لحظه به لحظه ، قامت می آراید ، در برابر حجم آن دلتنگی بی مروت که دست بر حلقوم نایی خسته ، تحملش را می سنجد به آسانی لب تر کردنی!

کوچه اما باریک تر از آن است که سایه ای از کنار دیواری کوتاه تر از رنگ نگاهی سرد ، بدون زاویه باز ، لرزش آغاز کند در برابر بادهای پاییزی !

و شعله هایی از همان درونی آتشین که ناله ها هیزم دیر هنگامش می شوند و خاکستر ش زمزمه های تلخ حسرتی بر باد رفته !

و تنها یک کبوتری شکسته بال بر آن دیوار کوتاه تر از زمان و در گوشه ای که دست آن سایه زاویه دار هم به او نخواهد رسید ،  تاب می خورد از شاخه ای آویزان که خود هیزمی می شود برای آن آتش مثلا درونی که کبوتر ، صبحی درخشان تر از شنبه های تعطیل! انگشتش را لابلای آتش های زیر خاکستر آن زمزمه های تلخ فرو می برد که شاید ، حبه ای آتش بیابد در حجم بی مروت آن بادهای حسرت آفرین!

و چشمانی که قهوه ای تر از چوبهای یک صندلی کهنه ی رنگ و رو رفته ، دارد اینجا خود نمایی می کند ، در مقابل آیینه ای که شکستگی هاش را با دودی ترین شعله ها ترمیم می کند!

چشمانی که زاویه های آن سایه های بلند تر از دیوار کوتاه را لحظه ای رها نمی کند !

آن طرف تر ، کمی تا شکستگی روی دیوار ، درست در مقابل چشمانی که قهوه ای بودنش لطفی ندارد ! شایه شبیه پله های که بوی ترقی از آن بلند نمی شود ، ساقه های خشکیده زمزمه ای خسته ، به خاک می غلطد!

در آغوش آن شاپرکی که سایه ی زاویه دار عابران را به دور از چشمان قهوه ای آن کبوتر بی هواس مرور کرده ، برگهای سوخته که نه ، برگهای خشکیده از نوازش بادهای پاییزی ، دیگر جایی برای ماندن ندارند و آن شاپرک زیر لبهایش ، و شاید در گلوگاه وسعت آرزوهایش ، زمزمه ای شیرین می پروراند !

زمزمه ای به وسعت پله پله تا ملاقات با خدا...!!!

و تازه مرور می کند ، قهوه ای ترین تصویر خودش را در گردی دور مردمک چشمان آن کبوتر بر دیوار کوتاه نشسته !

و گل بوته ای از جنس غریبی ، که سایه اش نه زاویه ای دارد و نه قهوه ای بودن چشمانش برق از نگاه کسی می دزدد و نه زبانی برای زمزمه برای مانده است ! تنها به انتظار غروب نشسته که شاید ، تازیانه های دوست داشتنی آفتاب را فراموش کند!

هنوز غروب لب باز نکرده ، زمزمه تاریکی به گوش می رسد !

 

و اینجا ، زمزمه ها  هستند که سایه ها را زیر قدمهای پر هیاهوی خود خاموش می کنند...