لبهای زخمی

نظر

دنیا دنیای وارونه ای است

قدم می نهی برای رفتن به سمتش ، قدمهایت را سست می کنند و نا استوار!

نگاه می کنی به قامت جاده ای که تو رابه او می رساند ، با تیری نگاهت را می شکافند و تاب دیدن از چشمانت می گیرند!

در خیالت تا کویش فرش قرمز برای خود پهن می کنی ، غریبانه آن فرش از نای رفته را به هم می پیچند و مسیر رویاییت را که خاک گرفته ، خاشاک می ریزند!

و هر چه صدایش می زنی ، هیاهوهایشان نمی گذارد ، صدایت به گوشش برسد!

اینجا زمین است و قاعده خاص خودش را دارد !

اینجا دست دراز کنی برای گرفتن حاجتت ، دستی برای وضو ساختن برایت نمی ماند !

اینجا نگاه به سمت آسمان کنی برای عرض تمنا ، چشمی برای گریستن برایت نمی ماند !


نظر

آسمان هم گاهی گلایه می کند ، آخر گاهی وقتها ، تاب این حجم از دلتنگی را ندارد!

وقتی دیواره های قفس ، فقط برای نگاهی نا امید ، معنا پیدا می کند ، وقتی آن سوی دشتی بارانی  حجمی از غرور و تضادها خودنمایی می کند! آهی به وسعت یک دنیا حسرت رنگ می بازد ! خسته می شود ! کم می آورد ! بی تاب می شود  و آسمان را نگاه می کند ! نگاهی ممتد و معنی دار!

و آسمان خسته می شود ! از حجم دلتنگی آن چشمانی نامید!

و آن هق هق سرد ناله های بی تابی  و آن شرحه شرحه ضجه های خاموش ...و آن جاری اشکهای حسرت و دلتنگی ، آسمان را نشانه می رود ! که سکوت باید بشکند یا نشکند ! آتش این دلتنگی که در جانی افتاده باید زبانه برکشد یا برنکشد ! که فریاد بی تابی آن دل مجروح باید به آسمان برسد یا نرسد!

مگر این اشک بی تابی امان می دهد! که غروب هم آغوش همدردی بگشاید ! که ستاره ای لالایی بخواند ! که شب پره ای کتابی بی برگ از قصه گشاید و زمزمه کند ، و از سر گیرد قصه ی دلتنگی را...

گوشه ای از این دیوار دلتنگی ، بس سنگی و خاک گرفته ، بس بلند و زجر آور ، بس تار عنکبوتی از جنس یاس و نومیدی بر گوشه ی آن ، بس غبار غصه ای مبهم بر قامت آن ... جای ماندن نیست که نیست! که بنشیند؟ یا بیاساید؟ یا کمر راست کند زیر آن بارسنگین ...!

دیگر حجم طاقت هم تمام شده! هیچ دستی یارای بازگرداندنش نیست ! غروب هم نغمه هایش سودی نخواهد بخشید !

خیال می کنی ، کدام ستاره حاضر است از سر شب تا پاگشای طلوع زمزمه ی جدایی سردهد! و کدام شب پره تاب می آورد که ورق های کتاب قصه ی دلتنگی آن موج های بی امان را دانه به دانه در لابلای انگشت حیرت مرور کند!؟

صدا صدای پای امید نیست ! که امید سالهاست از این دشت رخت بربسته که شاید رد پایش هم دیگر در لابلای آن حجم سیاه غبار گم شده باشد!

کبک ها سر از برف بیرون آورده اند ! جغدها بال به بال هم داده می خواهند پروازی آغاز کنند تا آن سوی دشت های دلتنگی ! و مترسکها سرما خورده اند در این سرمای حسرت و غم بار !

 

چشمها رمقی برای  باز بودن ندارند و لبها لرزان تر از همیشه ، چشم انتظار قطره ای اشک !!!


نظر

اولین قدمهای رو به بالای آن شاپرک خسته از سفر را می توان مرور کرد ، به سادگی آفتاب رو به افول یک عصر زمستانی!

پله های سنگی آن مسیر پر از حجم ابهام و سنگدلی را ! که می شود مشق دلتنگی برای آینده هایی نه چندان دور بلکه دورتر!

شاخه هایی از قرمز ترین نگاه که در تلاطم آفتاب بی رمق آسمانی بی معرفت ، تن می ساید و پشت پرده سیاهی آن شبهای خسته از آه ! قامتشان آنچنان بر زمین می خورد که جیرجیرکانی چشم بسته هم غصه دار می شوند !

هنوز هم پژمرده اند ! آن قرمزترین نگاهها!...

جرعه را باید یکباره سرمی کشد ، آن شاپرک بال شکسته! ولی نه در آغوش سنگفرش پله های آن مسیر پر از حجم ابهام و سنگدلی! که زیر آن سایه بان خشتی که از دور دست حجم شاخساران خمیده از عطش دلتنگی هم نمایان بود!

و اولین قدم رو به بالا هنوز هم آن شاپرک خسته ی بی تاب را مدهوش نمی کند! که نمی تواند در انبوه غصه ها سری از سرها در آورد!

و اینجا می نشیند ! بر روی سنگفرش ترین پله های ابهام ! به سنگینی دلتنگی ها و اولین نغمه ی آرامش را می سراید !

وقتی آفتاب هم سر به شانه ی سایه های زاویه دار می نهد ! وقتی غروب با همه ی دلخوشی هایش ، سر به شانه ی گوشه ی ویرانه ی آن پله های سنگ فرش می نهد و وقتی اولین لبخند آغوش می گشاید بر تمامی آن حجم ابهام ها و سنگدلیها...!

ستاره حالا خودی نشان می دهد ! گوشه ی لبهایش ، لبخندی است به بلندای یک غروب بدون مهتاب! و شاید هلال مهتاب هم سر از آن سوی آسمان بی غرور در آورده ، شاید هم محو نگاهی قرمز و مغرور بی مهابا می تازد !

و آن ستاره ی خندان ، ولی حیران و مبهوت ، دستانش را دراز کرد ، انگار یاری می خواهد در آن خشک ترین کویر ...!!!

که جاری است از همان فصل سرد اشکهای بی دریغ ستاره ای خندان ! که دل خوشی اش شانه های آن سایه های زاویه دار بود بر روی پلکان دلتنگی!

حتی باران هم هیچ وقت همراهی نکرد ! که لبهای خشکیده ی آن شاپرک دلتنگ را نمی بخشد! که زیر بارش تند و ناجوانمردانه اش ، بالهایش را بشکند ! که بر روی جریان تند سیلابش ، قدمهایش را بلرزاند ! که گل آلود کند بال پروازش را ! که لگدمال کند همه ی داشته هایش در آن سوی غروب دلتنگی را!

و اکنون ، فصل سرد گریه است ...
فصل باریدن ...

 

فصل افتادن از شاخه ها...


نظر

اینجا کویر غرق آتش است ...
اینجا همه ی دل خوشی ها سر به مهر مانده اند و حیران ، و بی قرار دانه های تسبیح چشم انتظاری را می اندازند...

اینجا شب هم سوزان است ، نه آفتابش ، داغی لحظه هایش!

اینجا طلوع هم شاید نای خودی نشان دادن نداشته باشد...

سکوت شب ، بی قرار می تازد ، تا آن سوی جاده ی غرور و کرانه ی آن دشت بزم رنگهای ابهام و تشویش را شاید به خروشی از امواج سحرگاهی می ساید ...!

جیرجیرکهای بال شکسته را چه به عشوه های دردگونه در قامت زلال مهتاب!!!

که نسیمی بوزد تا بشکند ، شاخسار از پنجره بیرون مانده ی گلدان شمعدانی بی رمق!

سایه ها همچنان در  ناله سر خواهند داد...


نظر

وقتی سایه ی نارونی دل خسته می افتد بر آن گوشه ی دیواری شکسته ، باید عینکی زد بر چشمی بسته ! با عینکی بدون دسته ! با رنگی به تیرگی قهوه ای که روی قاب آن نشسته!

و باید جور دیگر دید ، انگار که نشسته ای به زیر یک درخت بید! و مرور می کنی در ذهن مشوش و آشفته ات که در آن یک نسیم از بی مبالاتی هم خزید!

اگر جور دیگر ببینی ! اگر دودوتا چارتا کنی و  همه ی علت و معلول ها را در کنار هم بچینی ! اگر از آفتاب بگذری و زیر سایه ی درخت نارونی دل خسته بشینی ! اگر آیینه ی شکسته ای را برعکس در دستانت بگیری ! و اگر بر روی همه ی رابطه های این دنیا آب پاکی بریزی !

می فهمی که می شود جور دیگر هم دید...!!! نه به یقین خواهی رسید !!! یقینی از جنس آهن !!!

آن وقت است  که می توانی عاشقانه های دنیا را جور دیگری معنا کنی ؟

راستی می دانستی که معشوقه ی یکی از دانشمندان دنیا از همسرش ( آن دانشمند ) دلخور بود !

اصلا می دانی که  همسر نیوتن از هر چه درخت سیب  و خود سیب بود ، متنفر بود!

همسر نیوتن ، در دفتر خاطراتش با خطی درشت، نوشته بود :

نیوتن هیچ وقت جاذبه را درست نفهمید !

  اشک های من هم به زمین می افتد...

بارها و بارها هم افتاد ،حتی جلوی چشمهای اسحق!

اما اسحق فقط افتادن سیب را دید...!!!

اما اسحق سیب را ترجیح داد... !!!

لعنت به سیب ، که عطر و بوی و رنگ ناز سرخش ، جاذبه ی کاذب خود را بر جاذبه واقعی اشکهای چشم همسر نیوتن غالب کرد...

آیا تا به حال با زاویه معکوس به دنیا نگاه کرده ایم ؟

زاویه ی معکوس هم برای خودش عالمی دارد!

ما زمینیان همیشه از ابلیس متنفریم که چرا غرورش نگذاشت بر آدم سجده کند!

غرور !

تکبر !

راستی عامل این غرور و تکبر شیطان چه بود؟

و  نعوذ بالله که شاید یکی از عوامل این غرور ، حسادتی بود ژرف  ، در وجود ابلیس...

خدا نعمت را بر آدم تمام کرد ...
بهشت ، برترین مکان عالم ، شد جایگاهش

همه نعمت های بهشتی،  شد خور و خوابش

و حوا ، شد همدم و معشوقه اش

معشوقه ای تمام عیار ، زیبا و دوست داشتنی  و ...

و باز هم نعوذ بالله ... و هیچکس نفهمید شاید شیطان عاشق حوا بود که به آدم سجده نکرد...

و شاید عشق و عاشقی با این زاویه های معکوس بهتر معنی شود... اگر واقعیت داشته باشد!!!

چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید ...

البته نه دیگه اینقده اینجوریا...

 

 


نظر

لحظه به لحظه ، قامت می آراید ، در برابر حجم آن دلتنگی بی مروت که دست بر حلقوم نایی خسته ، تحملش را می سنجد به آسانی لب تر کردنی!

کوچه اما باریک تر از آن است که سایه ای از کنار دیواری کوتاه تر از رنگ نگاهی سرد ، بدون زاویه باز ، لرزش آغاز کند در برابر بادهای پاییزی !

و شعله هایی از همان درونی آتشین که ناله ها هیزم دیر هنگامش می شوند و خاکستر ش زمزمه های تلخ حسرتی بر باد رفته !

و تنها یک کبوتری شکسته بال بر آن دیوار کوتاه تر از زمان و در گوشه ای که دست آن سایه زاویه دار هم به او نخواهد رسید ،  تاب می خورد از شاخه ای آویزان که خود هیزمی می شود برای آن آتش مثلا درونی که کبوتر ، صبحی درخشان تر از شنبه های تعطیل! انگشتش را لابلای آتش های زیر خاکستر آن زمزمه های تلخ فرو می برد که شاید ، حبه ای آتش بیابد در حجم بی مروت آن بادهای حسرت آفرین!

و چشمانی که قهوه ای تر از چوبهای یک صندلی کهنه ی رنگ و رو رفته ، دارد اینجا خود نمایی می کند ، در مقابل آیینه ای که شکستگی هاش را با دودی ترین شعله ها ترمیم می کند!

چشمانی که زاویه های آن سایه های بلند تر از دیوار کوتاه را لحظه ای رها نمی کند !

آن طرف تر ، کمی تا شکستگی روی دیوار ، درست در مقابل چشمانی که قهوه ای بودنش لطفی ندارد ! شایه شبیه پله های که بوی ترقی از آن بلند نمی شود ، ساقه های خشکیده زمزمه ای خسته ، به خاک می غلطد!

در آغوش آن شاپرکی که سایه ی زاویه دار عابران را به دور از چشمان قهوه ای آن کبوتر بی هواس مرور کرده ، برگهای سوخته که نه ، برگهای خشکیده از نوازش بادهای پاییزی ، دیگر جایی برای ماندن ندارند و آن شاپرک زیر لبهایش ، و شاید در گلوگاه وسعت آرزوهایش ، زمزمه ای شیرین می پروراند !

زمزمه ای به وسعت پله پله تا ملاقات با خدا...!!!

و تازه مرور می کند ، قهوه ای ترین تصویر خودش را در گردی دور مردمک چشمان آن کبوتر بر دیوار کوتاه نشسته !

و گل بوته ای از جنس غریبی ، که سایه اش نه زاویه ای دارد و نه قهوه ای بودن چشمانش برق از نگاه کسی می دزدد و نه زبانی برای زمزمه برای مانده است ! تنها به انتظار غروب نشسته که شاید ، تازیانه های دوست داشتنی آفتاب را فراموش کند!

هنوز غروب لب باز نکرده ، زمزمه تاریکی به گوش می رسد !

 

و اینجا ، زمزمه ها  هستند که سایه ها را زیر قدمهای پر هیاهوی خود خاموش می کنند...


نظر

زاویه ای دیگر ، انسانی که خود اهل پندار نیک نیست ، همیشه پندار دیگران را از دید نیک نبودن می بیند !

انسانی که خود اهل گفتار نیک نیست ، همچنین و انسانی که اهل کردار نیک نیست ، کردار دیگران را همیشه بد می بیند!

خوشبینی هم چیز خوبی نیست !

باید واقع بین بود!

کسی که خود اهل دروغ و درویی و ریاست ، قطعا هر  پندار و گفتار و کردار دیگری را ، ابتدا در قالب دروغ و دورویی و ریا می بیند ، مگر اینکه به هزار دلیل و برهان قاطع و روشن و شفاف توجیهش کنی!

البته قبل از آن هر نکته ای را اماره ای می پندارد بر یقینش...!!!

و چه زیبا آن ضرب المثل قدیمی که می گوید ، کافر همه را به کیش خود پندارد!!!

گاهی وقتها آدم می ماند به عظمت ادعاها!!! که در ورای آن حجم ادعاها جز زاویه دید منفی هیچ نیست!

راست می گویند : اثبات اینکه ماست سفید است برای کسی که ماست را با زاویه دید سیاه بودن می بیند ، بسیار سخت تر از خلقت ماست است از سنگ!!!

و خوبی دنیا به این است که همه چیز دارد !

در آن سوی دنیا ، انسانهایی با دین و آیینی متفاوت اما راستین و واقع نگر ! بی هیچ غل و غشی آغوش به روی راستیها و واقعیتها گشوده اند و سر اطاعت از خواسته های دل هر رهگذری می نهند!!!

و در این سوی دنیا ، هزاران بار هم سفیدی ماست را اثبات هم بکنی ، باز کسی هست که با زاویه ای منفی ، ماست را که هیچ ، سیاه می بیند ، به هزار اماره ماست سفید را قطعه ای زغال می خواند!!!

و چه زیبا می گوید دوستی  با چشمانی نابینا که زاویه دید منفی به انسانهای دیگر است که پندار نیک ، گفتار نیک و کردار نیک را از انسان دور می کند!

و بدتر از آن این است که ، انسانی غرق در ادعاهای گفتار و پندار و کردار نیک ، اسیر زاویه ی منفی در دیدن دیگران باشد که آنگاه ، پندار و گفتار و کردارش ، بویی از نیک بودن نبرده است و خود در هیاهوی ادعاهایش اسیر است تا ابد...

ادعا نمایی


نظر

و شاپرکی که این روزها ، در آغوش تنهایی های اندکش ، زمزمه می کند ، ناگفته های آفتاب و مهتاب را ، برای خودش و برای دل پر غصه اش!

خودش می برد و می دوزد ...! در خلوتی به وسعت مسیر آمدن یا رفتن!

و این زمزمه ها را به قاب چشمانش گره می زند ، و جویباری از اشک به پهنای مبهم احساسی لطیف ، یک راست تا آن سوی کوچه های پر از آه ، جاری می شود!

نه تلخندی و نه هیچ برق نگاه حیرت آوری ، این زمزمه های  دوست داشتنی را آرام ، مبهوت و ناامید نخواهد کرد ...!

و غباری از بغض و گره ای کور از غصه ای مجهول همچنان  حنجره ی صامت شاپرک را می فشارد و آغوش زمزمه های دل پر غصه اش را می نوازد به بی رحمی و آه...!

انگار سبک می شود ، همه ی آن کوله باری از غم که بر قامت بی نوایش نشسته ...!

انگار بالهایش را برای پرواز در آسمانی که نه آفتاب را هم آغوش است و نه مهتاب را ، مهیا می کند... ولی افسوس ! که شاخه های آن تک درخت سیب ، شکسته ، برگهایش ریخته و ریشه هایش در لابلای تیزی دندانهای کرم های ستم پیشه به آهستگی خرد می شوند!

شاپرک می گرید ،  اشک هایش دیگر نای خیس کردن گونه های سرخش را ندارند  که دائم در تجسم نگاهش دستان بسته ی آن پروانه ی مهربان را به یاد می آورد...

و آن پروانه ای که در این دشت بی رمق شمعی برای دل خوش کردنش نداشت...

 

و آن شعمی که سحرگاهی در آن سوی دشتهای نا امیدی ، اشک ریخت و فریاد زد ،  و ما رایت الا جمیلا...


نظر

وقتی که راه آه ، بسته باشد و دردی دلنشین و گریبانگیر سایه به سایه این حلقوم خاک گرفته ، پیش بیاید و این عقده ناگشودنی از گلوی غصه دار هم نای سر باز کردن نداشته باشد ، همه اش می شود  یک چشمه اشک و یک دل خون...!!!

مگر صبح دم ها فرصت بازی دادن آفتاب تازه جان گرفته نبود ؟ که رنگ عوض می کند آن تکه ابر بی قواره از آن گوشه ی بی رمق آسمان!!!

شاید از این نیم نگاه طلوع هم ترسیده ! و شاید کار به کاسه ای رسیده که نیم کاسه اش رنگ آن آفتاب تازه جان گرفته به خود گرفته!!!

رنگ تابستان همان رنگ است که آفتاب را می نوازد وگرنه سیب گلاب چه کال باشد و چه رسیده ! فرقی ندارد که به کدام سوی روانه شود بر شاخه ساری که بادهای گرم این دشت بی پروا ، می رقصاندش!!!

و گاهی طوفانی بی رمق! و شاید یک گردباد از پیش تعیین تکلیف شده ! و شاید یک عالمه غرور که دست در دست هم داده باشند برای ریشه کن کردن همان درختچه ی رنگ و رو رفته ی سیب گلاب همزمان با نیم نگاه طلوعی که از پشت تکه ابری بی قواره چشمک زنان خودی نشان می دهد!

و کلام آخری که از همان ابتدا ، مرتب زمزمه می شود!!!

و این تلخندها ، از تبر هم تیز تریند!!!

اگر درختچه ی سیب گلاب به جای این میوه های کال رنگ و رو رفته ،قلب داشت ، بدک نبود برای دریدن!!!

با همان تبر تیز هم می توان قلب را دردید!!! خون فوران می کند از ریشه آن قلب رویایی!!!

و هیچ چیز ، مثل قورت دادن حجمی از آب دهان در آن لحظه دلهره آور ، آرامش نمی دهد !!!

مجنون هم از کارها نمی کرد!!!
و آن  جوی آبی که قبل تر ها ، مسیر آبش تو را به گلخانه ای زیبا می برد ... اکنون از آن جوی ، رد پایی مانده و  مسیر غبار گرفته و پراز خار و خاشاک ...از دایره محراب که گذر  کردی کمی آن طرف تر در زاویه ای به وسعت زاویه گوشه سمت پایین یک مثلث قائم الزاویه ! به سمت راست  زیر همان درخت توت ! توت قرمز بود یا سفید ! آن هم بماند ! درست روبروی  چشمان پر از اشک ، بهارستان نمایان است ، آن هم در تابستان !!! صبح باشد یا غروب فرقی ندارد ، تابستان  به بهارستان رحمی نمی کند!!!  آنجا بمان !  خیره شو !  سکوت کن و گاهی هم  لب به  غصه هایت وا کن ! آنقدر  دعای امن یجیب بخوان تا زیر زبانت که هیچ ، زیر کلمات بریده  بریده ات هم علف غصه سبز شود !!!

غصه خوردنت هایت که درماند از آرام کردنت ، آن قدر آب دهن قورت بده با طعم شور اشکهای چشمهایی که روزی برقش آفتاب را زمین گیر می کرد !!! و شاید با طعم مخاط مسیر تنفس به بند آمده ات!!!

این جا هر آنچه که صبر کنی ، آفتاب نمی تابد ، آخر سایه این بهارستان ، تابستانی تر از آن است که بتواند ، غرورهای به رقص درآمده را سرجایشان بنشاند !!!

و ...

بس است...

این همه یاوه گویی ، بس است...

کمی مرور کن ، شاید خودت بفهمی چه نوشته ای!!!