ، حلقه می شود.

انگار سالهاست که با هم آشنا هستند . دستی از جنس دلتنگی و دست دیگر از جنس نوازش و نور...

و حاصل این آشنایی چیزی جز اشک و شوق و امید نیست ...

آنچنان به مرور خاطرات لحظه ها را سرشار می کنند که انگار دفتر خاطراتشان با یک قلم نگاشته شده است.

گذر زمان ، رهگذران دل نگران ، سایه های سنگین و حیران، آفتاب گرم و سوزان و کنایه های دوستان و دشمنان هم نمی تواند ابرهای  لحظه های وصال را بارانی کند.

همچنان در آغوش بی نهایت وصال  و در وسعت دلنشین نگاههای در هم آمیخته و در زیر سایه مهربان آفتاب حقیقت ، دستهایی در هم حلقه شده ، ترنم رفتن سر می دهند!!!

سحرگاهان 20 مرداد 1392




دست در دست آفتاب ، از سر صبح تا پهنه ی غروب ، در آغوش خورشید فقط به شوق نیم نگاه اولین ستاره ی آسمان تبسم و مهربانی ، در روزهایی که ابرها هم مهربانتر می شوند ، بزرگترین برگ دفتر تاریخ یک زندگی است .

دستانش لرزان ، ولی از همین دستان لرزان ، عطر دلنواز نوازش لاله ها هنوز هم جان را طراوت می دهد .

چشمانی که خیس است ، بارانی است اما آسمان این چشمهایی که غرق در حجم مفهوم است ، ابری نیست . انگار  همه طوفانهای سخت و نامهربان ، نتوانسته غباری بر آنها بنشاند ، شاید هم غباری نشسته و باران امید و صلابت و شجاعت آنها را شسته و به کناری رانده است ...

باید از این حجم مفهوم ! که در این نگاه خسته و پرصلابت نشسته درس گرفت ، باید عمق محتوایش را شنید ، باید فریادش را حس کرد !

لبهای مترنمی که بر پهنای دشت بی کرانش ، غنچه های لبخند  روییده ، چشم نواز و روح افزا ، نه شب می شناسد و نه روز ، نه سرما و نه گرما ، لحظات سر سبزی اش پایانی ندارند.

انگار امروز ابرهای مهربانتر از دیروزند !

انگار امروز آفتاب دستان پرمهرش را باز و باز تر کرده !

انگاه آغوش خورشید باز تر از همیشه ، می طلبد ، لبهای زخمی را ...

انگار قرار است همه به استقبال اولین ستاره ی آسمان تبسم و مهربانی بیایند...

عجب صف طولانی است ...

و آسمان امشب انگار ، تنها لبهای زخمی را  فرا می خواند !

و شاید همه اینها توهمی است از همه آمال و آرزوها ...

و شاید یک رویای شیرین دلنواز ...!

ولی نمی توان اشاره ی شیرین و به یاد ماندنی آن چشمان بارانی را انکار کرد!

نمی توان تمنای آن دستان لرزانی که عطر دلنوازش هنوز هم  آرامشی می دهد به بلندای سحر ، را نادیده گرفت !

و این تمنایی بود ، برخواسته از اوج احساس ، اوج مهربانی و دلبستگی ، تمنایی بود از جنس فریاد ...!

بخوان ، بخوان به یاد حس نسیمی که از دشتهای آلاله های سرخ بلند است ، بخوان به یاد نیلوفرهایی که خاک گرفته اند و منتظر باران ...

بخوان ، بخوان به یاد غنچه هایی که تا خود صبح در انتظار شبنم مرحمت و عنایت پایکوبی کردند و با زبان بی زبانی عشق را گدایی کردند...!

و شاید یک حس غریب بود ...

یک رویای عجیب ...

یک اتفاقی باور نکردنی ...

یک معجزه و شاید یک واقعیتی برخواسته از تمنایی از جنس فریاد...!

این آواز نیست ، نوای ترنم لبهای زخمی است ...

ترنمی که جان گرفته از همان اشاره های شیرین و به یاد ماندی است ...

ترنمی که برخاسته از عطر دلنواز دستان لرزانی است که بوی عشق می دهد و شجاعت...

شاید از آن لحظه ، افتخار همراهی این دو گوهر آسمانی نصیب شد...

گوهر هایی که برخاسته از اقیانوس بی کران عشق و ادب و ارادتند...

یادم باشد از این دو گوهر ناب بیشتر بنویسم ...

16مرداد1392




می نالد ...

ضجه می زند...

فریاد بر می آورد...

و گاهی طلب مرگ می کند...

ناله های سوزناک ...

ضجه ای دل خراش...

فریادی تلخ ...

و طلب مرگی که چونان پتک بر سینه تنگ می خورد...

دردی مبهم ، گنگ ، سخت و طاقت فرسا...

شاید کمتر پیش آمده که گرمی دستان گلهای ارغوانی نتواند تسکینی باشد برای دردهایش ... ولی انگار این درد ، دردی مبهم و گنگ و سخت و طاقت فرساست...

کمتر پیش آمده که گرمی لبهای زخمی نتواند دردی را تسکین ندهد ، ولی انگار میان درد او با درد دیگر تفاوت از زمین تا آسمان است !

تنها چشمان نگران ، منتظر و خسته ...

و دلی آکنده از غصه و حیرت ...

وقتی می نالد ، سردی و غم سراپای اقیانوس را می گیرید ...

وقتی ضجه هایش به آسمان بلند است ، آرامش زمین و زمان به هم می ریزد و آنگاه باید از آسمان التماس کرد ، التماس برای ابری شدن دلهای خیس...

و پهنه دشت پر از  گلهای ارغوانی یک صدا فریاد می شوند ، وقتی فریاد های تلخش را می شوند...

و هیچ گاه در این هیاهوی فریادهای پر از ابهام ، فریادی تلخ گم نمی شود...

وقتی لحظه ای را چشم بر هم می گذارد ، انگار سرپوش نهاده اند بر همه غم های عالم ...

وقتی غنچه های باغچه نگاهش لحظه ای برای باز شدن تمنا می کند ، انگار بارانی ترین فصل سال فرا رسیده و برای باز شدن اولین غنچه های نگاهش فرشی به قرمزی چشمان بارانی پهن کرده است .

دستانی به تمنا بلند ...

نگاهی به تمنا به راه ...

و قلبی به تمنا محزون ...

و دلی به تمنا فریاد بر می آورد ...

آخر  همه امید لبهای زخمی به آن بوسه ای بود که طعم مهربانیش شیرین ترین نوازشهاست ...

و موجهای غم سالها و سالهاست پهنه اقیانوس را برای رسیدن به ساحل آرام در نوردیده اند...

چرا باید برگی از روزگار را از همه دلبستگی هایشان محروم باشند...

و اینک سکوی پر تب و تاب آن ساحل آرام است که دستانی نوازشگر می خواهد و بوسه هایی دلنواز ...

15مرداد92

 




شاید ماههای طولانی است که وبلاگ لبهای زخمی را مهمان دلنوشته های جدید و فی البداهه ام نکرده ام و غالب پست های این چند ماهه یا دلنوشتهای آرشیوی قدیمی بوده یا عاریه ای از آرشیو وبلاگهای دیگر و یا متنهای گزینش شده از ارسالی های دوستان بوده است .

امروز روزی و قسمت وبلاگ لبهای زخمی متن کوتاه  زیر است و شاید فتح بابی باشد برای به روز رسانی بهتر و بیشتر و مداوم تر این وبلاگ...

این هم متن دلنوشته ای که فی البداهه و بر اساس تصویری از یک واقعیت همین الان نگاشته می شود:

" می خواند مرا...

حجم سایه هایی بلند و معنا دار و گوشه ای پر از هیاهوی بودن.

باید از این عبورگاه بگذرم ، نه چندان که تاولی بر گامهای مبهم مسیر بماند و نه آنگونه که از ترس نتوان نردبان عبور را به نظاره نشست!

باید تاولهای نشسته بر حجم اراده را پاره کرد ، با نیش خارهایی که در همان گوشه پرهیاهو روییده است!

باید آن ترس را ریخت در گودال آب گرفته ای که قدمهای بی توان نردبان عبور در آن غوطه ور است!

باید از این صحنه تصویر گرفت ، تصویری از جنس آسمان ابری!

باید از این تصویر قابی ساخت ، قابی از جنس دلشوره ...!

در پهنای دشتی که صبحگاهان ترنم امید را به شاخک های شاپرکها می پاشد ، نباید دنبال رد پای ستاره ای گشت !

می دانی چرا ؟

بارها و بارها با چشمانم دیده ام : هنوز به آخر شب نرسیده ، ستاره ها هلهله کنان ، گوشه گوشه این دشت را مرور می کنند و رد پایشان را از پهنه آن محو می کنند.

و بارها و بارها شاهد آن بوده ام که طلوع ، برای آمدن آنقدر عجله دارد که گاهی تیرگی شبها را محکم بر زمین می زند تا بیاید و شاید یکبار هم که شده رد پایی از ستارگان آسمان را ببیند...

دلم برایش می سوزد ! برای طلوع نه ! برای آن ستاره ای که نیامده ، می رود! هنوز اولین گامش را بر پهنای این دشت نگذارده ، قدمهایش را در نیمه راه بازمی گرداند !

و باز هم من می مانم و گوشه ای پر از هیاهو ... "

 




ازامروز لحظه های من گرفتارسکوتی سرد و سنگین است...

سکوتی به وسعت فریاد...

 چشمانم لبریز از اشکند ...

همان چشمانی که تا دیروز به روشنایی امید می درخشیدند...

چشمانی که امروز هم غمگینند...

اقیانوس شب، چراغی بود برای روشنی  تمام  لحظه هایم...

شاید شبهایی فرا برسد که چراغ روشنی شبهای تنهاییم کور سو تر شود...

پر از دلشوره ام  ...

پر از بیقراری...

بی تاب و دلگیرم...

طوفانی برپاست که می خواهد پاره ای از دلم  را با خود ببرد...

سایه ای در آن گوشه دشت ، تیرهای نگاهش را با زهری از جنس ترس پرتاب می کند...

باید بمانم ... ثابت قدم و استوار ...

تهوری دوباره ... تنها راه نجات است ....




   

 

 




 خدای من!
این منم و پستی و فرو مایگی ام.
و این تویی با بزرگی و کرامتت.
از من این می سزد و از تو آن .
........." چگونه ممکن است به ورطه ی نومیدی بیافتم در
 حالی که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی."


  خدای من!
تو چقدر با من مهربانی با این جهالت عظیمی که من بدان مبتلایم!
تو چقدر درگذرنده و بخشنده ای با این همه کار بد که من می کنم و این همه زشتی کردار که من دارم.



 خدای من!
تو چقدر به من نزدیکی با این همه فاصله ای که من از تو گرفته ام.
...... تو که اینقدر دلسوز منی! .....

...... خدایا تو کی نبودی که بودنت دلیل بخواهد؟
تو کی غایب بوده ای که حضورت نشانه بخواهد؟
تو کی پنهان بوده ای که ظهورت محتاج آیه باشد؟

...... کور باد چشمی که تو را ناظر خویش نبیند.
کور باد نگاهی که دیده بانی نگاه تو را درنیابد.
بسته باد پنجره ای که رو به آفتاب ظهور تو گشوده نشود.
و زیانکار باد سودای بنده ای که از عشق تو نصیب ندارد.

  خدای من!
مرا از سیطره ی ذلت بار نفس نجات ده و پیش ازآنکه خاک گور بر اندامم بنشیند از شک وشرک رهایی ام بخش.

خدای من!
چگونه نا امید باشم در حالی که تو امید منی!
چگونه سستی بگیرم ,چگونه خواری پذیرم که تو تکیه گاه منی!
ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش چنان تجلی کرده ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده.

یا رب! یا رب! یا رب!




پاره ای از من...

همواره در حسرت گرما...

و محروم از آن...

پاره ای از من...

همساز باسپیده ی بر دمیده

و همواره اسیر در سایه های رویا

پاه ای از من...

سرشار از پرواز...

وگم کرده سهم خود از آبی اآسمان...

پاره ای از من...

من واقعی ام,باچشمان یک کودک...

همراه پرندگان مهاجر,گریزان در دور دست ها...




وقتی بچه بودیم نزدیک عید که می شد ما را به حمام می فرستادند.

چندتا بچه بودیم، بدجنس و بازیگوش!

گاهی سه ساعت در حمام می ماندیم؛ آن هم حمام های قدیمی که خزینه داشت.

همدیگر را می زدیم و پوست هم را می کندیم!

 و صاحب حمامی چقدر ما را دعوا می کرد!

بعضی وقتها هم بیرونمان می کرد،

ولی وقتی می آمدیم خانه، پشت گوش ها و پاهامان همه کثیف مانده بود.

مادر ما هم که خیلی دقیق بود، 

پشت گوش ها و آرنج های ما را نگاه می کرد و می پرسید:

اینها چیه؟!

ما را تنبیه می کرد و گریه می کردیم!

ما حمام رفته بودیم اما بازی کرده بودیم و در مقام تطهیر نبودیم؛

رمضان ها آمده و رفته اما ما لعب به رمضان داشته ایم و جدی نبوده ایم!

ماه رمضان که ماه طهارت و شستشوست، ماه شستشوی ما نبوده است....

(برگرفته از کتاب      اخبات استاد صفایی)








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]