در این زمانه ، دلم ، گره‌ای دارد...


گره ای به وسعت ، همه آن آرزوهای دست یافتنی و نایافتنی...

و گره ای به کوری هزار توی بی قرار نا امیدی ها ...

در این هیاهوی گره باران روزگارم،  تنها تو راه  گشودن این گره ها را می‌دانی...


تو که گره گشای را با نگاه مهربانت ، به من فهماندی  و تو که دستانت ، گره از اخمهای گونه هایم باز می کند و تو که نگاهت گره از  اوج افسردگی چشمانم را می گیرد...

پس حال که گره گشایی این دل دیوانه در دستان توست... سکوت نکن! دست روی دست مگذار و پشت به جاده ی امیدواریم نکن...
اگر دستت به جایی می‌رسد، اگر احساس می کنی توان باز کردن این گره کور را داری ...
کاری بکن...
بی قراری دلم  تنها با دستان تو سروسامان می گیرد...و قرار گرفتن دلم یک معجزه می خواهد ...
بیا و معجزه‌ی  مسیر بودن من باش،...
بی‌شک دنیا فکری برای معجزه مسیر آمدن تو نیز خواهد کرد!

 

 

نبض من دست توست...

نبض احساسم...

نبض نگاهم...

حتی نبض نفس هایم....

تو دستم را گرفته ای و با خودت هر کجا که می خواهی می کشانی...

احساسم را گرفته ای و گاه می خندانی و گاه اشکش را در می آوری...

جان من دست توست...

جان من...

به راستی ، این جانی که در دست هایت می فشاری چقدر نفس دارد...

گاهی تو داری با دلم حرف می زنی و من دارم می سوزم...

گاهی تو با دلم راه می روی و من دارم روی زمین غلت می زنم...

تو گاه با دلم قهر می کنی و من دق می کنم...

گاهی تو...گاهی من...

و همیشه دلم همانجا می رود که تو می خواهی...

دارم التماست می کنم کمی مراقب باش...

داری آتشم می زنی...