تشنگی حسرت یک چشمه بی تاب ندارد گاهی ...

تشنگی را باید ، به همان داغ دلی باز سپرد...

کوزه اى آوردم، ریختم آب در این گلدانها
و به گلها گفتم با طراوت باشید...
صورت طاقچه ها را شستم
روى لک هاى سیاه دیوار، رنگ را پاشیدم
و به آن پنجره ها هم گفتم
هرچه نور است، بپاشند به چشمانِ اتاق
و از آن گوشه ى باغ، گل سرخى چیدم
کاشتم در اِیوان...
...
و کسی مى آیـد؛
با دو زنبیلِ پُـر از خاطره در چشمانش
سبدى پاک پراز برگ قداست دارد...
مُشتى از عاطفه در دامانش
همه جا بوىِ تنِ کـودکیـش را دارد

گل من خسته شدى
چمدانی پر از آهنگ غروری باریک...
برگى از غنچه ى عشقت کافیست
گلى از رازقى باغچه ات
عکسى از گیسوی در هم بافته
جاىِ دنجى که در آنجا هر دم
دستهایم هوسِ شعر و سرودى میکرد
عطرى از جانِ گل سرخ که همرازت بود

..بی سبب تـنــهایى
میدانم
جُـز همان درد وجودت
تکه هاى ورقِ نامه ى من
قاصدى نیست که گاهى به سراغت آید
من همیشه نگرانت هستم!
لحظه اى که تـنها
در شبانِ سردت
دردها را با دست، روىِ آن دامنِ بیدارىِ خود مى سایى،
کاش پیشـت بودم...
تا تو در سینه ى باد،
تکیه می دادى بر شانه ى من
تا نَـلغـزى دیگر
..
 نکند باز تو هم میـدانـى؟
در شبِ ساکتِ این خانه ى سرد
مـن به اندازه ى اینجا تا تــو تـــنــــهایـم ...

 

تنها