سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

هنوز تا شب خیلی مونده ...

و من از همین الانشم خسته ام...

بیشتر از همیشه دلتنگم...

بیشتر از همیشه نای بودن ندارم ...

کاش دستی دستامو می گرفت...

می برد تا اون دورها...

 




 

 1_یقه اولین خواستگار رو بچسبید که شاید تنها شتر بخت شما باشه.
 2_ناز و لفت و لیس رو بذارید کنار.

 3_در معرض دید باشید، گذشت اون زمان که می‌گفتن: من اون دختر نارنج و ترنجم که از آفتاب و از سایه می رنجم

4_ سن ازدواج رو بیارین پایین، همون 17 یا 18 خوبه. بالاتر که برین همچین بگی نگی از دهن می‌افتین.
 5_به فکر دوست پسر و اینا نباشین که همش کلکه و سرکاریه 

 6_ دعای باز شدن بخت رو دور گردنتون آویزون کنید، یه وقت کتابشو دور گردنتون آویزون نکنید که گردن لطیفتون کج می‌شه
 7_ پسر‌های فامیل بهترین و در دسترس‌ترین طعمه‌ها هستند، رو هوا بقاپیدشون.

 8_ رو شکل و شمایل ظاهری پسرها زیاد حساسیت به خرج ندید، پسرهای خوشگل، هستن دچار مشکل...!!

 9_توی اجتماع بر بخورید، با مردم قاطی شید، با ننه صغرا و بی‌بی عذرا نشست و برخاست کنید، همینا هستن که شادوماد می‌سازن واستون.

 10_ یه کم به خودتون برسید، منظورم آرایش و برداشتن زیر ابرو و ریمل و پودر و سایه و کرم شب و روز و ماسک خیار و فر مژه و خط لب و خط چشم و... نیست. حداقل قیافه یه آدم رو داشته باشید.

 11_در پوشش دقت کنید، لباس چسب و کوتاه فقط آدمای بوالهوس رو دورتون جمع می کنه، یه پوشش سنگین و اندکی رنگین با حفظ معیارهای دوماد پسند بهترینه.

 12_مهمون که میاد قایم نشید، چای ببرید، پذیرایی کنید، خلاصه یه چشمه بیاین که بعله ما هم هستیم.

 13_ سعی کنین از هر انگشتتون هفت نوع هنر بباره که مامانه بتونه جلوی در و همسایه قر و قمیش بیاد که دخترم قربونش برم اینجوریه و اونجوریه...

 14_تا مامانه و باباهه می‌گن دخترمون دیگه وقته عروسیشه مثل لبوی نپخته سرخ نشین و در برید، در حرکات و سکناتتون این نظر رو تایید کنید و دنبالشو بگیرید.

15_ بالاخره اگه خدای نکرده می‌خواین جزو اون یک میلیون و هفت صد هزار دختر بی شوهر نباشید (تازه اگه همه پسرای این مملکت دوماد شن، که نمی شن) هر چی دارید، رو کنید، منظورم اعضا و جوارحتون نیست منظورم کمالات و هنر مندیاتتونه.

16_اگه کسیرو دوسش دارین برین خواستگاریش (نکته:این کار ریسکش خیلی بالاس اگه شازده بگه نه سوجه خنده 1سال فامیلاتون ردیفه)

17_اون یارو که با اسب سفید میادوبی خیال شین

19_...و آخرین توصیه اینکه عوض اینکه توی جریانات عشقی خیابونی و زودگذر غرق بشید و مثل کبک سرتونو زیر برف کنید یه خورده به فکر زندگی آینده‌تون بشید و اینقدر از این دست به اون دست نرید چون کثیف می‌شید، می پکید

 




 

English : I Love You


Persian : To ra doost daram


Italian : Ti amo


German : Ich liebe Dich


Turkish : Seni Seviyurum


French : Je t"aime


Greek : S"ayapo


Spanish : Te quiero


Hindi : Mai tumase pyre karati hun


Arabic : Ana Behibak


Iranian : Man doosat daram


Japanese : Kimi o ai shiteru


Yugoslavian : Ya te volim


Korean : Nanun tangshinul sarang hamnida


Russian : Ya vas liubliu


Romanian : Te iu besc


Vietnamese : Em ye^ Ha eh bak


Syrian/lebanese : Bhebbek


Swiss-German : Ch"ha di ga"rn


Swedish : Jag a"Iskar dig


Africans : Ek het jou li

 




به نام او که دل را برای دل بستن آفرید...

شبی که آسمان دلم بی فروغ بود

و ا زکرانه دشت غرور من

صدای پای طلوعی به گوش نمی رسید

و از ستاره و شب هم خبر نبود...

و در عبور پر از غصه های تنهایی

و در برابر طوفان دلتنگی

زیر سایه ای بودم

چشمها بسته

سینه ام خسته

توان جاری یک اراده

نداشتم من

و ناگاه...

آسمان ، پر از ابر آبی رحمت

و جویبار های امید

لبریز از اراده ناب

و چشم باز کردم

در اولین نگاه

رنگین کمان مهربانی و عاطفه بود

و آهوان محبت

کنار جویبار امید

صف کشیده تا آن دشت

و دشت خاطره ها

کرانه اش سپید

و برف مهر  ،  روی سبزه هاش باریده

کمی تا میانه آن دشت

کنار جاده های راه راه حقیقت

روزنه ای هست

به رنگ حجم دل من

و من...

اسیر رقص همان آهوان گریزانم

به زیر آبشار پر از حجم روشنایی عشق

و در پناه غرش ابرهای غرور

حریر می غلطد

دو پله

دو نردبان عطوفت

دو دشت

دو کوچه تا رسیدن دل تا حریم عشق

و در تقاطع آن کوچه های رویایی

هزار حس غریبه همیشه حیرانند

اسیر حس غریبم

و با ورود به آن کوچه های رویایی

تا حریم عشق خواهم رفت

...

کنار کوچه ای از جنس مهر راهی هست

به سوی میکده نور

به آسمان غریب...

و ساحلی که در آن دور دستهای امید

در آغوش کشیده ،

 حجم دلتنگی من را

و پروانه  های حجم وجود

آهسته می خوابند...

به روی انحنای کوچه باغهای نگاه

...

و در آن لحظه  که آسمان خندید

پروانه های پریشان دشت های امید

پرزنان به سوی کوچه های رویایی

نغمه می کردند...

و در کنار همان کوچه های رویایی

که هر قدم

گلبوته ناز روییده

سحر

به غنچه گلبوته ها می خندند

پروانه می رقصید

به روی گلبرگهای پر از جنس آشنایی و مهر

و پروانه های پریشان دشت های امید

به روی دامن گلبرگهای  غریب

خوابیدند...

چه لحظه ایست ،  آن وقت...

...

ستاره از افق آسمان نگاه

و مهتاب از کرانه دور دست غروب

و ابر از پس شاخه های روشن صبح

به این ترنم عشق خندیدند...




غروب نزدیک است...

غروب  آسمان قلبی تنها

غروب سرد و غم انگیز چشمان پر از اشک و سینه پر از آه

در این غروب تنهایی هنوز یادت نبض حیاتم و خاطراتت جریان ملایم طپش بودن من است.

اسب رمیده مهربانیهات ، خود را به نسیم فراق سپرده و از پهنه دشت پر هیاهوی وجودم  بر میخیزد و آوای رحیل می نوازد.

باید بمانم ... شب در راه است ... شب پره ای قرار است برایم از شهر خاطره ها نور امیدی بیاورد ... منتظر خواهم ماند ...

دوباره رقص غروب مرا در یاد پیچ و تاب گیسوانت خواهد انداخت...

نای ایستادن ندارم...

آری امشب ... سینه سوزان من صفا و قلب مهربان تو مروه ...

و وجود پریشانم که هروله می رود و ستاره عشقم که سوسو کنان به نظاره نشسته...

و آن سوی این دشت پر تلاطم جسم خاکیم ، چشمه جوشان زمزم است که جاری محبت رااز عمق سوزان قلبم جرعه جرعه نصیب دشت شفق رنگ گونه می کند.

دلم برات تنگ شده است...

کوچه پس کوچه های وجودم رابا  اشک و آه جارو زده ام ...

پهنای قلب کوچکم را برای حضورت گلریزان کرده ام...

آن روز که پیمانه صبر را  ساقی میکده هستی  به دستم داد ؛ یادم هست...

یادم هست...

گفت اگر مست فراق دلدار دلربایت هستی ننوش ، ...

و من نوشیدم...

نه پیمانه صبر را ...

پیمانه دلدادگی و ساغر محبت تو را...

آتشی بر جانم افکندی به وسعت آسمان های بلند...

شب و روزم به رویای با تو بودن ، می گذرد و روزگارانم به تحمل درد هجرانت...

به یاد بازیهای کودکانه ام افتاده ام...

به یاد روزگارانی که نه طپش قلبم را می شناختم و نه آه درونم را...

روزگارانی که هر آنچه را که می خواستم با گریه  به دست می آوردم و دوست داشتن ، برایم  بازی لحظه ای بیش نبود...

و دوباره پس سالها...

غرش  ابرهای  محبت و دلدادگی تمامی آسمان پرغرور سینه ام را در نوردیده  و این بار بارش ابر های دیده  نمی تواند دشت خشکیده احساس را به ترنمی تازه تر نماید...

و قلبم ، دست نوازشگر مهربانیهات را از یاد نخواهد برد...

شب از پی روز می آید و روز دیگر از پی شب و هر لحظه ای برایم ارمغان تنهایی و فراق می آورد  که  کوله بار حضورم را سنگین تر خواهد کرد...

چشمان تاریکم در آرزوی برق نگاهت خواب  بر خود حرام کرده ...

به دستان لرزانم بارها ، چشیدن گرمی دستان پر محبتت را در رویاهایم آموخته ام.

و در این رویاهای بی انتها هزاران بار برای سینه پر از آهم در آغوش کشیدن تو را مشق کرده ام...

مرا نمی خواهی ...

باشد...

آخر این چشمان پر از اشک و آهم چه گناهی کرده اند...

این دو مروارید غلطان دشت وجودم که دیدنت را می خواهند...

مرا نمی خواهی...

باشد ...

آخر این لبهای زخمی من که در انتظار بوسه ای چشم براهت نشسته است چه کناهی دارند.

لبها ی زخمی مرا با نوازش بوسه های مهربانیت حیاتی دوباره ببخش ..




عزیز تریم سلام

و تو آن ساحل آرام

که موج غم من

                روی سکوی نگاهت

                                لنگر انداخته است.

و چنان بوسة آن مادر خوبی

                که نوازشگر لبهای پر از زخم من است.




دلم برایت تنگ شده است
و یادت چون رقاصه ای تمام میکدة وجودم را به هم ریخته و فرهاد درونم تیشة انتظار بر بیستون خیالت می کوبد و نگاه مجنونم در صف خریداران آن لیلایی نشسته که بیاید و ظرف وصال او را بر زمین زده و بشکند.
شقایقهای دلم بی تو پژمرده اند
بی تو نای بودن ندارم
قامت افکارم با تبر خیالت آشناست
و گلدان روحم را بی تو کنار هیچ پنجره ای نخواهم گذاشت
و بی تو گونه های هیچ سیبی سرخ نمی شود
بی تو گلبرگهای هیچ غنچه نورسته ای باز نمی شود
و بی تو هیچ دستی کرامت آسمان سنه را نمی فهمد
و دل بی تو در حیرانترین بیابانهای خیال سرگردان است.



زندگی به مرگ گفت :چرا آمدن تو رفتن من است؟چرا خنده ی تو گریه من است؟مرگ حرفی نزد!!! زندگی دوباره گفت:من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه. من با بودنم زندگی می بخشم و تو نسیتی. مرگ ساکت بود. زندگی گفت:رابطه من با تو چه احمقانه است !!! زنده کجا و گور کجا؟ دخمه کجا و نور کجا ؟ غصه کجا و سور کجا؟ . اما مرگ تنها گوش می داد. زندگی فریاد زد: دیوانه لاقل بگو چرا محکوم به مرگم؟. و مرگ آرام گفت: تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده ای ....!!


یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد
یک نفر آمد که نور صبح مذاهب
در وسط دگمه‏های پیرهنش بود
از علف خشک آیه‏های قدیمی
پنجره می‏بافت
مثل پریروزهای فکر جوان بود
حنجره‏اش از صفات آبی شط‏ها
پر شده بود
یک نفر آمد کتاب‏های مرا برد
روی سرم سقفی از تناسب گل‏ها کشید
عصر مرا با دریچه‏های مکرر وسیع کرد
میز مرا زیر معنویت باران نهاد
بعد نشستیم
حرف زدیم از دقیقه‏های مشجّر
از کلماتی که زندگانی‏شان در وسط آب می‏گذشت
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت
نصفه شب بود از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی کرد
بعد در احشای خیس نارون باغ
صبح شد



روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.
 

پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد.
 
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد .
 
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا؛ دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.
 
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد.
 
سراغ از همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد ؟
گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
 
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد ؟
گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم !
 
پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود ؟
گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد !
 
در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد !
هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!
شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت :
من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...
 
در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم
  همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد .
 

همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند .
همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزار ماست .
 
همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند .
 
پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]