سفارش تبلیغ
صبا ویژن

لبهای زخمی

نظر

دلبری می کند یادش در آشنا ترین کویر خیالی که لحظه های شیرین  وصال را هم می تواند برای خود مشق کند...

دردی جانکاه ، حضوری سرد و بی معنا ، نفس هایی بریده بریده و چشمانی اشکبار منتظرند ، راهی بیابند به سوی آسمانی آرام و آفتابی ...

ابرها که به کناری بروند ، آفتاب خودش را لوس می کند برای تابیدن ، برای نشاندن ذوقی عمیق در کوچه های دلتنگی و برای وا شدن لبهای پرادعای غنچه ای زانوی غم بغل گرفته...

ولی کدام دستی حاضر است بر پهنه ی این آسمان تصور کنار زدن ابرهای دست و پاگیر این روزگاران را مجسم کند...

باید کاری کرد ، نمی شود که شاهد پژمردن لاله های سر به فلک کشیده ماند تا خود صبح ، باید از ابتدای سحر تا گلبانک طلوع ذره ذره آفتاب را در چارچوب پراحساس افکار بهم ریخته ی قلبی مجروح ذخیره کرد، شاید از سر دلتنگی و شاید از سر استیصال ، راه درمانی بیابد برای  دردهای نهفته در آن قلب مجروح...

و یک حرکت ، یک رفتن ، یک پشت پا زدن به همه عهدهای کهنه و بی معنی ...

و یک تمنا ، یک خواهش و یک امید به وسعت صدها آرزوی گمنام و خاک گرفته از طوفانهای روزگار بی مروت...

و چشمانی که برق می زند از آرامش ...

و قلبی که می تپد برای درمان دردهایی که کوهی از حسرت و غصه ها را با خود آورده...

و قلبی که مهربانیش را قسمت می کند بر سر سفره ی مبهم دلدادگی ...

زخمهایی که سر باز کرده ، به جای خونابه ، آه می چکاند و بغضی که مرهم این زخمهای نورسته است...

زخمهایی که مرهمی می خواهد به وسعت یک لبخند و به قامت یک بوسه ...

و سنگ صبوری که بودنش آفتاب را شرمنده کرده و نفس هایش نم نم بارانی است بر کویر خشکیده لبهایی زخمی...

و کشتی طوفان زده ی ای که در تلاطم پر هیاهوی روزگاران ، اسیر گردبادی شیرین و دلربا شده است و شاید لنگرگاهی می خواهد و شاید ساحلی که بر پهنه ی عطوفتش سر تعظیم فرود آورد...

و نسیمی دلنواز که این روزها محرم اسرار آن سرو قامت خمیده شده ... اسراری که نه سر همراهی دارند و نه سودای جدایی...

و آن نسیم دل انگیز است که خود حیرت زده و مبهوت ، چشمانش به قامت خمیده ای که تمنای بودنش را دارد خیره می شود و طوفانی به پا می کند از جنس دلدادگی و شیدایی...

و آرام می شود ، همه آن دردها ، همه آن زخمها التیام می یابند ...

و عادت می شود آن دردهای کهنه و سر بمهر ...

201

 


نظر

صدای ناله ای راه را  گم کرده است امشب ...

و حالا لحظه های تلخ ...

گرفتار سکوتی سرد و سنگینند...

و چشمانی که تا دیروز به عشق شاپرک خوش می درخشیدند...

عجب این کوهها در آن سوی صحرا،  چه غمگینند...

چراغ روشن شب بود...

برای آن نگاه سرد ، چشمان پر از اشکی ...

چه خواهد شد ...

پر از دلشوره شد یک قلب خاموشی ...

 صدای نای بی تابی شبی بی تاب و دلگیر است...

" کجا مانده نگاه بی هیاهوی طلوعی روشن و پربار "؟؟؟

 و قلبی که هزاران بار در هر لحظه می میرد ...

عکسهای پس زمینه کامپیوتر با موضوع باران

امشب باران هم بوی نبودن را می داد ...

و دل چه کودکانه در تمنای نگاهی آسمانی بود ...

 که با نگاهی احساس گنگ آشنائی کند ...

امشب باید دوباره به حقیقت این مطلب ایمان آورد ...

 که " امید آمدنش " همان باران است  ...

 

عکسهای پس زمینه کامپیوتر با موضوع باران

دلی امشب سخت بیمار است

و در بیماری  مرگی فرو خفته

نگاه دیده ای لرزان و بی تاب است

 چرا این دل گرفته ست و

و نگاهی بی صدا در غربت یادی چنین بی تاب می گرید

 چرا دستان اندوهی

کمی سرد و کمی پر التهاب

تن بیمار او می سوزد از درد فراقی تلخ

                             چرا امشب چراغ خانه  خاموش است

چرا دستی عرق کرده

                   چرا چشمان دل گریان و نالان است

عجب ایام نا مردی

عجب صبری خدا دارد

دل امشب خواه یا ناخواه

خود را می سپارد بر سر باد هوای صبح گاهی تا نسیم آن

       زداید غصه های بی شمارش را

دل امشب کوه های غصه هایش را فرو می ریزد اما

 کاش می شد قطره ی لبخند را از روی لب های سحر بر داشت.


نظر

غبار سیاه دلتنگی ، نه نایی برای دیدگان حسرت کشیده باقی می گذارد ، نه تابی برای نفس های به شماره افتاده که در این لحظه های سرد و تاریک ، تنها گرمی بخش جریان هق هق خاموش سینه ای ، آه برخواسته از بغض های سنگینی است که مهر سکوت بر قامت نهاده و سوز درون را معنایی دوباره بخشیده اند...

چشمانی که بسته تر از همیشه  فرصتی برای دیدن ندارد و جاده ای که مرد سفر می خواست و پای پر آبله از قد قامت عشق...

چشم نمی خواستم که نبیند ...

نگاهی که سالهاست در حسرت آشنایی کوی دوست می سوزد ، نگاهی که جلوه های عظمت معشوق را هم لایق نبود ، نگاهی که به جز ردی از خاکستر مدفون یک دنیا احساس و عطوفت چیزی حاصلش نشد...

نگاهی که هنوز بر در مانده ، بر ره مانده ، بر سجاده ی بی فروغ عبور مانده که ترتبتش بوی غبار دلتنگی می دهد و تسبیحش شوق چرخیدن در هوای یار ندارد...

چشم نمی خواستم که نبیند...

نگاهی که در اسارت لحظه هایش خون دل می گرید و غروب دلتنگی هایش ، بوی کویر غرور و خودخواهی گرفته ، نگاهی که سایبانش چتری از غفلت است و مرهم بی تابی هایش بوسه های ابری از جهالت...

نگاهی که اوج وجودش خاک غربت است و غبار برخواسته از گامهای ابلیس درون ...

نگاهی به سیاهی قلبی مقهور ...

نگاهی به کوتاهی سایه دیوار ظهر آفتابی ولی بی سرپناه...!

و این چشم ، نشانی کوی دوست را پیدا نخواهد کرد...

 و شاید دلی که تاب و تحمل خودش را هم ندارد ، گله مند این نگاه غبار گرفته است...

و کاری باید کرد کارستان...

تا این دل آرام گیرد...

تا این آتش درون بیش از این نسوزاند...

و خاکستر نکند...

که شاید این روزها باد صبا هوای رفتن دارد ...

که ای صبا ...

ره رفتن به کوی دوست ندانم ...

تو می روی به سلامت...

سلام مابرسانی...

و شاید تنها نغمه ای که لحظه ها را با خنکایی که از سوی کوی دوست می وزد ، آرام می کند ، نغمه آن نفس قدسی بی ادعاست که باید به گوش جان سپرد و با او زمزمه کرد:

أللهم إنی أسئلک أن تجعل ...


نظر


تو که بودنت ، دنیای پر تلاطم وجودم را آرامشی می دهد به وسعت مسیر بودن ...

تو که نگاهت ، نمایشی از مهربانی آسمان و زمین است بر قلبم ...

تو که آغوشت ، همان تفسیر مهربان تر از مادر است برای طفل خسته ی سینه ام ...

و تو که بوسه هایت ، نوازشگر لبهای زخمی ام بوده و هست....

سرم را بر وسعت کرامت وجودت می نهم  و در پهنه ی رویایی ، ساحل آرام وجودت 

و با نغمه ی لالایی طپش های قلبت... آرام می گیرم ...

دوستت دارم هایم را با لبخند دلربایت ، بپذیر...

بگذار تا فدات شوم هایم رنگ و بوی تمنای عطر نفسهایت را بگیرد...

که گرمی دستان مهربانت ، نبض بودنم را سامان می دهد...

       ساحل آرام من ...

             ممنونم که مرا مدیون عشق جاودانه ات کردی....




نظر

شیشه ای می شکند

یک نفر می پرسد

که چرا

شیشه شکست؟

یک نفر می گوید:

شاید این رفع بلاست

دیگری می پرسد

شیشه پنجره را باد شکست؟

دل من سخت شکست

هیچ کس هیچ نگفت

غصه ام را نشنید

از خودم میپرسم:

ارزش قلب من از شیشه پنجره هم کمتر بود...


عکس و تصویر خدایا دلم شکست مراقبش باش.قربونت برم.

دل سازگارنبود
باشکستن دلها
ولی مردم عادت دادند ، دل بشکند و دل شکسته شود...!!!
هر چند که دل دیگر نگران تقدیر و سرنوشت نیست
در این شکست و بند های پیاپی!
ولی گاهی نمی شود چشم ها را بست
بر این رگه های شکسته وگوشهای را بست براین صدای تلخ شکستن ها...
شاید به انتهای تقدیر رسیده این آهنگ بی انتهای شکستن ها...
و شاید پایانی بر این غمهای مبهم و حیرت آور...
روبروی پنجره ای باید نشست
در سحرگاهانی به وسعت یک آه و یک حسرت سرد و بی انتها...
شاید باز هم از آنجا عبور کند ،
نسیم دلنواز نگاهی خسته و دل شکسته...
بعضی وقتها کابوس صدای شکستن دلی
حمله ور می شود بر قامت سینه ای پردرد ...
در سرابی که سایه به سایه باید از تلخی بودنی بی محتوا
ناله زد به حجم فریادی در سکوت محض...
سرابی دریک عمارت بزرگ
درانتهای همین کوچه...

کابوس دیدن چشمهای رنگ خون گرفته

در پشت موجهای سهمگین اشکهای هجران...

و تنها مرهم این کابوس سنگین لعنتی ،
مرور لحظه هایی است که مثل خواب بود
یک خواب رویایی
رویای شیرین...
دلم برای مرور آن لحظه های شیرین تنگ شده
به اندازه تمام روزهای دلدادگی و شیدایی...


نظر

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق         

مفتی عقل در این مسأله لا یعقل بود


آشفته ام ، آشفته وسرگردان و حیران در این میانه بازار دلتنگی و حسرت...

نمی دانم باید در این آشفته بازار چشمانم را باز بگذارم با بر هم نهم؟

سرم را به یاد مهربانیهای نسیم دلنواز هر آنچه در دل دارم ،   به شانه ی غم می گذارم و با زبان بی زبانی ، دلم را فریاد می کنم... فریادی به وسعت غروب بیابانی نا آشنا و غریب... 

بغض گلویم را گرفته است ، نه این بغض نیست که خود هجران است و دوری از سینه ی تنگ درون...

و مروارید های اشکم در فراق این نسیم دلنواز بر روی کویر تشنه ی دیدگانم ،جاری می شوند...

جمله هایم کوتاهند ، ولی غمم چون کوه بزرگ...

گریه هایم آهسته و بی نوا ولی سوز وجودم به بلندای زمانه تلخ...

هر سحرگاهان که نسیم دلنواز هستی رابه یاد می آورم ، اشکی می ریزم ؛ زیرا می دانستم  رابطه ی زیبای سحر با این نسیم دلنواز را، که مرا تسکین می دهد یادش و نوازش دلربای خنکای آمدنش...

دریای اشک  از غم نیست ، از غربت و حسرت است که سایه شومش پهنای سینه را فروزان از آتش هجران کرده ...

هیاهوی رفتن آن نسیم دلنواز ، در گوشم طنین انداز شده و با صدای رفتنش  ، صدای گرفته ام دیگر طنین نخواهد داشت...

و دیگر هیچ دستی سحرگاهان مرا نوازش نخواهد کرد...

آن نسیم که بر پهنه ی قلب زخمی ام نوزد ، دیگر هیچ گلی برایم زیبا نیست و هیچ عطری به مشامم خوش نمی آید...



 

بگذار بگریم...

 

بگذار بگریم و آرام اشک بریزم...

مرغ خونین بالی درون سینه ام بیقراری میکند ، بی تابی های  زمانه  راه گلویم را بسته است...

نفسهایم به شماره افتا ده اند و هیجان غم جدایی مرا به این سو و آن سو می کشد...

 

می خواهم آرام بگیرم اما ، مانده ام که به دل چه بگویم؟!


 

چو قطره ام من و درد جدایی دریاست     

شگفت نیست که در خاطرم نمی گنجد !؟


 

وگر همپای مه و مهر در جهان گردیم       

بصد چراغ نیابیم ، آنچه گم کردیم

 


نظر

بچه کـــه باشی

 از نقـــاشی هایت هم

 می تـــوانند به روحــــــیات و درونیـاتت پی ببرند

 بــــــزرگ کـــِه می شــــوی

 از حـــرفهایت هم نمی فهـــند

 توی دلــــــــت چه خــبر است....



نظر

 

شب و تاریکی و سحری که رعشه بر اندام شب پره های بی تاب انداخته ...

و شاید در عالم خواب ، در پیله ی خود و در سایه افکار نیم شب گاهی ، غرق در ابهامی به وسعت تشکیک ، سیر زمان می کند و آهنگ رحیل بر مخیله جاری می نماید.

و در این رویای آشفته سحرگاهی  و سوار بر پیله ای بی سرو ته  سایه به سایه به دنبال القای منور نامفهومی خط سیر می کند... انگار بر فراز قالیچه سلیمان است و شاید بر دوش مشتی بی خبر از ابهام این واقعه هولناک...

و دسته دسته ، کلاغکان سیاه را که  نوک بر جبین بی انتهای آستان رفتن می کوبند و قارقارشان را کادو گرفته به کف محراب ریا ریخته و جانماز آبکشان قنوت همدردی می سرایند...!

و جوجه های تازه پردر آورده ای که می خواهد رقص پروازشان سر فرود آورد بر پای این شب پره ی در واقعه هولناک افتاده ولی نه سری مانده نه سامانی ... نه ابرویی کشیده نه مژه ای افروخته ، که اشک شاید تا دامنش را خیس کرده و زردی گونه های آن پرکشیده های بال شکسته خود گواه سقوط آن پرواز بر بالای آن قالیچه سلیمان است...

و شاپرکی که برای نایش نی می نوازند به جای آه ... بر صورتش می دمند گردباد غربت و تنهایی ، به جای بوسه  و بر قامتش خاک افول می پاشند به جای عطر سجاده های رنگ باخته... باید از عصر تا غروب ، حداقل سه گام بزرگ برداشت ، سه گامی که وسعت فضیلت عصرگاهی آن سجاده رنگ باخته را با خود به دیار غروب ببرد و شاید در آغوش کشد سردی خاک را ...


موجی است در تلاطم آن واقعه هولناک نامفهوم ،که خط سیرش تا آنسوی القای منور آن رویای آشفته پیش خواهد رفت... نه تابی برای آن شب پره می ماند ، نا نایی برای آن شاپرک بال شکسته و نه دامی و دانه ای ، نصیب آن جوجه های تازه پردرآورده می شود، چرا که در این دشت تشکیک و پر ابهام ، نه ابری باران دارد ، نه بارانی قطره و نه قطره ای نمناک است...

و این ابهام سرد و طاقت فرسا ، پروانه ای به رنگ هیاهوی نامفهوم  و نا آشنا ، سر تعظیم فرود می آورد در برابر  سایه های غروب و دلتنگی و دامن دامن اشک می ریزد به پای نهال آن واقعه هولناک... و انگشت بر دهان می مانند کلاغکان سیاهی که بالهاشان بر کف محراب ریا چسبیده و جانمازش چک چک آب می چکاند...

و آغوش آن پروانه ی سیاه مبهم است که می خواهد ، شب پره ی سوار بر قلیچه ی سلیمان را در خود جای دهد که هیهات پیله تاریکی را باید به روی ورود نور گشود و القای منور آن نامفهموی را به جلوی صندوقچه ی اسرار نشاند... و اما کلید این قفل رنگ باخته را با هیاهو نمی شود گرفت که آن شب پره ها نیز خود مفتون قفلهای خاک گرفته اند و کاسه به دست به دنبال آش می روند...

و پروانه  ای که بابالی سیاه و پر زرق و برق بر دامنه ی این گردباد بی مفهوم قدم نهاد ، در زیر گامهای نفرین جانماز آب کشان سر به مهر ریا نهاده ، فقط فرصت ناله سر دادن دارد و آه کشیدن...


و شاید تا انتهای این رویای آشفته ، گامی بلند باید برداشت تا مخیله ی غبار گرفته ، بانک رحیل سردهد از انتهای نفس های به شماره افتاده ...

که شب پره را  دستان مهربان آن شاپرک نشسته بر سجاده های رنگ باخته ، از آن واقعه هولناک به زیر خواهد کشید و بر قامتش رنگ نفرین خواهد ریخت و دیگر نه رویاست ، نه القای منور آن مخیله ی نا مفهوم و نه قالیچه سلیمان در وسعت تشکیک  ، که تلخی آه است و حسرت نگاه ...

باید ازاین پیله هولناک بیرون کشید ، افکار روزگاران پرتمنا را و باید از این جاده ی  پرسنگ کذشت که شاید دستی کرامت آسمان سینه را از گرمی آه درونش و سوزش وجودش دریابد... که هیهات ، تا کردبادی دوباره و برخواستن غباری از خاکستر های قلبی سوخته  صدای ناله آهی به گوش نخواهد رسید ...

 

 


نظر

 

اینجا زمین است ...

رسم آدمهایش هم عجیب...

اینجا ، فقط اگر جسمت گم شود ، مدتی را به دنبالت می گردند...

و شاید هم به جای اینکه دنبالت بگردند ، فراموشت می کنند...

اینجا زمین است ، کسی گم شدن دل را نمی فهمد...

و کسی به دنبال دلی که گم شده است نمی گردد...

اینجا هنوز هم که هنوز است ، برای گم شدن دل ، قالبی نساخته اند...

اینجا زمین است و رسم آدمها عجیب...

اینجا صدای خندها و شادیهاست که فقط خوشبختی می آورد...

در حالی که گاهی ، هق هق گریه هایی در غروب کویر ، عین خوشبختی است...

و کسی نمی فهمد و نمی بیندو نمی شوند...

اینجا زمین است و رسم آدمهایش عجیب...

اینجا ، برق چشمان و یک نفس راحت را آرامش می پندارند ...

در حالی که اشکی گرم بر گونه هایی به وسعت قداست گونه ی فرشتگان ، آرامش واقعی دلی می تواند باشد...

اینجا زمین است و رسم آدمهایش عجیب...

و دلهایشان عجیب تر...

گاهی دلی همانند دریایی پرتلاطم ، موجهای سرکشش را برای در آغوش کشیدن ، کشتی طوفان زده ی وجود خسته ای ، برای لحظه ای هم که شده ، به آسمان می پیوندد....

در حالی که ساکنان پرمدعای زمین ، نه دریایی می بینند و نه کشتی طوفان زده اش را...

اینجا زمین است و رسم آدمهایش عجیب...

اینجا رسم عاشقی هم عجیب است...

اگر می خواهی عاشق باشی ، باید در قالب زمینی اش قرار بگیری...

اینجا زمین است و رسم آدمهایش عجیب...

اینجا زمین است ، مدفن همه احساسات و عواطفی که خاکسترش را هم باید به آغوشش بسپاری و شامه ات را به بویش عادت ندهی...

 

 


نظر

ماندن بهانه می خواهد ...

برای نماندن ، تا دلت بخواهد ، بهانه می توان تراشید...

دلخوریهای تلنبار شده ، شاید برترین بهانه باشد برای نماندن!

ولی این بهانه دیگر کلیشه ای ترین بهانه است ، کلیشه ای به حجم یک پوزخند بی معنا !

و باید ، بهانه ای دیگر تراشید... شاید مثال نقوش پر مفهوم عاشقی فرهاد بر بیستون این روزگاران ...

 و شاید تیشه ای شکسته ، نقشی خرد شده و فرهادی عزلت نشین و زانوی غم بغل گرفته که دیگر ، نای کندن که هیچ ، نای دیدن نقوش از پیش کنده اش را هم ندارد...!!!

و در این میانه باز هم باید دنبال بهانه باشد ، این گردش روزگار ...!!!

بهانه ای دیگر برای نماندن!!!

شاید بهترین بهانه برای نماندن ، « دلخوشی های انکار شده » باشد...به جای دلخوریهای تلنبار شده!!!

تا دلت بخواهد ، در این روزگاران ، ابر و باد و مه و خورشید ، صبح تا شام و شب تا صبح ، می چرخند و می چرخند ، تا دلخوشی بر طبق اخلاص نهند و بر سفره ی روزیت گذارند !

و گاهی در این تیره و روشن های روزگاران ، روزهای ابری با طراوتی هم باشند ، که دلخوشی های فوق تصورت را به تو تقدیم کنند و باز هم نخواسته باشی باورشان کنی...

و این دل خوشی های تا وقتی انکار شوند ، بهانه ی خوبی برای نماندن هستند...!!!

دلخوشی هایی که روزی راز سر به مهر یک لبخند ساده بود ... و شکست ، همه ی حباب تلخ سکوت را ...

دلخوشی هایی که  آسمان را هم به اشک شوق وا داشت و زمین و زمان را هم به وجد آورد...

دلخوشی هایی که اگر انکار شود برای بهانه نماندن ! دیگر دلخوشی نامیدنش ، قابل هضم نیست!

و دیدم که بر تابلوی یک آسمان بی ابر نوشته بود:

رفتن که بهانه نمی خواهد وقتى نخواهى بمانى، باچمدان که هیچ بى چمدان هم میروى!

"ماندن"! ماندن اما بهانه مى خواهد، وقتى بخواهى بمانى، حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى وباز هم میمانى.

میمانى و وقتى بخواهى بمانى، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش می کنى براى نرفتنت...

آمدن دلیل مى خواهد ...

ماندن بهانه ...

و رفتن هیچکدام ... !!!