فقط هیاهو و آوای بی رمق جیرجیرکی که نه پایی برای حرکت دارد و نه دستی برای گشودن به کرامت آسمان نور ...

گل باشد ولی بی خار ؟

دست پر برگ آن درخت بی مفهوم را بر قامت آن بوته های پرگل می شود حس کرد در آن لحظه ای که شیدایی جیرجیرک او را به سکوتی تلخ نیشخند می زند و ابرها را می نگرد در پس یک بی آبی طولانی از نباریدن آفتاب ...!!!

مگر می شود گل را بویید و خار آن بر چشمان گر گرفته از هق هق بی رمق صبحگاهان آن تازه رسته از آغوش خاکهای گرم دشت بی تابی ، ننشیند...؟

و شاید بوته ای از خار باشد که به گل نشسته !

و شاید هیمه ای از خاشاک که گلبنی را به زنجیر حسادت کشیده و چنبره بر ناقوس نگاهش برده ...!

و شاید برگ نوشته ای است بر تارک غنچه ای سر به زیر که بوی عطر همنشینی اش ، رنگ غصه بر اندام ناز کشیده گلدان پرآبی می زند که غروب را می خواهد با خود بخنداند ، آنهم به قیمت یک جرعه دلتنگی...!

و ابهام می ریزد بر سفره ای غبار گرفته که گوشه اش ، همان جیرجیرک را مشغول ساخته به بازی بچه گانه ای به رنگ ارغوانی مایل به خوشبختی ...!

و جعبه ی رنگی افکاری بلند به دانه دانه ی مداد تراش های ساکت و پرادعا ، که مشق شب می نگارند بر قامت به زانو نشسته ی طلوع بی خورشید...!

و گل ها ، همچنان خار دارند...

و باز هم می پرسند ، گل باشد   ولی بی خار؟
مگر داشتن خار هم می شود عیب که طعنه بیندازی از آن سر دشت بر جریان پرپیچ و خم آن رودخانه ی زلالی که صف به صف جیرجیرکان بال شکسته از آن می نوشند ، جرعه های لبخندشان را ...!

نه گل ، خار دارد و نه خار گل ... و نه جریان آن رودخانه زلال ، سیراب می کند ، خاری را و خاری ، سد راه جریان زلال آن ادعاهای سربه فلک کشیده خواهد شد...!

که صبح نه شب هم میتواند آفتاب را مزمزه کند به شرط آنکه ، دستان بی رمق طلوع را در دستان مهتاب بگذارند و آفتاب را به دعا بنشینند...!