گاهی برای تجدید قوا و نیرومندی لازم است از روزمرگی فرار کنیم و به طبیعت درون مان پناه ببریم گاهی باید از چند قدم عقب تر به خودمان نگاه کنیم و همه چیز را مجددا مورد وارسی قرار دهیم...
می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت...
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری، به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی:
بگذار منتـظـر بمانند !!!
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که:
پدر تنها قهرمان بود.
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه می شد.
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند.
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که می شکست، اسباب بـازی های خود ساخته ام ـود.
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!
لطافت و سرسختی را به روش آب بیاموزید
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر می دهند...
اما دوتکه سنگ هیچگاه با هم یکی نمی شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،
فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه
امکان بزرگتر شدنمان نیز کاهش می یابد...
آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،
به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود لجوجتر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.
اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.
در زندگی، معنای واقعی سرسختی، استواری و مصمم بودن را، در دل نرمی و گذشت باید جستجو کرد.
گاهی لازم است کوتاه بیایی...
گاهی نمی توان بخشید و گذشت...اما می توان چشمان را بست و عبور کرد...
گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...
گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوزی که نبینی....
ولی با آگاهی و شناخت درنهایت بخشیدن را خواهی آموخت...
آزارم می دهی . . . به عمد . . .
اما من آنقدر خسته ام . . .
آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم .
نه گله ای . . .
نه شکوه ای . . .
حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است .
دیگر چیزی برای دلبستن نمانده است . . . !
انتظار بی مفهوم است . . . !
نه کینه ای . . . نه بغضی . . . نه فریادی . . .
فقط صدای نم نم باران ...
این منم که به وسعت دل زمین می گریم ...
وقتی گریه کردم گفتند بچه ای!
وقتی خندیدم گفتند دیوانه ای!
وقتی جدی بودم گفتند مغروری!
وقتی شوخی کردم گفتند سنگین باش!
وقتی سنگین بودم گفتند افسرده ای!
وقتی حرف زدم گفتند پــــرحرفی!
وقتی ساکت شـدم گفتنـد عاشقی!
اما گریه شاید زبان ضعف باشد، شاید خیلی کودکانه،
شاید بی غرور، اما هرگاه گونه هایم خیس می شود
می دانم نه ضعیفم، نه یک کودک. می دانم پر از احساسم
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر خنده معنایی ندارد
فـقـط میخندی تا دیگران، غم آشیانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد!
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمیکنند
فـقـط گریه میکنی چون به گریه کردن عادت کردهای!
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر هیچ چیز آرامت نمیکند به جز؛
دل بریدن و رفتن!
یادمان باشد که: او که زیر سایه دیگری راه میرود، خودش سایهای ندارد.
یادمان باشد که: هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.
یادمان باشد که: آنها که دوستشان میدارم میتوانند دوستم نداشته باشند.
یادمان باشد که: لزومی ندارد همانقدر که تو برای من عزیزی، من هم برایت عزیز باشم.
یادمان باشد که: دلخوشیها هیچکدام ماندگار نیستند.
یادمان باشد که: به تمامی ناامید نمیشوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.
یادمان باشد که: با یک نگاه هم ممکن است دلهای نازک بشکنند.
یادمان باشد که: همیشه چند قدم آخر است که سختترین قسمت راه است.
یادمان باشد که: امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.
یادمان باشد که: اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید.
یادمان باشد که: باورهایم شاید دروغ باشند.
یادمان باشد که: دست به کاری نزنم که نتوانم آنرا برای دیگران تعریف کنم.
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان ،
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
و به قدر ایمان تو کارگشا می شود .
به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود ،
به قدر دل امیدواران گرم میشود
یتیمان را پدر می شود و مادر
محتاجان برادری را برادر می شود
نا امیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
ماندگان در ظلمت را نور می شود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود ،
خداوند همه چیز می شود همه کس را ...
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا ،
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار ،
بپرهیزید از ناجوانمردی ها ، ناراستی ها و نامردمی ها ،
چنین کنید تا ببینید که :
خداوند ، چگونه بر سفره ی شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند ،
در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند ،
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند ...
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا ، یافت نمی شود ؟!
آیا خدا برای بنده خویش کافی نیست ؟!
آنقدر زمین خورده ام که بدانم برای برخاستن،نه دستی از برون که همتی از درون لازم است حالا اما… نمی خواهم برخیزم در سیاهی این شب بی ماه می خواهم اندکی بیاسایم فردا برمی خیزم وقتی که فهمیده باشم چرا زمین خورده ام…
گفتم: خستهام
گفتی: لاتقنطوا من رحمة الله
.:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::.
گفتم: هیشکی نمیدونه تو دلم چی میگذره
گفتی: ان الله یحول بین المرء و قلبه
.:: خدا حائل هست بین انسان و قلبش! (انفال/24) ::.
گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم
گفتی: نحن اقرب الیه من حبل الورید
.:: ما از رگ گردن به انسان نزدیکتریم (ق/16) ::.
گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی!
گفتی: فاذکرونی اذکرکم
.:: منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152) ::.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا
.:: تو چه میدونی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63) ::.
گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟
گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله
.:: کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه (یونس/109) ::.
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بندهات هستم و ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره کنی تمومه!
گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
.:: شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216) ::.
گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟
گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم
.:: خدا نسبت به همهی مردم - نسبت به همه - مهربونه (بقره/143) ::.
گفتم: دلم گرفته
گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا
.:: (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن (یونس/58) ::.
گفتم: اصلا بیخیال! توکلت علی الله
گفتی: ان الله یحب المتوکلین
.:: خدا اونایی رو که توکل میکنن دوست داره (آل عمران/159) ::.
گفتم: خیلی چاکریم!
ولی این بار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که:
و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر اطمأن به و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره
.:: بعضی از مردم خدا رو فقط به زبون عبادت میکنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا میکنن و اگه بلایی سرشون بیاد تا امتحان شن، رو گردون میشن. خودشون تو دنیا و آخرت ضرر میکنن (حج/11) ::.
گفتم:...
دیگه چیزی برای گفتن نداشتم.
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم
گفتی: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/186) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد بهت نزدیک شم
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
.:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/205) ::.
گفتم: این هم توفیق میخواهد!
گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم
.:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/22) ::.
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه
.:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/90) ::.
گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار میتونم بکنم؟
گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده
.:: مگه نمیدونید خداست که توبه رو از بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/104) ::.
گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
.:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/2-3) ::.
گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟
گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا
.:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/53) ::.
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟
گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/135) ::.
گفتم: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میکنه؛ عاشق میشم! ... توبه میکنم
گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
.:: خدا هم توبهکنندهها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/222) ::.
ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک
گفتی: الیس الله بکاف عبده
.:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/36) ::.
گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟
گفتی:
یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما
.:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/41-43) ::.
بسیاری مرگ را تهدید گر هستی من تلقی می کنند،
که گویی با مرگ هستی من پایان می پذیرد.
آنان مرگ را نیستی نا کزیری می دانند که فرا روی من است
و می پندارند که با مرگ همه ی روشنایی ها آهسته آهسته به خاموشی می گراید و همه چیز
در گنگی و سکوتی وحشت انگیز فرو می رود،
و آدمی در گونه ای نا آگاهی مطلق محو و نابود می شود.
برای اینان، آدمی از عدم بر آمده و به دامان عدم فرو می رود.
اما مرگ نه تهدید گر هستی من، که استمرار بودن من است.
هرگز نتوانسته و نمی توانم نیستی را به تصور در آورم،
و هرگز باورم نیست که هستی من در دامان عدم فرو خواهد رفت.
چگونه می توانم باور کنم که روشنایی هستی، یعنی روشنایی تو،
خاموشی می پذیرد؟
چگونه بپذیرم که غوغای شورانگیز تو خاموشی می گیرد؟
من فرزند روشنایی ام و به روشنایی باز خواهم گشت.
من در روشنایی تو جاودانه ام.
مرگ را واژه ای منفور می انگارند.
اما مرگ، نه یک واژه، که یک شبه واژه است،
چرا که برای مرگ، با حضور تو، معنای محصلی نمی یابم.
مرگ تنها زمانی معنای محصلی می داشت که مرا به نیستی رهنمون می بود.
اما چگونه می توان از سیطره و قلمرو مستی تو برون شد؟
از مرگ می هراسند و می گریزند.
اما مرگ، همچون حیات، جلوه گاه هستی بیکرانه ی توست.
مرگ رویارویی با حضور پر حضور تر هستی توست.
مرگ یعنی تولدی برای حیات و زیستی بی پایان.
تنها آنان که حضور تو را نیافته اند از مرگ در هراسند.
مرگ حلقوم فریادی است که دعوت تو را بر ما بر می خواند.
با مرگ است که پرده در می افتد و رازی که همواره بر من پوشیده بوده است،
آشکار خواهد شد.
رازی که اندیشیدن به آن، جوهر آگاهی من است،
ومن با مرگ صدای نجوای رازی را خواهم شنید که کشف آن اشتیاق بخش حیات من بوده است.
آه چه مبارک سحری است پس از شبی دیر پای در آغوش حضور پر حضور تو آرمیدن،
و سر بر زانوان روشنایی تو فرو گذاشتن،
و در دامان پر مهر و پر عطوفت حضور تو چشم فرو بستن،
و به خوابی آرام رفتن،
تا پس از مجالی، برای حیات و شور و شوق دیگری بر خواستن،
و حکایت را آغازیدن و قصه ی دیگری را سراییدن.
آفتاب مال کیست؟
آفتاب از آن من نیست ولی،
گرمی و تداوم زندگی است.
چشمه مال کیست؟
چشمه تنها معنای عطش و تشنگی نیست،
استمرار جوشش است و زلال صمیمیت،
دریا مال کیست؟
دریا فقط برای تور و صید نیست،
مفهوم عمق است و بخشش،
آسمان مال کیست؟
آسمان تکرار نفس کشیدن نیست،
نشانه ی رهایی است و بخشش،
عشق چیست ؟
عشق لذت تماس و فرصت بستر نیست،
صبوری و طاقت است،
رویش هر روز یک امید،
انتظار شیرین لحظه هاست،
باران فرزند ابر است و
عشق فرزند آگاهی و نیاز،
عشق لطا فت همه ی پاکی هاست ،
گا ه آنقدر دل شکسته ام که نمی توانی باور کنی وآنقدر اشک آلودم که شرم دارم نگاهت کنم
آنقدر دست هایم سست و سرد است که گرما بخشی به آن لطفت را می طلبد وبس و آنقدر می گریم تا نگاهم کنی . آنقدر می گویم "مهربانم" و آنقدر می گویم، عشقم را تا بدانی و آنقدر از درون شکسته ام که جز تو مرا ترمیمی نیست . آری دل شکسته ام ، اشک آ لودم ، سردم ولی اگر تو بخواهی آرامشم میدهی ، آرامم می کنی و از تلاطم لحظه های بی کسی نجاتم می دهی . محبوبم: چه بگویم ماتم ودرد را و چگونه لب بگشایم از فراق و دوریت و چگونه تو را فریاد کنم ، ولی نه تو را ، نه فریاد است که فریادم بی ادبی است نازنین. اگر به فریاد نشسته ام تنها آه دل بسته ام ،رنج دوری می خوانم و غم دل شکستگی . ولی آخر مگر می شود چون تویی داشت و غمگین بود . گاه آنقدر دل تنگت می شوم که دنیایت با همه زیباییش مرا تنگ می آید و آنقدر گریزان می شوم که تنها ملجاَ و پناهم تو می شوی و گاه آنقدر ناامیدم که تمام امیدم تو ، پس همیشه گریزانم کن تا بیابمت. اکنون نیز دل شکسته ام ، دل شکسته ی ،دل شکسته.... دل شکسته ام ولی کسی مرا به امید می خواند ، فراق سخت است ولی فراق تو شیرین می آید مهربان . اکنون امید به لطفی بیکران بسته ام ، دستهایم گرم می شود ، قلبم آرام می گیرد و تو را به احساس می نشینم . آری اینجایی و آنقدر به من نزدیکی که باورم نمی شود ولی هنوز دل شکسته ام که چرا آن نیستم که تو می خواهی ...
وقتی که قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود،
وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشکند ...
وقتی احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهممان است
و رنجها بیشتر از صبرمان ...
وقتی امیدها ته میکشد
و انتظارها به سر نمیرسد ...
وقتی طاقتمان تمام میشود
و تحمل مان هیچ ...
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم که تو
فقط تویی که کمکمان میکنی ...
آن وقت است که تو را صدا میکنیم
و تو را میخوانیم ...
آن وقت است که تو را آه میکشیم
تو را گریه میکنیم ...
و تو را نفس میکشیم ...
وقتی تو جواب میدهی،
دانه دانه اشکهایمان را پاک میکنی ...
و یکی یکی غصهها را از دلمان برمیداری ...
گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی
و دل شکستهمان را بند میزنی ...
سنگینی ها را برمیداری
و جایش سبکی میگذاری و راحتی ...
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لبهایمان، لبخند ...
خوابهایمان را تعبیر میکنی،
و دعاهایمان را مستجاب ...
آرزوهایمان را برآورده می کنی ؛
قهرها را آشتی میدهی
و سختها را آسان
تلخها را شیرین میکنی
و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید میشوند
و سیاهیها سفید سفید ...
***
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود
وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغضهایمان پشت سر هم میشکند،
وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهممان است و رنجها بیشتر از صبرمان؛
وقتی امیدها ته میکشد و انتظارها به سر نمیرسد،
وقتی طاقتمان طاق میشود و تحملمان تمام...
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم که تو،
فقط تویی که کمکمان میکنی...
آن وقت است که تو را صدا میکنیم، تو را میخوانیم.
آن وقت است که تو را آه میکشیم، تو را گریه میکنیم، تو را نفس میکشیم.
وقتی تو جواب میدهی،
دانهدانه اشکهایمان را پاک میکنی و یکییکی غصهها را از توی دلمان برمیداری،
گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی و دل شکستهمان را بند میزنی،
سنگینیها را برمیداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی؛
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها، لبخند،
خوابهایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان را مستجاب و آرزوهایمان را برآورده،
قهرها را آشتی میکنی و سختها را آسان.
تلخها را شیرین میکنی و دردها را درمان،
ناامیدها، امید میشود و سیاهها سفید سفید...
خدایا
تورا صدا میکنیم ،تو را می خوانیم...
بهترین بهترین من زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با بنفشه ها نشسته ام سالهای سال صبحهای زود در کنار چشمه سحر سر نهاده روی شانه های یکدگر گیسوان خیس شان به دست باد چهره ها نهفته در پناه سایه های شرم رنگ ها شکفته در زلال عطرهای گرم می ترواد از سکوت دلپذیرشان بهترین ترانه بهترین سرود مخمل نگاه این بنفشه ها می برد مرا سبک تر از نسیم از بنفشه زار باغچه تا بنفشه زار چشم تو که رسته در کنار هم زرد و نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با همان سکوت شرمگین با همان ترانه ها و عطرها بهترین هر چه بود و هست بهترین هر چه هست و بود در بنفشه زار چشم تو من ز بهترین بهشت ها گذشته ام من به بهترین بهار ها رسیده ام ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من لحظه های هستی من از تو پر شده ست آه در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه در فضای خانه کوچه راه در هوا زمین درخت سبزه آب در خطوط درهم کتاب در دیار نیلگون خواب ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام ای نوازش تو بهترین امید زیستن در کنار تو من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام در بنفشه زار چشم تو برگهای زرد و نیلی و بنفش عطرهای سبز و آبی و کبود نغمه های ناشنیده ساز می کنند بهتر از تمام نغمه ها و سازها روی مخمل لطیف گونه هات غنچه های رنگ رنگ ناز برگهای تازه تازه باز می کنند بهتر از تمام رنگ ها و رازها خوب خوب نازنین من نام تو مرا همیشه مست می کند بهتر از شراب بهتر از تمام شعرهای ناب نام تو اگر چه بهترین سرود زندگی است من ترا به خلوت خدایی خیال خود بهترین بهترین من خطاب میکنم بهترین بهترین من...
[ مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ ]
[ Designed By Ashoora.ir ]