سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

لیلی، پروانه خدا

و دیگر ، سکوت را هم فریاد نمی زنم...

نمی دانم ، باید گریبان چاک کنم در این مصیبت عظمی ، یا سینه بدرانم ، یا قالب تهی کنم...

و آن مامنی که همیشه آرزویش را داشتم که در آن بیارامم ، اکنون باید بر دوش بکشم ...

و خوابی که بخشی از آن وارونه تعبیر شد...

قرار بود ، من  بربالای دستان  پر ادعا نظاره کنم ، اما...

روزگار ، نامرد تر از آن است که به خواب هم رحم کند ، چه برسد به دل بی طاقت و رنجور من ...

انگار ، همه هستی ام ، همه آرزوهای دور و درازم  ، همه وجودم ، همه صبر و طاقتم ، همه بود و نبودم ، را باید بر دوش بکشم ...

عجب زجری شود این روزهای بی تو بودن...

دیگر ، چیزی برای از دست دادن نمانده است ...

یک صحرا حیرت و درد و یک دنیا خاموشی و سردی چشمانی که دیگر به رویم باز نخواهد شد...

و باز هم تک درخت آفتاب زده ای که سایه های نیمه تمامش را برای انتظار به گامهای بی رمقم ، هدیه می دهد...

 


نظر

 

بگذار سر بسته بماند پاورقی های حرف های نمناک دلم...

بگذار گذر کنم از دیوارهای قدیمی و مرطوب و این دل سپردن های کاهگلی....

دلم می خواهد حرفی که عمریست در گلوی خمیده ماه مانده به گوش ستاره ها برسد...

دلم می خواهد آتش چشم این خورشید را باران بفهمد...

شاید کمی حال طبیعت عوض شود...

دلم می خواهد هر بغض و حرف نگفته ای مانده به آسمان برسد و حتی اشک های خشکیده از سردی روزگار دوباره گُر بگیرند و هوای روزگار تازه شود...

بگذار حرف هایم روی چمن ها غلت بزنند و بین علف ها گم شوند...

بگذار قاصدک ها سر در گم شوند...بگذار کوهی انعکاس صدایم را به کوهی دیگر نسپارد...

یا حتی رودی از وضوی چشم هایم خبری نگیرد....

بگذار مبهم و در هم پیچیده بمانم...

بگذار اصلا در همین پاورقی ها خلاصه شوم....


نظر

در این زمانه ، دلم ، گره‌ای دارد...


گره ای به وسعت ، همه آن آرزوهای دست یافتنی و نایافتنی...

و گره ای به کوری هزار توی بی قرار نا امیدی ها ...

در این هیاهوی گره باران روزگارم،  تنها تو راه  گشودن این گره ها را می‌دانی...


تو که گره گشای را با نگاه مهربانت ، به من فهماندی  و تو که دستانت ، گره از اخمهای گونه هایم باز می کند و تو که نگاهت گره از  اوج افسردگی چشمانم را می گیرد...

پس حال که گره گشایی این دل دیوانه در دستان توست... سکوت نکن! دست روی دست مگذار و پشت به جاده ی امیدواریم نکن...
اگر دستت به جایی می‌رسد، اگر احساس می کنی توان باز کردن این گره کور را داری ...
کاری بکن...
بی قراری دلم  تنها با دستان تو سروسامان می گیرد...و قرار گرفتن دلم یک معجزه می خواهد ...
بیا و معجزه‌ی  مسیر بودن من باش،...
بی‌شک دنیا فکری برای معجزه مسیر آمدن تو نیز خواهد کرد!

 

 

نبض من دست توست...

نبض احساسم...

نبض نگاهم...

حتی نبض نفس هایم....

تو دستم را گرفته ای و با خودت هر کجا که می خواهی می کشانی...

احساسم را گرفته ای و گاه می خندانی و گاه اشکش را در می آوری...

جان من دست توست...

جان من...

به راستی ، این جانی که در دست هایت می فشاری چقدر نفس دارد...

گاهی تو داری با دلم حرف می زنی و من دارم می سوزم...

گاهی تو با دلم راه می روی و من دارم روی زمین غلت می زنم...

تو گاه با دلم قهر می کنی و من دق می کنم...

گاهی تو...گاهی من...

و همیشه دلم همانجا می رود که تو می خواهی...

دارم التماست می کنم کمی مراقب باش...

داری آتشم می زنی...


نظر

شاید در این سفری که دلشوره ها و دلتنگی های اولیه اش تاب نفس کشیدن را هم برده است...

تنها شیرینی و دلخوشی اش ، شبهای قدر و احیاء در حرم باصفای برترین های عالم باشد...

شاید شبهای 19 و 21 رمضان فرصت رستن دوباره ای بشود در حایر مقدس ثارالله برای دلی که حیران و سرگردان است...

safar noorani

که شاید، تاب ماندن بدهند...

و اگر لیاقت بال پرواز ندادند ، تاب نفس کشیدن در این فضای سنگین در گل ماندن عنایت کنند...

عکس و تصویر کاش میشد رفت و دیگر برنگشت...

و در شب قدر آخر این ماه صیام ، در ایوان باصفای شاه مردان ، هم باید ، ادب کرد و چشم انتظار بود تا مطلع الفجر...

صحن امام رضا (ع)


نظر

و اینجا زمین است ...

قواعد بازی در این گود بی سروته را باید بدانی ...

اگر می خواهد از این زمین پر بگیری ، می خواهی از این زمین پله ای بسازی برای رفتنی که دلت را آرام کند! باید قواعد این بازی را خوب رعایت کنی...!!!

اینجا زمین است... و وقت پرواز سخت می گیرند کنکور ورودی را...

اینجا ، دهانت را می بویند

مبادا گفته باشی دوستت دارم...

دلت را می بویند

مبادا ، کسی در آن جا خوش کرده باشد...

روزگار غریبی است در این زمین حساب و کتاب دار...

و عشق را

کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند

اینجا زمین است که اگر عشق را شاید زیر یک ملحفه سفید پنهان کرده باشی در کنار یک بالش صورتی رنگ دو نفره ، باز هم دم خروسش هویدا می شود تا میانه بلوار پردرخت ...!!!
 
اینجا زمین است و جاده های باریکش همیشه مخوف...

در این بن بست کج و پیچ و سرما

آتش را
با آه دردهایت ، فروزان می دارند...


کار به این سایه ها نداشته باش ، به اندیشیدن خطر مکن

 

روزگار غریبی است در این زمین ...

آن که بر در می کوبد و کاسه نداری به دست می گیرد،

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

 و  قناری های صف کشیده برای نغمه سرودن را باید از ته صف مرخص کرد...

آخر اینجا قصابان اند

بر گذرگاه ها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود...!



روزگار غریبی است در زمین ...

 و تبسم را بر لبها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

 کباب قناری

بر آتش سوسن و یاس، در یک روز تعطیلی آنهم با نوشیدنی گاز دار ...


روزگار غریبی است در زمین ...



نظر

تشنگی حسرت یک چشمه بی تاب ندارد گاهی ...

تشنگی را باید ، به همان داغ دلی باز سپرد...

کوزه اى آوردم، ریختم آب در این گلدانها
و به گلها گفتم با طراوت باشید...
صورت طاقچه ها را شستم
روى لک هاى سیاه دیوار، رنگ را پاشیدم
و به آن پنجره ها هم گفتم
هرچه نور است، بپاشند به چشمانِ اتاق
و از آن گوشه ى باغ، گل سرخى چیدم
کاشتم در اِیوان...
...
و کسی مى آیـد؛
با دو زنبیلِ پُـر از خاطره در چشمانش
سبدى پاک پراز برگ قداست دارد...
مُشتى از عاطفه در دامانش
همه جا بوىِ تنِ کـودکیـش را دارد

گل من خسته شدى
چمدانی پر از آهنگ غروری باریک...
برگى از غنچه ى عشقت کافیست
گلى از رازقى باغچه ات
عکسى از گیسوی در هم بافته
جاىِ دنجى که در آنجا هر دم
دستهایم هوسِ شعر و سرودى میکرد
عطرى از جانِ گل سرخ که همرازت بود

..بی سبب تـنــهایى
میدانم
جُـز همان درد وجودت
تکه هاى ورقِ نامه ى من
قاصدى نیست که گاهى به سراغت آید
من همیشه نگرانت هستم!
لحظه اى که تـنها
در شبانِ سردت
دردها را با دست، روىِ آن دامنِ بیدارىِ خود مى سایى،
کاش پیشـت بودم...
تا تو در سینه ى باد،
تکیه می دادى بر شانه ى من
تا نَـلغـزى دیگر
..
 نکند باز تو هم میـدانـى؟
در شبِ ساکتِ این خانه ى سرد
مـن به اندازه ى اینجا تا تــو تـــنــــهایـم ...

 

تنها


نظر

وقتی صحرا برای ماندن صدایت می کند ، همیشه یک جاى کار مى‌لنگند…

نمی شود که صحرا لنگ بودن ها را جبران کند...

گاهى چوپان هست بدونِ گوسفند براى چریدن... 


گاهی ستاره هست ، شب می خواهدبرود و گاهی طلوع که سر باز می کند ، ستاره خنده اش می گیرد...

گاهی انگشت اشاره روی گونه ای سر می خورد ، تا انتهای گوشه ی یک لب های بغض گرفته ولی ، لمس جای بوسه ، با خنده ستاره گره می خورد !

گاهی غرور جایش را به دلتنگی می دهد از سر شوق و گاهی از سر ناباوری و شاید هم از سر بی خیالی...

اندوه همیشه هست، تا دلت بخواهد ، نه صف می خواهد نه نوبت گرفتن برای گرفتنش!

و فقط آه که هست ، جایش را با هیچ احدی عوض نمی کند که مبادا آن بغضی که سد راهش شده  بشکند و راحت کند آن سینه بی تاب را...!

درد همیشه می خواهد بماند ، جا خوش کند و سر به راه نباشد...!

ولی چشمانش را که به روی واقعیت باز می کند ، خودش هم گریه اش می گیرد... تنهاست ، دلم برایش می سوزد...

.
.
.
درد اما همیشه مى‌لنگند...
همیشه...

بى‌درمان
بى‌مرهم
و بى‌هیچ روزنه ای
براى رهیدن…

 



نظر

آیینه ها
با آه
آغاز می شوند
و آه
پایان حرف روشن آیینه هاست

_ « آه ... »
آیینه حرف اول و آخر را
در یک کلام گفت
سطح تمام آینه ها? امروز
خاکستری است
تصویر روبه‌روی من? انگار
من نیست
تصویر دیگری است

وقتی خطوط سربی
سطح شقیقه های مرا با شتاب
هاشور می زننــــــد ...
دیگر نمی توانم
این تارهای روشن را
آرام پشت گوش بیندازم
خوب است حرف آینه ها را
این بار
پشت گوش بیندازم ...


نظر

آرزو  یعنی

چیزی باشد توی دنیا

هر آن چشم هایت را هم بگذاری

درست پس پلک هایت بساط بچیند

و با جیغ و داد حواس پرت شده ات را شکار کند

آرزو یعنی

چیزی باشد توی دنیا

تمام روزهای سخت را

به امید وصالش،

تحققش

بی خیال طی کنی

آرزو یعنی

چیزی باشد توی دنیا

افسار بکشد دنیا را

تا در مسیر تو قدم بردارد...

آرزو را باید روی شانه های باد نشاند و تا خود خدا پر داد