سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

عشق سردی سکوت را در آغوش میکشم و لحظه های بی قراری ام را به سینه میفشارم...

در آستانه سرآغازی از تردید لحظه های یاس و بی رنگی را به بزم مینشینم.

چه غمگینانه مرور می کنم ثانیه های انتظار را برای سرابی دیگر. سرابی از بودن ، سرابی از حضور... مونس سر انگشت بی تابی ام سردی تیک تاک ساعتی است در گنج خلوتم...

مزمزه طعم گس بغض و مبارزه با ویران شدنم...

چه چیز را به انتظار نشسته ام؟

از این سرای خاکی چه نصیب؟

غربتم، بی صدایی است در غرش ناآرام رودخانه ی بیقراریها...

در آستانه به گل نشستگی ...

اشک مینوشم و سرمه خیال به چشم میکشم...

به چه می نگرم در این سرفصل بی سوار  و من پری قصه ام که خنجر سکوت را به صدای گلو سپرده ام، ویرانی ام را نظاره کن، نظاره کن، نظاره کن... من مسافر غریب .توی شهر بی کسی. پشت دریاها و دنیا. مثل اون پرنده ی بی آشیون توی قصه ها رها بودم. توی شهر آینه ها, من به دنبال خودم می گشتم. هر طرف من بودم و بی کسی از پشت سرم چهره ی دیگری از من به خودم نشان می داد. هر طرف بودن من بود و من با خودم از همه کس بیگانه تر. سایه ای بود که می دید مرا. بغض هر گاه مرا ,ناله هر شام مرا. آشنا بود نگاهش بر من. مرهمی بود به چشمان ترک خورده ی من که بجز خویش نمی دید کسی را و جهان در ترکی بود که دیدار نشانی ست مرا. تا که از آینه ای دیدمش و بغض مرا او دزدید.

من مسافر غریب,توی شهر آینه ها، جز من و خودمانگار جهان را دیدم. من به دنبال چه گشتم ؟... هر طرف بود و انگار نبود دیگر... سایه ای بود و انگار جهانی دیگر... اندکی ماند و اندوهش را یافتن بر من ماند. سفر  کرد و رفت ، لیکن , از همه آینه ها نقش او  را می خوانم....

باد موسیقی نابش را به من می بخشد. روز و شب دلخوشی ام دیدن نقش او بر آینه هاست... شهر من آینه هاست.

جز رخ او به چه من می نگرم؟

بنواز امید لحظه های من آهنگ خوش ترانه های هستی ام را بنواز... بخوان سرود جاودانگی ام را دکلمه کن...بخوان و من تنها می توانم در سکوتی سر شار فریاد کنم ...

و سکوت نمناکم را به نظاره بنشین مرا از من جدا کن و  یی ساز در سکوتی که  می سازم آن دم مرا ز مهر خود سیراب کن ...




بدلیل مردن مردی،

چند روزی در خانه اش باز است

آدمها می آیند و می روند

و در فواصل میان خوردن چای و خرما

- برای فرار از واقعیّتِ عظیم –

از چیزهای بی اهمّیّت صحبت می کنند

تهی و خالی از هر گونه احساس.


بدلیل مردن مردی،

خانه ای سیاهپوش شده است

ماهها می آیند و فصلها می روند

و ما در فواصل میان ماهها و سالها

- برای فراموشی واقعه ای بزرگ –

خود را به کارهای بیهوده مشغول می کنیم

بدور از هیچگونه اهمال و سُستی.


بدلیل مردن مردی،

درِ خواب بروی چشمانم بسته است

روزها می آیند و شبها می روند

و در فواصل میان روزها

شبهای بسیاری خواهد آمد

که من

- بیاد آشنای ناشناسی که فقط اسمش را دانستم –

به تنهایی در زیر باران قدم خواهم زد

و چهر? خیس خود را بزیر پرد? سیاه شب پنهان می کنم

تنها و بی هیچ همدمی .

 

عکس




   به شرط اعتقاد

به شرط پاکی دل

به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس


بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان هایتان را هر گفتار ناپاک

و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید

از ناجوانمردیها

ناراستی ها

نامردمی ها !

 تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

چنین کنید تا ببینید که خداوند

چگونه بر سر سفره ی شما

با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند

و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد

ودر دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید

که در خدایی "خدا" یافت نمی شود؟

که به شیطان پناه می برید؟

  

که در "عشق"یافت نمی شود

که به نفرت پناه می برید؟

که در سلامت یافت نمی شود

که به خلاف پناه می برید؟

و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید

که انسانیت را پاس نمی دارید؟!

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید




 

هجوم گذشته    هجوم حال     هجوم آینده

شاید اگر کبوتر بال زخمی سرنوشت

میبرد با خودش این هنجار های مشوش را

میرسیدند باید ها، نباید ها، شاید ها، ای کاش ها

                              بر لب بوسه زده ی دریا

شاید دریا هم، بستری میشد برای رساندن آرزو هایم به خدا

میبرد جنین آرزو هایم را با احتیاط

به قله ی ماه در آن سوی حیات

خدا هم،خدا خدا میکرد: باز کند قفسی را

بگشاید بال خسته و بسته ی مرا

آری همان دم است که پرواز میکنم به سوی خدا




گاهی آن قدر دلم از دنیا سیر می شود که میخواهم...

تا سقف آسمان پرواز کنم و رویش دراز بکشم...

آرام و آسوده…

مثل ماهی تنگمان که چند روز است روی آب دراز کشیده...

normal_coast_sky_planet-other

ولی باز هم با خودم می گویم :

روزی می شود که برگ برنده ات دل می شود…

اما تو دیگر حاکم نیستی…

 

نقش درخت خشک را بازی میکنم ...

نمی دانم چشم انتظار بهار باشم ...

یا هیزم شکن ...




خنده را تا یاد دارم، شاد و شیرین و شکرریز است ...

چهره‌هایی هست اما این زمان

پیش چشم ما و پیرامون‌مان

خنده‌هاشان شوم و تلخ و نفرت‌انگیز است ...

خنده پیروزی یغماگران ؛ 

سنگدل جمعی که می‌خندند خوش، بر گریه‌های دیگران!

غافل‌اند اینان که چشم روزگار

با سرانجام چنین خوش خنده‌هایی نیز آشناست

گریه‌هایی در پی این خنده‌هاست!


Avazak_ir-Love11453


یه لحظه گوش کن خدا …
جدی میگم!
نه بچه بازیه ،نه ادا اطوار …
اینور دنیا
حال ” خیلیا ” اصلا خوب نیست …
یه دستی به زندگیشون بکش ؛ لطفا !




 

امروزکه از دریچه امشب  متولد شد

من نیز متولد شدم

گذشته ی نرفته ام را مرور کردم

از داشته و نداشته هایم

تا باور ها و فکرهایم

امروز به سختی گذشت

به سختی سالهای گذشته و روزهای آینده ام

سخت بود باورش ولی باورش کردم

هر آنچه نداشته ام شده داشته ام

حسرت یک بودن ناب

حسرت یک تکه فهمیدن یک حرف درست

 حسرت داشتن یک خانه پر از ارزوهای محال

حسرت یک روز پر از خوشبختی

     حسرت یک شعر پر از زیبایی

حسرت یک فکر که در اندیشه ی پرواز پر است

حسرت یک شوق که در آینه ی مرده ی دیروزم پیداست

حسرت یک دوباره ای دیگر

با خودم عهد کردم

شب که خوابید و روز نو بیدار شد

دوباره مرور کنم رسم بودن و شیوه ی رفتن را...

 




 

برگ های زرد رنگی در باد میرقصند

و به زمین می افتند

زیر پای قدم های رفتنی غمیگن

در ناله های باد نفیری میخواند

پاییز بی تاب است

پاییز در بیرون نگاهم برای رفتنش می لولد

امروز پاییز از بودنش دلگیر است

پاییز رانده خواهد شد از تقویم بودنش امشب

امشب یلدای پاییز است

پاییز می رود از دست در بلندای یلدایش

کوچه لبریز نگاه پاییز است

کرسی داغ نگاهم ، گریان است

خیس باران ، نم اشک

برف می بارد در انتهایی ترین تقطه پاییزم

پاییز گم می شود در برف

من گم می شوم در یاد




ekev17h657ge4inymbm8.jpg

در راهیهبیهنور قدمهمی گذارم

 

قدم هاییهکوتاههناهمطمئن

 

جلویهراهم افسانهههایی را می بینمهکه هر کدامهرازیهپشتهخودهپنهان کردههاند

 

چهرهههاهوهچشم هایی را می نگردمهکه دردیهدر دلهخودهنگاههداشته اند

 

از رویهجویهخیابانههاهمیهپرمهتاهراهم یکنواخت نباشد

 

ناگهانهپایم پیچ می خوردهتعادلم را ازهدست می دمهاما میهدانم نمی افتم

 

دوبارههپا در جادههمی گذارم

 

سرم راهرو بههآسمانهمی کنمهتا آبی آسمانهستایش کنم

 

دلمهغمناکهمی شود

 

چون باز ابری سایه اش رویهخورشید گستردهو نگذاشتهغروب را ببینم

...

نا گهانهظلمتهشکافت

 

آذرخشیهفرود آمده، و مرا ترساند

 

رگباریهنشستهبر شانه هایمهاز در همدلی

 

اماهکوتاه 
خواستم سایه راهبه دره رها کنم اماهسکوت نگذاشت

و منههمچنان ...

 




 خانه ای ساختم برایت از تراشه های قلبم

رنگ دیگری دارد آسمان  خانه مان

عطر این خانه  ،

طرح آن ،

بسیار رویایی است

زیباتر از وعده های بهشتی ... 

خانه من  قصر نیست

کلبه کوچکی است

به رنگ  غروب

روبرویش سطری  از انعکاس چشمانی امیدوار

و پشت آن  چمنزاری پر از پروانه های عاشق

هر گوشه  آن پر است از تابلوی  کودکانه ... 

حسی دارم شبیه  اولین نگاه مجنون به لیلی

و رقص موج بر روی ساحل

حسی دارم شبیه دیدار اولین شکوفه  بهاری

و  خنده  شاد طفلی برای مادر...

و این خانه منتظر است... 

و چراغ  این خانه  تا ابد  روشن خواهد بود

تا آن روز که  نفسی  در گذر ثانیه ها  قلب عاشقی را  به صدا در آورد...

و عاشقانه صدا خواهم کرد مهربانی  نوازش نسیم را

و زیباترین  اشک مهتاب را ...

بیقراری آشنا باید مداوم صدا کند با ترانه ای بارانی،

نجوای دلی  غریب گوش دادنیست

بی بهانه ...

بی دلیل...

سرگردان کوچه ای باریک و پر پیچ و تاب ...

سراسیمه  در شبی بارانی

پناهی به اندازه یک نگاه می خواهد،

پناهی به اندازه یک جرعه باران.

شبی بارانی

دلی در حال لرزش

دستی  ترک خورده

 و چشمی  بارانی

تعریف امشبم...

یادم نیست  زمان اولین دیدار بارانی

چتری داشتم

و بارانی از جنس  الماس

توان تفکیک نور در من نبود

چشم بسته امده بودم به این دنیا

مادری  از جنس خاک نمناک  

و پدری  به رنگ باران

 و دلی به  اندازه جا دادن ...

امشب  باران  می بارد و گلها فردا زیباتر  می شوند

کاش گلی بودم   به اندازه یک قطره  شبنم

به اندازه یک لحظه نگاه....

دستانم خالی است

و دلم پراست از باران...

کوچه ای بن بست

با خانه ای پر از عطر یاس

کاش به اندازه یک قطره باران امیدی به بودن داشتم...

و باز می روم غریبانه  و تنها

بی بهانه

همانگونه که آمدم ،

 امشب شاید از نگاهم  حس شود  شب بارانی وجودم ...

و شاید  از صدای تپش قلبم  دلیل سکوتم ...

بوسه تنها لایق است بر رخ زیبای بهار

چرا که این درون آشفته  محتاج بهار است

آسمان زیباست و هوا عالی

اما دلم باز دلتنگ ...

بوسه  می زنم بر شکوفه های گیلاس

با تصور یاس ...

مرغ دلم در این قفس کوچک  بسیار غمگین است

خواهد مرد بی تردید  اگر کسی دانه نپاشد

اگر کسی  نشنود آواز درونش را

بی تردید در گنجی از این حصار آهنی  خواهد مرد.

انتظاری بس طاقت فرساست ساعات دوری ...

هیچ کس درک نمی کند  احوالم را

هیچ  کس نمی داند احساسم را 

اگر همه دنیا مرا طرد کنند

اگر حتی قطره آبی لبان خشکم را  تر نکند

اگر تمام  وجودم  چو شمعی آب شود

خم بر ابرو نخواهم آورد،

 هیچگاه بر سر راه احساس چون خاری سبز نخواهم شد

و روزی در سکوت 

 در  همین گوشه حصار جان خواهم سپرد...

امروز  در خلوتی  پر از سکوت

در هوایی بهاری

و کوچه ای  پر از آواز

با حرفهایی نا آشنا

با لحنی غریب

با سرمایه ای اندک

و دلی تنگتر از همیشه

بی سر و سامانم

بی خانمان و  شبگردی  ندار

وقتی در جاده کوتاه اما سنگلاخ زندگی  گام بر می دارم

و  کسی  هست که پاهای زخمی  و دل شکسته ام را  ببیند...

وقتی ناامید روی خاکستر مردمی گام برمی دارم که تنها درکشان از نور

برآوردن نیازشان است و نه چیز دیگر...

دلتنگ می شوم...

وقتی در سرزمین  بی آب و علف و سراسر بیابانی  مردمان  راهم را  گم می کنم

به این امید می مانم که  با کوزه ای از زلاترین چشمه ها دلم سیراب شود

و با نوری از پرنورترین  ستارگان مسیرم معلوم گردد...

 








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]