نوشته یکی از دوستام...

همیشه دوست داشتم دکتر بشم مثل بقیه بچه ها ولی بعد ها فهمیدم دوست دارم چکاره بشم ....


یه کتاب راهنمای انشاء داشتم که همیشه ازش کمک می گرفتم کمک که چی عرض کنم ازش کپی می کردم !! وای از موضوات تکراری انشاء ؛ از بس انشاء با موضوع -دوست دارید در آینده چکاره شوید- رو از اون کتاب نوشته بودم کاملا حفظم شده بود.... همیشه مهر ماه جزء اولین موضوعات -تابستان خود را چگونه گذرانده اید- بود و بعدش -خاطره یک روز تابستان- و بقیه اون موضوعات تکراری که هر سال تکرار می شد ....


تعطیلات نوروز با همه کوتاهیش خیلی دوست داشتنی بود ؛ خونه پدربزرگ ؛ با هم بودیم ؛ با کسایی که بعضی هاشون رو تو سال فقط دو بار می دیدیم ؛ خلاصه با دخترا و پسرای فامیل حسابی بهمون خوش می گذشت و چه آتیشایی که نمیسوزوندیم .....


ولی تو آرشیو ذهن من خاطره ای از خونه بازی و خاله بازی و این جور چیزا نیست شایدهم فراموش کرده باشم....


یادمه علاقه ای نداشتیم تو بازی دخترا باشیم شاید اونا ما رُ تحویل نمی گرفتند وشاید هم ما بلد نبودیم نازشونُ بکشیم....


انگار همین دیروز بود که یکی شون داشت پز موهای بلندش رُ به بقیه دخترا می داد بعدش ازم پرسید مُحَرّمی ؟


گفتم چی؟ مُحَرّم ؟


گفت یعنی مَحرمی ؟


گفتم : آهـــــان !!! نه بابا مگه نمی دونی من نامحرمم؟ و بعد از اون کمتر ازش حرفی شنیدم ...