و شاپرکی که این روزها ، در آغوش تنهایی های اندکش ، زمزمه می کند ، ناگفته های آفتاب و مهتاب را ، برای خودش و برای دل پر غصه اش!

خودش می برد و می دوزد ...! در خلوتی به وسعت مسیر آمدن یا رفتن!

و این زمزمه ها را به قاب چشمانش گره می زند ، و جویباری از اشک به پهنای مبهم احساسی لطیف ، یک راست تا آن سوی کوچه های پر از آه ، جاری می شود!

نه تلخندی و نه هیچ برق نگاه حیرت آوری ، این زمزمه های  دوست داشتنی را آرام ، مبهوت و ناامید نخواهد کرد ...!

و غباری از بغض و گره ای کور از غصه ای مجهول همچنان  حنجره ی صامت شاپرک را می فشارد و آغوش زمزمه های دل پر غصه اش را می نوازد به بی رحمی و آه...!

انگار سبک می شود ، همه ی آن کوله باری از غم که بر قامت بی نوایش نشسته ...!

انگار بالهایش را برای پرواز در آسمانی که نه آفتاب را هم آغوش است و نه مهتاب را ، مهیا می کند... ولی افسوس ! که شاخه های آن تک درخت سیب ، شکسته ، برگهایش ریخته و ریشه هایش در لابلای تیزی دندانهای کرم های ستم پیشه به آهستگی خرد می شوند!

شاپرک می گرید ،  اشک هایش دیگر نای خیس کردن گونه های سرخش را ندارند  که دائم در تجسم نگاهش دستان بسته ی آن پروانه ی مهربان را به یاد می آورد...

و آن پروانه ای که در این دشت بی رمق شمعی برای دل خوش کردنش نداشت...

 

و آن شعمی که سحرگاهی در آن سوی دشتهای نا امیدی ، اشک ریخت و فریاد زد ،  و ما رایت الا جمیلا...