عشق سردی سکوت را در آغوش میکشم و لحظه های بی قراری ام را به سینه میفشارم...
در آستانه سرآغازی از تردید لحظه های یاس و بی رنگی را به بزم مینشینم.
چه غمگینانه مرور می کنم ثانیه های انتظار را برای سرابی دیگر. سرابی از بودن ، سرابی از حضور... مونس سر انگشت بی تابی ام سردی تیک تاک ساعتی است در گنج خلوتم...
مزمزه طعم گس بغض و مبارزه با ویران شدنم...
چه چیز را به انتظار نشسته ام؟
از این سرای خاکی چه نصیب؟
غربتم، بی صدایی است در غرش ناآرام رودخانه ی بیقراریها...
در آستانه به گل نشستگی ...
اشک مینوشم و سرمه خیال به چشم میکشم...
به چه می نگرم در این سرفصل بی سوار و من پری قصه ام که خنجر سکوت را به صدای گلو سپرده ام، ویرانی ام را نظاره کن، نظاره کن، نظاره کن... من مسافر غریب .توی شهر بی کسی. پشت دریاها و دنیا. مثل اون پرنده ی بی آشیون توی قصه ها رها بودم. توی شهر آینه ها, من به دنبال خودم می گشتم. هر طرف من بودم و بی کسی از پشت سرم چهره ی دیگری از من به خودم نشان می داد. هر طرف بودن من بود و من با خودم از همه کس بیگانه تر. سایه ای بود که می دید مرا. بغض هر گاه مرا ,ناله هر شام مرا. آشنا بود نگاهش بر من. مرهمی بود به چشمان ترک خورده ی من که بجز خویش نمی دید کسی را و جهان در ترکی بود که دیدار نشانی ست مرا. تا که از آینه ای دیدمش و بغض مرا او دزدید.
من مسافر غریب,توی شهر آینه ها، جز من و خودمانگار جهان را دیدم. من به دنبال چه گشتم ؟... هر طرف بود و انگار نبود دیگر... سایه ای بود و انگار جهانی دیگر... اندکی ماند و اندوهش را یافتن بر من ماند. سفر کرد و رفت ، لیکن , از همه آینه ها نقش او را می خوانم....
باد موسیقی نابش را به من می بخشد. روز و شب دلخوشی ام دیدن نقش او بر آینه هاست... شهر من آینه هاست.
جز رخ او به چه من می نگرم؟
بنواز امید لحظه های من آهنگ خوش ترانه های هستی ام را بنواز... بخوان سرود جاودانگی ام را دکلمه کن...بخوان و من تنها می توانم در سکوتی سر شار فریاد کنم ...
و سکوت نمناکم را به نظاره بنشین مرا از من جدا کن و یی ساز در سکوتی که می سازم آن دم مرا ز مهر خود سیراب کن ...