سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبیر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
درباره

نوای دل وبلاگ لبهای زخمی
پارس تولز ابزار وب
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
کاربردی
ابر برچسب ها

ستاره ی من

نگاه کن  : ببین که کسی دغدغه های بزرگ قلب شکسته ی کوچکمان را نمی داند.

و باران همانگونه مغرور ، که بود ،روزهای آفتابیمان را خراب می کند .

و باران همانگونه سرد ،که بود ، نگاه ها را سرد تر می کند و قدم ها را تند تر...

ستاره ی من نگاه کن :

و اینجا کسی شکستنمان را زیر چرخه ی زندگی نمی بیند.

و انسانی حتی صدای فریاد ها و ضجه هایمان را نمی شنود.

ببین !ستاره ی من:

ببین که کسی صدای خرد شدن لاله ها را زیر پا جدی نمی گیرد.

خوب نگاه کن ستاره ی من:

اینجا کسی راست نمی گوید...

و اینجا دروغ و غرور رسم آدم هاست...

اینجا تاوان عشق ، تاوان مهر، تاوان دوست داشتن ، فاصله هاست...

فاصله ...

درد و رنج...

ستاره ی من

همیشه باران می آید اما کسی زیر باران نمی آید...

می بینی ستاره؟

اینجا حتی قصه ها هم دروغ می گویند...

اینجا هر نگاهی، هر لبخندی ،هر وجودی،  مشق دروغ است ...

همیشه کسی هست که آنچه را ساختی ، با دست هایت ، خراب کند...

همیشه کسی هست که بشکند آنچه را که در وجود توست ، قلبت را...

همیشه کسی هست که دلبسته ی شکستن تو باشد و عاشق خرد شدنت...

می بینی ستاره؟

دنیا جای ماندن نیست...

همه ی زندگی دروغ است...

 و دروغ خود زندگیست...

دنیا جای ماندن نیست...


متن عاشقانه و اشعار عاشقانه برای رفتن




 

گل دست

برای آنچه که دوستش داری 
از جان باید بگذری؛
بعد
می ماند زندگی
و آنچه که دوستش داشتی ...



فقط هیاهو و آوای بی رمق جیرجیرکی که نه پایی برای حرکت دارد و نه دستی برای گشودن به کرامت آسمان نور ...

گل باشد ولی بی خار ؟

دست پر برگ آن درخت بی مفهوم را بر قامت آن بوته های پرگل می شود حس کرد در آن لحظه ای که شیدایی جیرجیرک او را به سکوتی تلخ نیشخند می زند و ابرها را می نگرد در پس یک بی آبی طولانی از نباریدن آفتاب ...!!!

مگر می شود گل را بویید و خار آن بر چشمان گر گرفته از هق هق بی رمق صبحگاهان آن تازه رسته از آغوش خاکهای گرم دشت بی تابی ، ننشیند...؟

و شاید بوته ای از خار باشد که به گل نشسته !

و شاید هیمه ای از خاشاک که گلبنی را به زنجیر حسادت کشیده و چنبره بر ناقوس نگاهش برده ...!

و شاید برگ نوشته ای است بر تارک غنچه ای سر به زیر که بوی عطر همنشینی اش ، رنگ غصه بر اندام ناز کشیده گلدان پرآبی می زند که غروب را می خواهد با خود بخنداند ، آنهم به قیمت یک جرعه دلتنگی...!

و ابهام می ریزد بر سفره ای غبار گرفته که گوشه اش ، همان جیرجیرک را مشغول ساخته به بازی بچه گانه ای به رنگ ارغوانی مایل به خوشبختی ...!

و جعبه ی رنگی افکاری بلند به دانه دانه ی مداد تراش های ساکت و پرادعا ، که مشق شب می نگارند بر قامت به زانو نشسته ی طلوع بی خورشید...!

و گل ها ، همچنان خار دارند...

و باز هم می پرسند ، گل باشد   ولی بی خار؟
مگر داشتن خار هم می شود عیب که طعنه بیندازی از آن سر دشت بر جریان پرپیچ و خم آن رودخانه ی زلالی که صف به صف جیرجیرکان بال شکسته از آن می نوشند ، جرعه های لبخندشان را ...!

نه گل ، خار دارد و نه خار گل ... و نه جریان آن رودخانه زلال ، سیراب می کند ، خاری را و خاری ، سد راه جریان زلال آن ادعاهای سربه فلک کشیده خواهد شد...!

که صبح نه شب هم میتواند آفتاب را مزمزه کند به شرط آنکه ، دستان بی رمق طلوع را در دستان مهتاب بگذارند و آفتاب را به دعا بنشینند...!




اینجا زمین است ... زمین خاکی...و بازی در این زمین خاکی قاعده بی قاعدگی خودش را دارد...

اینجا دلت رابه هر نحوی که بشکنند ، گل کاشته اند...

اینجا خرده شکسته های غرور را هم زیر دست و پا له می کنند...

اینجا اشک هیچ مردی دیده نمی شود...

اینجا اشک چشمهای آن دل تحقیر شده وقتی به پلکهایش آویزان می شود که برگهای درخت غرورش ریخته باشد...

اینجا دل هر عاشقی را می توان فرش زیر گامهای چکمه های تحقیر و ذلت کرد...

اینجا در تحقیر کردن هم رقابت می کنند ، کور کورانه...

اینجا باید سرت را به زمین گرم بزنی ، ...

اینجا اختیار گوش و چشم و حلق و بینی ات هم دست خودت ، نیست که اختیار دستت هم در دست خودت نیست...

 

 

 








[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]

[ Designed By Ashoora.ir ]