اولین قدمهای رو به بالای آن شاپرک خسته از سفر را می توان مرور کرد ، به سادگی آفتاب رو به افول یک عصر زمستانی!

پله های سنگی آن مسیر پر از حجم ابهام و سنگدلی را ! که می شود مشق دلتنگی برای آینده هایی نه چندان دور بلکه دورتر!

شاخه هایی از قرمز ترین نگاه که در تلاطم آفتاب بی رمق آسمانی بی معرفت ، تن می ساید و پشت پرده سیاهی آن شبهای خسته از آه ! قامتشان آنچنان بر زمین می خورد که جیرجیرکانی چشم بسته هم غصه دار می شوند !

هنوز هم پژمرده اند ! آن قرمزترین نگاهها!...

جرعه را باید یکباره سرمی کشد ، آن شاپرک بال شکسته! ولی نه در آغوش سنگفرش پله های آن مسیر پر از حجم ابهام و سنگدلی! که زیر آن سایه بان خشتی که از دور دست حجم شاخساران خمیده از عطش دلتنگی هم نمایان بود!

و اولین قدم رو به بالا هنوز هم آن شاپرک خسته ی بی تاب را مدهوش نمی کند! که نمی تواند در انبوه غصه ها سری از سرها در آورد!

و اینجا می نشیند ! بر روی سنگفرش ترین پله های ابهام ! به سنگینی دلتنگی ها و اولین نغمه ی آرامش را می سراید !

وقتی آفتاب هم سر به شانه ی سایه های زاویه دار می نهد ! وقتی غروب با همه ی دلخوشی هایش ، سر به شانه ی گوشه ی ویرانه ی آن پله های سنگ فرش می نهد و وقتی اولین لبخند آغوش می گشاید بر تمامی آن حجم ابهام ها و سنگدلیها...!

ستاره حالا خودی نشان می دهد ! گوشه ی لبهایش ، لبخندی است به بلندای یک غروب بدون مهتاب! و شاید هلال مهتاب هم سر از آن سوی آسمان بی غرور در آورده ، شاید هم محو نگاهی قرمز و مغرور بی مهابا می تازد !

و آن ستاره ی خندان ، ولی حیران و مبهوت ، دستانش را دراز کرد ، انگار یاری می خواهد در آن خشک ترین کویر ...!!!

که جاری است از همان فصل سرد اشکهای بی دریغ ستاره ای خندان ! که دل خوشی اش شانه های آن سایه های زاویه دار بود بر روی پلکان دلتنگی!

حتی باران هم هیچ وقت همراهی نکرد ! که لبهای خشکیده ی آن شاپرک دلتنگ را نمی بخشد! که زیر بارش تند و ناجوانمردانه اش ، بالهایش را بشکند ! که بر روی جریان تند سیلابش ، قدمهایش را بلرزاند ! که گل آلود کند بال پروازش را ! که لگدمال کند همه ی داشته هایش در آن سوی غروب دلتنگی را!

و اکنون ، فصل سرد گریه است ...
فصل باریدن ...

 

فصل افتادن از شاخه ها...