سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق         

مفتی عقل در این مسأله لا یعقل بود


آشفته ام ، آشفته وسرگردان و حیران در این میانه بازار دلتنگی و حسرت...

نمی دانم باید در این آشفته بازار چشمانم را باز بگذارم با بر هم نهم؟

سرم را به یاد مهربانیهای نسیم دلنواز هر آنچه در دل دارم ،   به شانه ی غم می گذارم و با زبان بی زبانی ، دلم را فریاد می کنم... فریادی به وسعت غروب بیابانی نا آشنا و غریب... 

بغض گلویم را گرفته است ، نه این بغض نیست که خود هجران است و دوری از سینه ی تنگ درون...

و مروارید های اشکم در فراق این نسیم دلنواز بر روی کویر تشنه ی دیدگانم ،جاری می شوند...

جمله هایم کوتاهند ، ولی غمم چون کوه بزرگ...

گریه هایم آهسته و بی نوا ولی سوز وجودم به بلندای زمانه تلخ...

هر سحرگاهان که نسیم دلنواز هستی رابه یاد می آورم ، اشکی می ریزم ؛ زیرا می دانستم  رابطه ی زیبای سحر با این نسیم دلنواز را، که مرا تسکین می دهد یادش و نوازش دلربای خنکای آمدنش...

دریای اشک  از غم نیست ، از غربت و حسرت است که سایه شومش پهنای سینه را فروزان از آتش هجران کرده ...

هیاهوی رفتن آن نسیم دلنواز ، در گوشم طنین انداز شده و با صدای رفتنش  ، صدای گرفته ام دیگر طنین نخواهد داشت...

و دیگر هیچ دستی سحرگاهان مرا نوازش نخواهد کرد...

آن نسیم که بر پهنه ی قلب زخمی ام نوزد ، دیگر هیچ گلی برایم زیبا نیست و هیچ عطری به مشامم خوش نمی آید...



 

بگذار بگریم...

 

بگذار بگریم و آرام اشک بریزم...

مرغ خونین بالی درون سینه ام بیقراری میکند ، بی تابی های  زمانه  راه گلویم را بسته است...

نفسهایم به شماره افتا ده اند و هیجان غم جدایی مرا به این سو و آن سو می کشد...

 

می خواهم آرام بگیرم اما ، مانده ام که به دل چه بگویم؟!


 

چو قطره ام من و درد جدایی دریاست     

شگفت نیست که در خاطرم نمی گنجد !؟


 

وگر همپای مه و مهر در جهان گردیم       

بصد چراغ نیابیم ، آنچه گم کردیم

 




بچه کـــه باشی

 از نقـــاشی هایت هم

 می تـــوانند به روحــــــیات و درونیـاتت پی ببرند

 بــــــزرگ کـــِه می شــــوی

 از حـــرفهایت هم نمی فهـــند

 توی دلــــــــت چه خــبر است....





 

شب و تاریکی و سحری که رعشه بر اندام شب پره های بی تاب انداخته ...

و شاید در عالم خواب ، در پیله ی خود و در سایه افکار نیم شب گاهی ، غرق در ابهامی به وسعت تشکیک ، سیر زمان می کند و آهنگ رحیل بر مخیله جاری می نماید.

و در این رویای آشفته سحرگاهی  و سوار بر پیله ای بی سرو ته  سایه به سایه به دنبال القای منور نامفهومی خط سیر می کند... انگار بر فراز قالیچه سلیمان است و شاید بر دوش مشتی بی خبر از ابهام این واقعه هولناک...

و دسته دسته ، کلاغکان سیاه را که  نوک بر جبین بی انتهای آستان رفتن می کوبند و قارقارشان را کادو گرفته به کف محراب ریا ریخته و جانماز آبکشان قنوت همدردی می سرایند...!

و جوجه های تازه پردر آورده ای که می خواهد رقص پروازشان سر فرود آورد بر پای این شب پره ی در واقعه هولناک افتاده ولی نه سری مانده نه سامانی ... نه ابرویی کشیده نه مژه ای افروخته ، که اشک شاید تا دامنش را خیس کرده و زردی گونه های آن پرکشیده های بال شکسته خود گواه سقوط آن پرواز بر بالای آن قالیچه سلیمان است...

و شاپرکی که برای نایش نی می نوازند به جای آه ... بر صورتش می دمند گردباد غربت و تنهایی ، به جای بوسه  و بر قامتش خاک افول می پاشند به جای عطر سجاده های رنگ باخته... باید از عصر تا غروب ، حداقل سه گام بزرگ برداشت ، سه گامی که وسعت فضیلت عصرگاهی آن سجاده رنگ باخته را با خود به دیار غروب ببرد و شاید در آغوش کشد سردی خاک را ...


موجی است در تلاطم آن واقعه هولناک نامفهوم ،که خط سیرش تا آنسوی القای منور آن رویای آشفته پیش خواهد رفت... نه تابی برای آن شب پره می ماند ، نا نایی برای آن شاپرک بال شکسته و نه دامی و دانه ای ، نصیب آن جوجه های تازه پردرآورده می شود، چرا که در این دشت تشکیک و پر ابهام ، نه ابری باران دارد ، نه بارانی قطره و نه قطره ای نمناک است...

و این ابهام سرد و طاقت فرسا ، پروانه ای به رنگ هیاهوی نامفهوم  و نا آشنا ، سر تعظیم فرود می آورد در برابر  سایه های غروب و دلتنگی و دامن دامن اشک می ریزد به پای نهال آن واقعه هولناک... و انگشت بر دهان می مانند کلاغکان سیاهی که بالهاشان بر کف محراب ریا چسبیده و جانمازش چک چک آب می چکاند...

و آغوش آن پروانه ی سیاه مبهم است که می خواهد ، شب پره ی سوار بر قلیچه ی سلیمان را در خود جای دهد که هیهات پیله تاریکی را باید به روی ورود نور گشود و القای منور آن نامفهموی را به جلوی صندوقچه ی اسرار نشاند... و اما کلید این قفل رنگ باخته را با هیاهو نمی شود گرفت که آن شب پره ها نیز خود مفتون قفلهای خاک گرفته اند و کاسه به دست به دنبال آش می روند...

و پروانه  ای که بابالی سیاه و پر زرق و برق بر دامنه ی این گردباد بی مفهوم قدم نهاد ، در زیر گامهای نفرین جانماز آب کشان سر به مهر ریا نهاده ، فقط فرصت ناله سر دادن دارد و آه کشیدن...


و شاید تا انتهای این رویای آشفته ، گامی بلند باید برداشت تا مخیله ی غبار گرفته ، بانک رحیل سردهد از انتهای نفس های به شماره افتاده ...

که شب پره را  دستان مهربان آن شاپرک نشسته بر سجاده های رنگ باخته ، از آن واقعه هولناک به زیر خواهد کشید و بر قامتش رنگ نفرین خواهد ریخت و دیگر نه رویاست ، نه القای منور آن مخیله ی نا مفهوم و نه قالیچه سلیمان در وسعت تشکیک  ، که تلخی آه است و حسرت نگاه ...

باید ازاین پیله هولناک بیرون کشید ، افکار روزگاران پرتمنا را و باید از این جاده ی  پرسنگ کذشت که شاید دستی کرامت آسمان سینه را از گرمی آه درونش و سوزش وجودش دریابد... که هیهات ، تا کردبادی دوباره و برخواستن غباری از خاکستر های قلبی سوخته  صدای ناله آهی به گوش نخواهد رسید ...

 

 




 

اینجا زمین است ...

رسم آدمهایش هم عجیب...

اینجا ، فقط اگر جسمت گم شود ، مدتی را به دنبالت می گردند...

و شاید هم به جای اینکه دنبالت بگردند ، فراموشت می کنند...

اینجا زمین است ، کسی گم شدن دل را نمی فهمد...

و کسی به دنبال دلی که گم شده است نمی گردد...

اینجا هنوز هم که هنوز است ، برای گم شدن دل ، قالبی نساخته اند...

اینجا زمین است و رسم آدمها عجیب...

اینجا صدای خندها و شادیهاست که فقط خوشبختی می آورد...

در حالی که گاهی ، هق هق گریه هایی در غروب کویر ، عین خوشبختی است...

و کسی نمی فهمد و نمی بیندو نمی شوند...

اینجا زمین است و رسم آدمهایش عجیب...

اینجا ، برق چشمان و یک نفس راحت را آرامش می پندارند ...

در حالی که اشکی گرم بر گونه هایی به وسعت قداست گونه ی فرشتگان ، آرامش واقعی دلی می تواند باشد...

اینجا زمین است و رسم آدمهایش عجیب...

و دلهایشان عجیب تر...

گاهی دلی همانند دریایی پرتلاطم ، موجهای سرکشش را برای در آغوش کشیدن ، کشتی طوفان زده ی وجود خسته ای ، برای لحظه ای هم که شده ، به آسمان می پیوندد....

در حالی که ساکنان پرمدعای زمین ، نه دریایی می بینند و نه کشتی طوفان زده اش را...

اینجا زمین است و رسم آدمهایش عجیب...

اینجا رسم عاشقی هم عجیب است...

اگر می خواهی عاشق باشی ، باید در قالب زمینی اش قرار بگیری...

اینجا زمین است و رسم آدمهایش عجیب...

اینجا زمین است ، مدفن همه احساسات و عواطفی که خاکسترش را هم باید به آغوشش بسپاری و شامه ات را به بویش عادت ندهی...

 

 








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]