بسیاری مرگ را تهدید گر هستی من تلقی می کنند، 
که گویی با مرگ هستی من پایان می پذیرد. 
آنان مرگ را نیستی نا کزیری می دانند که فرا روی من است
و می پندارند که با مرگ همه ی روشنایی ها آهسته آهسته به خاموشی می گراید و همه چیز 
در گنگی و سکوتی وحشت انگیز فرو می رود، 
و آدمی در گونه ای نا آگاهی مطلق محو و نابود می شود. 
برای اینان، آدمی از عدم بر آمده و به دامان عدم فرو می رود. 


اما مرگ نه تهدید گر هستی من،‌ که استمرار بودن من است. 
هرگز نتوانسته و نمی توانم نیستی را به تصور در آورم، 
و هرگز باورم نیست که هستی من در دامان عدم فرو خواهد رفت. 


چگونه می توانم باور کنم که روشنایی هستی، یعنی روشنایی تو، 
خاموشی می پذیرد؟ 
چگونه بپذیرم که غوغای شورانگیز تو خاموشی می گیرد؟ 


من فرزند روشنایی ام و به روشنایی باز خواهم گشت. 
من در روشنایی تو جاودانه ام. 


مرگ را واژه ای منفور می انگارند. 
اما مرگ،‌ نه یک واژه، که یک شبه واژه است، 
چرا که برای مرگ، با حضور تو، معنای محصلی نمی یابم. 
مرگ تنها زمانی معنای محصلی می داشت که مرا به نیستی رهنمون می بود. 
اما چگونه می توان از سیطره و قلمرو مستی تو برون شد؟ 


از مرگ می هراسند و می گریزند. 
اما مرگ، همچون حیات، جلوه گاه هستی بیکرانه ی توست. 
مرگ رویارویی با حضور پر حضور تر هستی توست. 
مرگ یعنی تولدی برای حیات و زیستی بی پایان. 
تنها آنان که حضور تو را نیافته اند از مرگ در هراسند. 
مرگ حلقوم فریادی است که دعوت تو را بر ما بر می خواند. 
با مرگ است که پرده در می افتد و رازی که همواره بر من پوشیده بوده است، 
آشکار خواهد شد. 
رازی که اندیشیدن به آن، جوهر آگاهی من است، 
ومن با مرگ صدای نجوای رازی را خواهم شنید که کشف آن اشتیاق بخش حیات من بوده است. 
آه چه مبارک سحری است پس از شبی دیر پای در آغوش حضور پر حضور تو آرمیدن، 
و سر بر زانوان روشنایی تو فرو گذاشتن، 
و در دامان پر مهر و پر عطوفت حضور تو چشم فرو بستن، 
و به خوابی آرام رفتن، 
تا پس از مجالی، برای حیات و شور و شوق دیگری بر خواستن، 
و حکایت را آغازیدن و قصه ی دیگری را سراییدن.